إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

285. تماشاچی

وضعیت عجیبی است 

هیچ احساسی ندارم

نه شوق

نه ترس!

منتظر نیستم

دلتنگ هم نیستم

فقط دارم تماشا میکنم ...

ادامه مطلب...
۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۲ ۰ نظر

284. پایان


اگر از آغاز تا دبیرستان را فصل اول زندگی ام حساب کنم

دبیرستان فصل دوم

و دانشگاه فصل سوم این زندگی بوده است

.

.

سربازی آغاز فصل چهارم است ...


دانلود

۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۹ ۰ نظر

283. دست می کشم



دارم به این فکر میکنم که چقدر خوب است که به سربازی میروم

چقدر خوب است که آنجا هر ساعتش یک ماه میگذرد و هر هفته اش یکسال!

حس میکنم کسانی که به سربازی میروند همین سربازی پیرشان میکند

در صورتی که شاید از سرِ خوشی و سرگرمی برای دیگران کم تر از دو سال بگذرد

اما برای سرباز ها و زندانی ها قطعا خیلی آرام تر و سنگین تر حرکت میکند

و همه چیز آهسته می شود 

آنقدر آهسته که سربازها در این مدت به همه چیز فکر میکنند و شخصیتشان 10 سال پیرتر و جا افتاده تر میشود

شاید به خاطر همین است که می گویند آدم تا سربازی نرود مرد نمی شود

اما تا به حال دلیلش را نگفته بودند . شاید اصلا نمی دانسته اند ، این را خودم کشف کردم 

به عنوان آخرین کشفم 

اگر می خواهید معنای حرف هایم را بفهمید خودتان را یک روز در اتاقتان حبس کنید و سعی کنید در طول روز بیهوده ترین کار ممکن را انجام دهید 

مطمئنا آن روز به اندازه ی یک ماه برایتان میگذرد

البته باز هم متوجه شرایطی که من از آن سخن می گویم نمی شوید 

چون به هر حال اتاقتان است ...

و هر آن ممکن است عزیزترین کسانتان وارد شوند و سنگینی فضا را بشکنند 

اما برای یک سرباز هر لحظه ممکن است آدم هایی سر برسند که او دست دارد سر به تنشان نباشد

و فضا را سنگین تر کند و او بر خلاف میل قلبی و ارادت نداشته اش برایش جفت پا احترام بگذارد ...

بیایید یک هفته کنار تیر چراغ برق محله تان کشیک بدهید و تعداد مگس های هوا را بشمارید

یا تعداد کفش های اسپرت و غیر اسپرت افرادی که در طول روز میگذرند را به صورت مجزا آمار کنید

تا بفهمید از چه حرف می زنم

خلاصه اینکه سربازی خوبی های بسیاری دارد 

خوشحالم که پس فردا یک سرباز میشوم 

و میتوانم در این بیست سالی که برای شما به اندازه ی دو سال میگذرد به همه چیز خوب فکر کنم

و قطعا وقتی از این دالان طولانی بیرون آمدم بهتر از شما از کارِ دنیا سر در خواهم آورد

بهتر خودم را می شناسم

و شخصیت با ثبات تری نسبت به شما خواهم داشت ...

عمر من در سربازی تلف نخواهد شد ، بلکه گسترده تر و طولانی تر خواهد شد ... 

و من در روزگاری کوتاه ، عمری طولانی را تجربه خواهم کرد !




۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۶ ۰ نظر

282. پرِ کاه


یک عادتی دارم که نمیدانم خوب است یا بد

نمیدانم ضعف است یا قوت

نمیدانم از ایمان است یا از ضعف آن 

اما همیشه دوست دارم خودم را شناور کنم

میان دست های خدا

مثل پرِ کاهی میان باد و طوفان 

مثل تخته چوبی شناور بر اقیانوس بی کران

مثل قاصدک ها...

دوست دارم او برایم تصمیم بگیرد

انتخاب های او برایم خوشایندتر است 

حتی اگر فکر کنم اگر جور دیگری بود بهتر میبود 

حتی اگر تلاش کنم جور دیگری بشود 

اما همیشه دوست دارم او کار خودش را بکند

گاهی زیاده روی میکنم و سرنوشتم را به دست قرعه و شانس میسپارم

مثلا برای همین سربازی پدرم تماس گرفت که پسر جان بیا و دو ماه به تعویقش بیانداز و یک جای خوب پذیرش بگیر 

اگر بروی نیروی انتظامی معلوم نیست کجای این خراب شده بیاندازندت !

از قرار معلوم این پادگان اموزشی که ما افتاده ایم غالبا به مناطق مرزی و سیستان و کرمان می فرستد ...
راست هم میگفت قطعا اگر بخواهم جای خوب و راحتی باشم باید همین کار را بکنم اما 

یک مرضی دارم که دلم میخواهد خودم را رها کنم و سرنوشتم را به دست تصادف و احتمالات بسپارم

تصادف و احتمالاتی که من عین تقدیر میدانمش

تقدیر یعنی چیزی متناسب با اندازه ی وجودی آدمی

دوست دارم تقدیرم را بپذیرم 

به استقبالش بروم

با آن سر جنگ ندارم

من به دنبال خوشی نیستم ، به دنبال خیر و خوبی هستم

اگر جای دشواری در این کشور باشد که ناگزیر کسی باید به آنجا برود 

چرا این فرد کسی باشد که هیچکس را ندارد 

چرا من جای خوب را برای خودم بخواهم؟

من تصمیم را به تو میسپارم

و انتخاب تو را روی چشم میگذارم

من منتظر اتفاقات قشنگ نیستم

بلکه در پی ِ عکس العمل زیبا به این اتفاقات هستم

من باید در برابر حوادث، درست تصمیم بگیرم  نه در انتخاب حوادث ...

من خودم را رها میکنم 

تو برایم سرپرست و کفیل باش!


+ و هو معکم اینما کنتم/.



+ در دایره ی قسمت ،

ما نقطه ی تسلیمیم!

لطف آنچه تو اندیشی

حکم آنچه تو فرمایی ...




۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر

281. نسیر فی الزمن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۶

280. انا مِش اِلک


دیگر دلم تنگ نمی شود

دلتنگ شدن یعنی دلت برای چیزی که بوده و حالا نیست بتپد ...

خیلی وقت است دیگر هیچ حسی نه به گذشته دارم

نه به هیچکدام از چیزهایی که زمانی برایشان میمردم !

اینکه آدمی هیچ حسی نداشته باشد چیز خوبی نیست

شبیه یک روبات میشوی که هیچ احساسی ندارد 

فقط به کارهایی که باید انجام بدهم فکر میکنم 

فقط با صفر و یک های خودم نشسته ام و حساب و کتاب میکنم ...

اینکه آدم نه غمگین باشد نه خوشحال 

آیا میشود اسمش را حال گذاشت اصلا؟

مثلا وقتی بپرسند حالت چطور است باید چه جوابی بدهم ؟

- حالم هیچ طوریش نیست .

- یعنی چی هیچ طوریش نیست ؟!

- یعنی دیگه احساس نمیکنم . یعنی حال ندارم ... اما شما حال نداشتن را غمگین بودن تصور میکنید . اما حال نداشتن حتی خسته بودن هم نیست . حوصله نداشتن نیست. فقط حال نداشتن است . یعنی نه حال بد داری نه حال خوب . فقط فکر داری . فقط محاسبه داری . فقط داری سعی میکنی همه چیز را تنظیم کنی ... 

اگر بخواهید بفهمید باید یک روبات باشید ! آن وقت فقط می نشینید و با صفر و یک هایتان برای آینده تان برنامه میریزید . آینده ای که هیچ علاقه ای به آن ندارید و گذشته ای که به آن تعلق ندارید ...










۲۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر

279. ندانم کاریِ یک سوزنبان


در جایی از زندگی ام ایستادم ام که پر از شک و تصمیم های تعیین کننده است .

شبیه سوزنبانی که با تغییر یک ریل با ریل دیگر، کیلومترها مقصدش و کیفیت مسیرش تغییر خواهد کرد و هر چه بیشتر فاصله بگیرد و جلوتر برود این تغییرات بیشتر خواهند شد ...



امروز بعد از به هم ریختن برنامه ی سربازی مجددا داشتم به ارشد یکی از رشته های علوم انسانی فکر میکردم که بالاخره باید یکی از این دو راهِ علاقه و درآمد خوب را انتخاب کنم ...


تا اینکه سر سفره ی هیئت، دوستی از دوران دبستان را دیدم ... اکثر همکلاسی های آن دوره ام بعدها در راهنمایی یا بعدتر در دبیرستان ترک تحصیل کردند . وقتی فهمید پرستاری خوانده ام . تعجب کرد و پرسید تو که خیلی درست خوب بود باید پزشکی میاوردی !!!

برای من این هم تعریف بود هم سرزنش ! تعریف از این جهت که از بین دانش آموزانی که اکثرشان ترک تحصیل کرده اند من باید پزشکی می آورده ام و سرزنش بود از این جهت که پس چرا پزشکی نیاوردی ؟ و سرزنش بود از این جهت که پرستاری هم شد رشته !؟؟!!


و باز باید میان این دوگانه ی پول و علاقه یکی را انتخاب کنم ...


از اشتباهات و تقصیرات خودم هم که بگذرم ، این کشور جوری است که برای یک هفته بعد خودت هم نمیتوانی یک برنامه ی درست و درمان بریزی چون ممکن است قانون و بخشنامه ی مزخرف فعلی با یک قانون مزخرف دیگر عوض شود و تو مجبور شوی مجددا تمام محاسباتت را به هم بریزی ...

مثل همین ماجرای سربازی که تا سال پیش برای علوم پزشکی ها خیلی اتفاقات خوبی می افتاد و امسال همه چیز به هم میریزد و تو که فکر میکردی پیام آور سلامت میشوی و میتوانی راه اول را انتخاب کنی می بینی که با این شرایط دوباره مساله را باید حل کنی البته اگر وقتی به نتیجه رسیدی ، حضرات وقتی از خواب بیدار شدند، نخواهند خواب دیشبشان را تعبیر کنند و قانون جدیدی کشف کرده باشند  ...



نمی خواهم تقصیر را گردن شرایط بیندازم اما من یک شرایط بدِ با ثبات را به یک شرایط متغیر ترجیح میدهم . جوری که بشود تصمیم گرفت سرت را بگذاری زمین و بمیری یا بمانی و ادامه بدهی ...




۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر

278. ساده بگویم


حالا یک حرفی را هم بزنم ... کسی از این ناسیونالیست های متعصب که انسانیت شان در مرزهای جغرافیایی محدود شده و همین که از مرز یک متر آنطرف تر بروی دیگر دوستش ندارند و محبت خود را حبس کرده اند ( چه تعصب کور و بی معنایی!! ) خدا را شکر اینجا نیست . پس بگذارید ساده بگویم ...

  خیلی دوست داشتم اهل لبنان باشم . آنهم اهل جنوبش !  دوست داشتم زندگی ام با درگیری و مبارزه گره بخورد ! دوست داشتم به دنیا آمدنم هم یک اتفاق سیاسی و انقلابی بود . و از همان لحظه ی آغاز ، در آمارها یک نفر به مبارزان حزب الله و دشمنان رژیم صیهونیستی اضافه شود ...


دوست داشتم فریاد بزنم به زبان فصیح عربی ؛ شعرهای حماسی بگویم و برای پیگیری پیام های سماحة السیّد ( همان سید حسن نصرالله شما ایرانی ها ) در مجالس ضاحیه در جنوب بیروت شرکت کنم . 

دوست داشتم روزها کار کنم ، عصر ها با خانواده و دوستان حزب اللهی ام باشم و شب ها در خیابان های بیروت قدم بزنم :

از محله ی شیعیان جدا بشوم ، از میان سنی ها بگذرم و به مسیحی ها برسم ... هم عربی بدانم هم فرانسوی ! در سرزمین 72 ملتی که پر از طایفه و جنگ و درگیری بوده و البته حماسه و عشق!

دوست داشتم از نژاد و رنگ و مذهب رها شوم و تمام ذهنم را بر دوقطبی ظالم و مظلوم متمرکز کنم. دوست داشتم آنجا بودم و مثل همین حالا،  همیشه به سماحة السید افتخار کنم و برای شهادت حاج رضوان بلند بلند گریه کنم ...



۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۵ ۰ نظر

277. شب هشتم



دانلود



۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۰ ۰ نظر

276. صادقانه


دانلود 



+ دست من و تو نیست اگر عاشقش شدیم

خیـــــلی حسین زحمت ما را کشیده است ...



۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۵۱ ۰ نظر