إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

320. فیلمسوف :)

ادامه مطلب...
۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر

319. گفته بود :



ای دل که بی گدار به آبی نمیزدی

بی قایقت میانه ی دریا چه میکنی ...؟




۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر

318. ماقبلِ سوال

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۱:۴۱

317. جنگ جنگ تا پیروزی !

 

سه ماه پیش همین روزها آرزو کردم که هر چه زودتر 15 فروردین را ببینم ، از آن روز سه ماه و نیم گذشت و بالاخره مرخصی ام هم جور شد و برگشتم و این یعنی اینکه روزهای بد هم خواهند گذشت؛ روزهای خوب که جای خود دارد ...

 

و اما بعد ؛ 

این روزها خوشحالم ، گرچه همچنان تکراری و بی روح اند ولی مسیر برایم از هر زمان دیگری روشن تر است .

تصمیماتم را گرفته ام ، برنامه هایم را ریخته ام ، هزینه فایده شان را حساب کرده ام ،آرزوهایم را نوشته ام و حتی در همین مدت به یکی دوتایش رسیده ام . هر چیزی را که میخواستم امتحان کنم ، امتحان کرده ام و دیگر زمان آزمون و خطا هم گذشته است . شاید بشود گفت یک ثبات نسبی بالاخره دارد پدید می آید و آن همه طوفان دارد فرو می نشیند . نیمخواهم الکی دلم خوش باشد ولی حتی در صورت شکست ، به قول این دوستان فوتبالی مان حتی PLAN B هم آماده کرده ام .روی کاغذ، به نظر همه چیز درست می آید اما زمان بیشتری میخواهد تا در عمل اتفاقات بهتری بیفتد ... ان شاء الله !

میدانم که روزهای سختی در راه است ، اما خوب بودنشان هیچ ربطی به سختی و آسانی اش ندارد ...

 

 

+ آرام باش و صبور 

    توکل کن ! 

   آستین هایت را بالا بزن 

آنگاه دستان خدا را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده اند ...

 

 

                                                       

 

 

 

               

 

۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر

316. روزهای دلتنگی


 این صفحه ی مجازی هم شده چاهی که هر وقت دلم می گیرد بیایم و برای خودم بنویسم . بلکه دلم وا بشود . گفته بودم که همه چیز تکراری شده ؟ پس تکرار میکنم که همه چیز بیش از حد تکراری شده . بیشتر از همه خودم . از اینجا هم که برگردم . مرخصی هم که بروم باز تغییر مهمی روی نداده است . جز اینکه خودم را با همان غصه ها و دلتنگی های کهنه جا به جا کرده ام با این تفاوت که دیگر دلتنگی جدیدی هم ندارم . وقتی به شهر خودم هم بر گردم قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد . زندگی بدون چالش و مبارزه، بیشتر خسته ام میکند . اصلا همین که این روزها ثبات دارم و شرایط بدون چالشی را پشت سر می‌گذارم بد است . اینکه فقط به خورد و خوراک و خواب و تفریح و اتفاقات عادی دیگر مشغولم حالم را بد کرده است . اینکه نمی توانم درگیر شوم ، اینکه لااقل مثل همان روزهای دانشجویی توهم مبارزه هم ندارم . اینکه شرایط بر من غالب است و طبق شرایط حاکم زندگی میکنم حالم را به هم میزند . ترانه ی آخرین قدم حامد زمانی را گوش میکنم : این آخرین قدم، برای دیدنت . این آخرین پله، واسه رسیدنت ... 



لطفاً ناگهانی رُخ بده !
غافلگیرم کن !
لحظه ای اتفاق بیفت که اصلا فکرش را هم نکنم !
آنجا که حتی صورتت را هم از یاد برده باشم !
اصلاً
تو هر موقع هم که بیایی ،
هرگذشته ای هم که داشته باشی،
با ارزشی !
درست مثلِ پیدا کردنِ پولِ مچاله شده ،
بعد از سالها در جیبِ لباس هایم ...


۰۶ تیر ۹۶ ، ۱۰:۱۸ ۰ نظر

315. مرا به سخت جانی خود این گمان نبود


سال گذشته این روزها و شب ها بدترین روزهای عمرم بودند . با آنکه  میدانستم فقط باید زمان بگذرد تا رسوبات این همه دلبستگی و تعلق از وجودم کنده شود اما تصوری از روزهای آینده نداشتم.

 راستش نمیدانستم که سال بعدش که همچین روزهایی باشد انقدر جایگاهم محکم تر شده باشد  . یادم می آید آن روز بارانی دی ماه که برای تقسیم شدن رفتیم تهران با خودم شرط کرده بودم که انتخاب را به خدا بسپارم؛ هرچند پیش از آن آرزو کرده بودم که همان تهران بیفتم اما به کار خدا بیشتر از آرزوهای خودم اعتماد داشتم .

همین شد که یکی دو ساعت پیش از آنکه نتیجه را اعلام کنند استخاره زدم و این آیه آمد که : « فخذها بقوه » !


۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۱۳ ۰ نظر

۳۱۴. هستی ام را به هم بریز

هنوز نمیدانم با درخواست مرخصی ام موافقت میشود یا نه ، پنج فروردین که آمدم فکرش هم نمیکردم به این سرعت بگذرد یعنی روی کاغذ مشخص بود که این نیز بگذرد اما فقط وقتی تمام میشود سرعتش به چشم می آید.

حالا اما اگر با مرخصی ام موافقت نشود واقعا توان باقی ماندن ندارم. این همه مدت فقط بیمار بدحال ببینی و شب و روزت یکی شود و خواب و بیداری ات به هم بریزد . آخ که چه شب هایی سر این بیمار و آن بیمار اذیت نشدیم. البته روزهای خوبی هم بود . راستش را بخواهی روزهای خوبش خیلی بیشتر بود. ولی دیگر جانی باقی نیست . باید بروم و هوای دیگری به سرم بخورد . بروم و با چیزهایی که عمری از بودنشان لذت برده ام مانوس شوم دوباره. اما حیف که همه چیز تکراری است . حیف که احساس میکنم دیگر آن جوانی که میخواست دنیای اطرافش را تغییر بدهد نیستم.

دارم به این نتیجه میرسم یا لا اقل در خودم احساس میکنم که هر چه سن و سالم بالاتر میرود بیشتر دوست دارم همه چیز را سر جای خودش نگه دارم . اگر یک زمانی انقلاب و دگرگونی و تغییر و زیر بار شرایط حاکم نرفتن روح غالب بود ، به مرور جای خودش را به تمنای ثبات و حفظ شرایط موجود میدهد . آه خدایا این روزها و شب ها به یاد این حرفت می افتم که « چرا به زمین چسبیده اید؟ آیا به زندگی دنیا قانع شده اید ؟؟؟!!!!! » و این سوال سراسر تعجبت از اینکه چهار دست و پایی افتاده ایم روی یکی دو متر زمین و سه چهارتا کاغذپاره و یک حساب بانکی توی ذهنم چرخ میخورد.

ارضیتم بالحیاة الدنیا ؟؟؟!!

نمیدانم . راضی نشده ام . اصلا من که همان دنیا و مافیها را هم ندارم . اما ...نمیدانم چرا همیشه شرایط غالب است .

دلم تنگ است . 


+ هر جای دنیایی دلم اونجاس ..‌


۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر

313. خیلی روزا گذشت ...


خیلی چیزها را نتوانسته ام توضیح بدهم

و اگر حالا میگویم نه برای اینست که نتوانسته ام از کاری که کرده ام دفاع کنم یا خودم را تبرئه کنم یا دلیل بتراشم و عذر بیاورم و این حرف ها

به این خاطر میگویم که برایم اهمیت داشته اند . 

آدم هایی که مجبور شده ام بی هیچ توضیح اضافه ای کاری کنم یا حرفی بزنم یا حتی بی تفاوت بمانم و هیچ وقت فرصت نشود بگویم که چرا و چه شد و چه کشیدم 

یا میکشم ...

نگفتن و رفتن

برای همیشه فکر آدم را مشغول خودش میکند...

شاید خیلی از حرف هایی که گفته ام فراموش کرده ام اما هنوز هم به حرف هایی که نگفته ام فکر میکنم ...


 


    + من میروم آرام آرام از همه چیز

      هر روز می بینی من مبهم تری را...


۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۳ ۰ نظر

312. فرافکنی


فرافکنی یعنی جناح اصولگرا عمده مسولیت های انتصابی دستشان باشد 
و در مناصب انتخابی شکست بخورند
بعد به جای اینکه از خودشان بپرسند که چه بر سر این مردم آورده ایم که چشم دیدن ما را ندارند
مردم را به بی بصیرتی حوالت دهند ...

رونوشت به آقای ع در مشهد
رونوشت به آنها که در یک روز خاص خطابه می خوانند
رونوشت به همه ی آنهایی که نمی شود اسمشان را برد 
اما همیشه در قلب و فکر ما هستند و آرامش خاطر نداریم از دستشان


پ ن : به قول حاج آقا مارمولک :  خریت خودت رو گردن خدا ننداز ...




پ ن ؛ از سیاسی نوشتن و گفتن خوشم نمیاد اما بگذارید هواری بزنم...


حرف آخر :

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت...
  



۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۵۰ ۰ نظر

311. بی طرفی



خواستم حرفی جز واگویه های دلم را بنویسم ؛ آن حرف این بود :

آدم به معنای عاقل آن ، خودش را هم بکشد نمی تواند بیطرف باشد

البته چرا اگر خودش را بکشد و بشود مثل یک سیب زمینی بی روح شاید بشود گفت او یک ادم بی طرف است .

مثلا در همین منطقه ی خاورمیانه 3 رخداد مشابه با شدت و اهمیت یکسان رخ میدهد اما ترجیح میدهد راجع به یکی حرف بزند و راجع به دو تای دیگر چیزی نگوید . این آدم هر چقدر هم که در گزارش واقعه ی اول منصف بوده باشد و راست گفته باشد باز هم همه ی حقیقت را نگفته است و به نوعی طرف واقعه ی شماره ی یک را گرفته که میتوانسته از آن ، آبی برای خود گرم کند...

مثال روشنش هم ایسنت که کودکان حلب گناه دارند اما کودکان یمن گناهکارند !

 که اصلا توی اخبار ضریب نمیگیرند و اصلا به مطالبه ی عمومی نمی رسند ...

انگار حامیان حقوق کودکان فقط حامی کودکان حلب هستند و کودکان یمن نیروهای ایرانی و لبنانی هستند که خودشان را کودک و زن و بچه جا زده اند... جان عمه تان باور کردیم که شما طرفدار حقوق کودک هستید !

۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۷ ۰ نظر