إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

315. مرا به سخت جانی خود این گمان نبود


سال گذشته این روزها و شب ها بدترین روزهای عمرم بودند . با آنکه  میدانستم فقط باید زمان بگذرد تا رسوبات این همه دلبستگی و تعلق از وجودم کنده شود اما تصوری از روزهای آینده نداشتم.

 راستش نمیدانستم که سال بعدش که همچین روزهایی باشد انقدر جایگاهم محکم تر شده باشد  . یادم می آید آن روز بارانی دی ماه که برای تقسیم شدن رفتیم تهران با خودم شرط کرده بودم که انتخاب را به خدا بسپارم؛ هرچند پیش از آن آرزو کرده بودم که همان تهران بیفتم اما به کار خدا بیشتر از آرزوهای خودم اعتماد داشتم .

همین شد که یکی دو ساعت پیش از آنکه نتیجه را اعلام کنند استخاره زدم و این آیه آمد که : « فخذها بقوه » !


۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۱۳ ۰ نظر

۳۱۴. هستی ام را به هم بریز

هنوز نمیدانم با درخواست مرخصی ام موافقت میشود یا نه ، پنج فروردین که آمدم فکرش هم نمیکردم به این سرعت بگذرد یعنی روی کاغذ مشخص بود که این نیز بگذرد اما فقط وقتی تمام میشود سرعتش به چشم می آید.

حالا اما اگر با مرخصی ام موافقت نشود واقعا توان باقی ماندن ندارم. این همه مدت فقط بیمار بدحال ببینی و شب و روزت یکی شود و خواب و بیداری ات به هم بریزد . آخ که چه شب هایی سر این بیمار و آن بیمار اذیت نشدیم. البته روزهای خوبی هم بود . راستش را بخواهی روزهای خوبش خیلی بیشتر بود. ولی دیگر جانی باقی نیست . باید بروم و هوای دیگری به سرم بخورد . بروم و با چیزهایی که عمری از بودنشان لذت برده ام مانوس شوم دوباره. اما حیف که همه چیز تکراری است . حیف که احساس میکنم دیگر آن جوانی که میخواست دنیای اطرافش را تغییر بدهد نیستم.

دارم به این نتیجه میرسم یا لا اقل در خودم احساس میکنم که هر چه سن و سالم بالاتر میرود بیشتر دوست دارم همه چیز را سر جای خودش نگه دارم . اگر یک زمانی انقلاب و دگرگونی و تغییر و زیر بار شرایط حاکم نرفتن روح غالب بود ، به مرور جای خودش را به تمنای ثبات و حفظ شرایط موجود میدهد . آه خدایا این روزها و شب ها به یاد این حرفت می افتم که « چرا به زمین چسبیده اید؟ آیا به زندگی دنیا قانع شده اید ؟؟؟!!!!! » و این سوال سراسر تعجبت از اینکه چهار دست و پایی افتاده ایم روی یکی دو متر زمین و سه چهارتا کاغذپاره و یک حساب بانکی توی ذهنم چرخ میخورد.

ارضیتم بالحیاة الدنیا ؟؟؟!!

نمیدانم . راضی نشده ام . اصلا من که همان دنیا و مافیها را هم ندارم . اما ...نمیدانم چرا همیشه شرایط غالب است .

دلم تنگ است . 


+ هر جای دنیایی دلم اونجاس ..‌


۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر

313. خیلی روزا گذشت ...


خیلی چیزها را نتوانسته ام توضیح بدهم

و اگر حالا میگویم نه برای اینست که نتوانسته ام از کاری که کرده ام دفاع کنم یا خودم را تبرئه کنم یا دلیل بتراشم و عذر بیاورم و این حرف ها

به این خاطر میگویم که برایم اهمیت داشته اند . 

آدم هایی که مجبور شده ام بی هیچ توضیح اضافه ای کاری کنم یا حرفی بزنم یا حتی بی تفاوت بمانم و هیچ وقت فرصت نشود بگویم که چرا و چه شد و چه کشیدم 

یا میکشم ...

نگفتن و رفتن

برای همیشه فکر آدم را مشغول خودش میکند...

شاید خیلی از حرف هایی که گفته ام فراموش کرده ام اما هنوز هم به حرف هایی که نگفته ام فکر میکنم ...


 


    + من میروم آرام آرام از همه چیز

      هر روز می بینی من مبهم تری را...


۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۳ ۰ نظر