هنوز نمیدانم با درخواست مرخصی ام موافقت میشود یا نه ، پنج فروردین که آمدم فکرش هم نمیکردم به این سرعت بگذرد یعنی روی کاغذ مشخص بود که این نیز بگذرد اما فقط وقتی تمام میشود سرعتش به چشم می آید.

حالا اما اگر با مرخصی ام موافقت نشود واقعا توان باقی ماندن ندارم. این همه مدت فقط بیمار بدحال ببینی و شب و روزت یکی شود و خواب و بیداری ات به هم بریزد . آخ که چه شب هایی سر این بیمار و آن بیمار اذیت نشدیم. البته روزهای خوبی هم بود . راستش را بخواهی روزهای خوبش خیلی بیشتر بود. ولی دیگر جانی باقی نیست . باید بروم و هوای دیگری به سرم بخورد . بروم و با چیزهایی که عمری از بودنشان لذت برده ام مانوس شوم دوباره. اما حیف که همه چیز تکراری است . حیف که احساس میکنم دیگر آن جوانی که میخواست دنیای اطرافش را تغییر بدهد نیستم.

دارم به این نتیجه میرسم یا لا اقل در خودم احساس میکنم که هر چه سن و سالم بالاتر میرود بیشتر دوست دارم همه چیز را سر جای خودش نگه دارم . اگر یک زمانی انقلاب و دگرگونی و تغییر و زیر بار شرایط حاکم نرفتن روح غالب بود ، به مرور جای خودش را به تمنای ثبات و حفظ شرایط موجود میدهد . آه خدایا این روزها و شب ها به یاد این حرفت می افتم که « چرا به زمین چسبیده اید؟ آیا به زندگی دنیا قانع شده اید ؟؟؟!!!!! » و این سوال سراسر تعجبت از اینکه چهار دست و پایی افتاده ایم روی یکی دو متر زمین و سه چهارتا کاغذپاره و یک حساب بانکی توی ذهنم چرخ میخورد.

ارضیتم بالحیاة الدنیا ؟؟؟!!

نمیدانم . راضی نشده ام . اصلا من که همان دنیا و مافیها را هم ندارم . اما ...نمیدانم چرا همیشه شرایط غالب است .

دلم تنگ است . 


+ هر جای دنیایی دلم اونجاس ..‌