وقتی از وضع زمونه ناامید میشم، وقتی بدبختی ها و غم های ریز و درشت احاطه م میکنه، وقتی به این فکر میکنم که فساد نه فقط سرتاپای مملکت که جهان رو گرفته و جون آدمیزاد از برگ درخت ارزون تره و پول و قدرت حرف اول رو میزنه، وقتی به این فکر میکنم که همه ی اینها مثل تار عنکبوت در هم تنیده شده و کورسوری امیدی تهش نمیبینم. وقتی به این فکر میکنم که من کجای هستی ام؟ یا از دست من چه کاری بر میاد؟ خودم رو خیلی حقیر و ضعیف میبینم، ذره ای میشم در بی نهایت هستی!

بعد از همه ی اینها، فقط یه چیز میتونه هنوز منو زنده نگه داره؛ جواب سوالم میشه، بهم امید میده، بهم عظمت و قدرت میده، راه رو نشونم میده و مثل اتمی که شکافته بشه دوباره پر از نور میشم، دوباره راه میفتم، دوباره شروع میکنم...

فقط و فقط این شعر مولاناست:

 

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر

که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز "

 

هستی یک دومینوی بی نهایت بزرگه، هیچ چیز تو هستی گم نمیشه، از بین نمیره. میمونه و تا ابد باقی میمونه.

فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، کوچک ترین حرکتی که تو این هستی کاملا به هم مرتبط انجام بدیم چه خوب چه بد، مثل اثر بال پروانه، ابعاد گسترده پیدا میکنه و اون رو خواهیم دید.

و این قسمتش رو خود خدا بهتر از همه گفته، حرف ها و کارهای ما رو به پرنده ای تشبیه کرده که گسترده میشه، مثل همون اثر بال پروانه ...

 

وَکُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِی عُنُقِهِ ۖ وَنُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ کِتَابًا یَلْقَاهُ مَنْشُورًا...

 

سعی کنیم قدم های خوب تو زندگیمون برداریم، بعدش کافیه منتظر بمونیم و ببینم که دومینوی جهان چطور به کار میفته و اون رو در سطح نه فقط زمین که به وسعت هستی گسترده میکنه ...