إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۲۶ مطلب با موضوع «هنر شکارچی :: نگاه برتر» ثبت شده است

230. عشق نامساوی


همیشه یکی، دیگری را بیشتر دوست دارد .

بیشتر دوست داشتن بهتر و لذت بخش تر از بیشتر دوست داشته شدن است .

جایی که بیشتر دوست داشته میشوی و نمی توانی به همان اندازه دوست بداری احساس قساوت قلب میکنی 

اما وقتی بیشتر دوست داری ، احساس رهایی ... ( شاید خیلی ها بگویند اینکه اول وابستگی است ؛اما من فکر میکنم وابستگی و مسئولیت اصلی در برابر دوست داشته شدن است، جایی که هر قدر هم تلاش کنی فکر میکنی نتوانسته ای جواب محبتِ بیشتر او را بدهی حتی اگر در عمل تو کارهای بیشتری کرده باشی ، محبت قدرت بزرگ تری است )

برتری "دوست داشتن"  به "دوست داشته شدن" مثل سلام است به جواب سلام ...



+ کم تر از ذره نه ای،  پست مشو ! مهر بورز !


  بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است

          بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم

اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

          آینه خیلی هم نباید راستگو باشد

          من مایه رنج تو هستم، راست می گویی

 

 فاضل نظری



۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۹ ۰ نظر

227. از این نماز متولد شو و تا نماز بعدی زنده بمان !


زندگی بر خلاف تصوراتمان ( نه تفکراتمان ) آن قدر ها پیچیده نیست .

البته باید زندگی را جرعه جرعه بنوشیم تا احساس خفگی بهمون دست نده .

نباید خودمان را در کل زندگی غرق کنیم ؛  باید جرعه جرعه زندگی را به پیش ببریم.


نیازی نیست که هفتاد سال آدم خوبی باشید . کافی است از نماز صبح تا ظهر سعی کنید خودتان را با گناه مسموم نکنید . فقط همین چند ساعت . آیا واقعا سخته ؟ 

بعد از آن البته مجددا شانس زندگی به شما داده میشود اما در مرحله ای بالاتر ... این بار باید سعی کنید از نماز ظهر تا نماز عصر زنده بمانید ! به نظر کار سختی نمی آید .

شما در هر نماز شانس مجددی برای زندگی پیدا میکنید و این یعنی تولدی دوباره .

و باید تمام هم و غمتان این باشد که تا نماز بعدی زنده بمانید ( با گناه مسموم نشوید ؛ به دیگران مهر بورزید و ... ) بعدش اگر عمری باقی بود که چه بهتر و اگر نه هم که خسته نباشید ! وقت استراحت است ...



ادامه مطلب...
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر

221. جمع و تنهایی

هرچه سن و سالم بالاتر می‌رود - به خصوص در این ایام چند - بیشتر به این نتیجه رسیده‌ام، در مواجه با آدم‌های بی‌منطق در سیاست و در زندگی عادی. البته منظورم بی‌منطق‌تر از خودم از زاویه خودم است؛ به‌عنوان آدمی با عقاید ایدئولوژیک که نسبت به تعصباتم کمابیش آگاهم، اما سعی می‌کنم عصبیت به عصبانیت بدل نشود، و لذا ترجیح می‌دهم بیشتر در تنهایی و مطالعه باشم تا در جمع و بحث. و همین است که ‌رابطه‌ام را با دوست و آشنای گذشته محدود‌تر شده و در معدود جمع‌هایی هم که هستم، ترجیح می‌دهم سکوت پیشه کنم. حتی در زندگی عادی، به این نتیجه رسیده‌ام که بهترین خوبی به دیگران اینست که آنها را به حال خودشان بگذاری، همچنان که خودم در خود بودن را برگزیده‌ام. ظاهراً دارم به طور کامل تسلیم منطق دوری و دوستی می‌شوم: تلاش برای گفت‌وگو عملاً چیزی جز رنجش دیگری و گرفتاری خود ندارد.


۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر

205. وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت


سفر مرا به زمین های استوایی برد.

وزیر سایه ی آن «بانیان» تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

 

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

 

مسافر نمی گوید من به زمین های استوایی رفتم، می گوید«سفر مرا برد.» در این طرز گفتن گونه ای اجبار است که نمونه اش در به دنیا آمدن و زندگی کردن دیده می شود. زندگی کردن امری است اجباری که پس از به دنیا آمدن ِ اجباری اتفاق می افتد. حتی خودکشی آدمی که فکر می کند به اختیار دارد ادامه ی زندگی اش را متوقف می کند بخشی از آن زندگی اجباری است. حتی عشق هم که کمی بوی اختیار می دهد بخشی از این اجبار بزرگ است. این را گفتم تا آن طرف قضیه را نیز از قلم نینداخته باشم. با گفتن این که آدم عاشق مجبور است دنبال دلش راه بیفتد طرز تلقی ما از سفر اجباری عوض می شود قضیه ی اجبار در سفر حل نمی شود.

«بان» از درخت های استوایی است. کنار هم بودن  سایه و درختی از تبار «بان» که «هم تلفظ» با «بان» به معنی «طرف بیرونی سقف خانه» است و امروزه «بام» خوانده می شود سایبانی را در ذهن می سازد که وجودش در گرمای استوایی حیاتی است. پس، برای مسافر استوا یعنی آفتاب تند و شدید؛ و بانیان یعنی سایه ی وسیع. ترکیب این دو با هم باعث شد که عبارتِ «وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت» وارد ییلاق ذهن اش شود. «ییلاق ذهن» تعبیر جالبی است برای نشان دادن این که افکار ما هم با گرمی و سردی هوا و مزاج ما ییلاق و قشلاقی دارند و مطابق طبع ما می آیند و می روند. ییلاق ِ تن ِ مسافر سایه ای است که درخت «بان» برایش فراهم کرده است. همین ییلاق و خنکی آن فکری را و هدفی را برایش تعریف کرده است که با تغییر آب و هوا و شرایط تغییر می کند- دستِ کم در بیش تر آدمها تغییر می کند؛ مسافر ادعا می کند که عبارتی  را که وارد ییلاق ذهن اش شد خوب یادش هست. البته، نیاز مجدد موجب یادآوری و ییلاق دوباره ی آن عبارت به ذهن می شود.

نصیحت مسافر به خودش و مخاطب اش این است که در آفتاب داغ مانند «بانیان» باشد. «وسیع بودن» باعث می شود که آدم سایه ی گسترده ای داشته باشد و افراد و چیزهای بیش تری را پوشش دهد؛ و بداند که هر که و هر چیزی زیر سایه اش قرار بگیرد چیزی از خودش کم نمی شود. «تنها بودن»، مانند درخت بودن و مانند درخت رفتار کردن را تداعی می کند. درخت ها در کنار هم، ولی تنهایند. این نوع با هم بودن و تنهایی مثبت است.(بر خلافِ تنهایی احمد شاملو که می گوید:«کوه ها باهمند و تنهایند، همچو ما با همان ِ تنهایان.») تنهایی درخت ها خوبی اش در این است که مانند کاسب ها نرخ سایه شان را با یکدیگر هماهنگ نمی کنند، مطابق فطرت و طبیعت شان سایه می بخشند.

من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.

رایگان می بخشد، نارون شاخه ی خود را به کلاغ.

آدم تنهایی که خودش است و فطرت اش و طبیعت اش، مانند درخت بانیان قد بلند و سایه ی گسترده ای دارد، آدم تنهای  پست فطرت این طور نیست.

«سر به زیر بودن» برای آدم از کمرویی اش است و برای درخت از پر باری اش. سربه زیری ِ آدم کمروی پربار می تواند از بی توقعی اش باشد. این همان چیزی است که بین آدم سربه زیر و درختِ سر به زیر مشترک است. تقدیم میوه ی فراوان و سایه ی وسیع بدون چشمداشت.

«سخت بودن» برای آدم و درخت یعنی گرما را به جان خریدن و به دیگران سایه بخشیدن. همه این طور نیستند، و همه «همیشه» این طور نیستند. (وگر نه حافظ نمی فرمود:«بنده ی پیر خراباتم که لطف اش دائم است / ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.»)

 

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

صحبت از استوا شرح تجربه ی گذشته است ولی مصاحبت آفتاب وضع حال کنونی مسافر است.  در استوا زودتر به سایه رسیده بود تا در اینجا. برای همین می پرسد: «کجاست سایه؟» این سؤال پس از خاطره ی خنکی که در گرمای استوا داشت درست مثل این است که پرسیده باشد: «کجاست بانیان؟» و در واقع منظورش این باشد که «کجاست آن آدمی  یا چیزی که سایه ای مثل بانیان دارد؟» و یا «کو آن وسیع ِ تنهای ِ سر به زیر ِ سخت؟» و نیز، با یادآوری این سؤال که پیش ترها پرسیده بود که، «کجاست سمت حیات؟» منظورش همین باشد:«کجاست سمت حیات؟» پس، سایه و زندگی یکی می شود، و در حقیقت، در سایه است که زندگی واقعی شکل می گیرد. کسی که از «مصاحبتِ آفتاب» و هم نشینی با خورشید و گذران ِ در گرما می آید غیر از سایه هدف دیگری نمی تواند داشته باشد. هر هدف دیگری داشته باشد در سایه باید جستجوی اش کند. اگر در آفتابِ داغ وجود داشت حتماً آن را می دید.


۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۴ ۳ نظر

190. ایستاده مردن


من هفده سالم بود یک جایی خواندم کهاگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من می‌فهمم تو زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزی من خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.

 

ادامه مطلب...
۱۰ دی ۹۴ ، ۰۳:۱۲ ۰ نظر

176. تنهای تنهای تنها


ما آدما تنهاییم و هیچکسِ ِ هیچکس هم نمیتونه این تنهایی رو پر کنه . ما را نه برای نیمه های گمشده ی هم ساخته اند و نه برای کف و سوت این و آن . همه از خداییم و به خدا باز می گردیم ...

 

+ الیس الله بکاف عبده ...

+ ارضیتم بالحیاه الدنیا ؟!؟!

 

۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر

166. دل بستگی


همه ی غم های ما آدم ها از دل بستن به چیزهای فانی شروع میشه ...
وقتی که خدا و دوستانش می گویند حب الدنیا راس کل خطیئه ... نه از آن روست که به عشق ما نسبت به دنیا حسادت کنند که چرا آنها را گذاشته ایم و چسبیده ایم به دنیا ... بلکه به این خاطر است که دنیا و ما فیها شایستگی دل بستن و تعلق را ندارند چرا که ما ابدی هستیم و امتدادی داریم و آنها فانی هستند و از دست میروند . خدا میخواهد ما شاد زندگی کنیم به همین خاطر هم همان اولش ریشه ی غم را می زند و هشدار میدهد ...

۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳ ۰ نظر

161. کم یاب !


کوتاه بودن عمر گل در محبوبیت آن مؤثر است. کم بودن مقدار طلا در قیمتی بودن آن مؤثر است.

انسان همیشه به دنبال اشیاء نایاب و کمیاب است. غافل از اینکه نایابترین موجود در عالم، آدم خوب است.

بیایید به جای پیدا کردن اشیاء کمیاب، خودمان از اشخاص نایاب بشویم.


* استاد پناهیان

۰۶ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر

بدتر از آنچه هستی بگو ...



ولی بهتر از آنچه هستی باش!

۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر

157. مسلمانی ز سر گیرید !




۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۲۶ ۰ نظر