إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۸۳. من بی آرمان!


از کسی که در‌ دوران دانشجویی اش میخواست یا لااقل تصورش این بود که میخواهد جهان را تا آنجا که توان دارد جای بهتری کند رسیده ام به کسی که تمام هم و غمش یک چهل متری به اسم خانه و یک لگن به نام ماشین است و بد ماجرا اینجاست که به همین تفاله ی دنیا هم نمیرسد! تف به این دنیا که همین مردارش را هم از ما دریغ کرده که در جستجوی حداقل های معاش در‌ قعر هرم نیازهای مازلو بلولیم . 

دلم میخواهد از این کشور بروم . حتی دیگر نمیخواهم طبیب باشم و اینجا بمانم. چرا که فکر میکنم حاکمانش همچون فرعون بر گرده ی مردم ضعیف آن نشسته اند و هرم قدرت خود را می سازند و با اندک حقوقی که به سیصد دلار در ماه نمیرسد، عمر و جوانی من و همنسالانم را خریده اند. و ما همچون بردگانی که جز نق زدن بلد نیستیم سنگ بی کفایتی یا خیانت آنان را به دوش می کشیم .

من از این مصر خواهم رفت و عمرم را میان این بیمارستان و آن بیمارستان تلف نخواهم کرد. مگر نه این بود که پیامبر فرمود وقتتان را سه قسمت کنید قسمتی برای خدا قسمتی برای خلق خدا و‌خانواده و قسمتی برای کسب رزق حلال‌ و یا روایتی دیگر که میگفت چهار قسمت و آن قسم چهارم برای تفریح و لذات حلال دنیا بود.

مصر است و ما بردگان فرعون، چنان مشغول کار و کسب لقمه ی بخور و نمیر شدیم که حتی وقتی برای خدا نمیماند چه رسد به خلق خدا و خودمان !

بله من بی آرمان شده ام چرا که فعلا فقط میتوانم برای بقا بجنگم و زنده بمانم، بعد از آن هم وقت دیگری نیست...


عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ؛ کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری ...

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۵ ۲ نظر

۳۸۲. تناقض معاشرت


به تازگی متوجه شده ام که با دو گروه از آدمها نمیتوانم معاشرت کنم:

خصوصا اگر این رابطه بخواهد عمیق باشد.


دسته ی اول مزخرف و سطحی اند ، که ارزش معاشرت ندارند.

دسته ی دوم خوب و باارزش اند، که خودم را لایق معاشرت با آنها نمیدانم.

و چون انسان ها از این دو دسته خارج نیستند؛ بالطبع تنهایی را ترجیح میدهم و خودم را تحمل میکنم...

گرچه من هر دو دسته را دوست میدارم.

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۲ ۱ نظر

381. اتفاق

" و اگر در ساحت آسمان اتفاق می افتادی

چه میتوانستی باشی جز خورشید !؟

اما محبوبم 

در من اتفاق افتاده ای 

شکل صدای خداوند 

میان قلب پیامبری عاشق ! " 1

 

 

بعضی چیزها باید اتفاق بیفتند ، نمیشود اتفاقشان انداخت .

تلاش برای اتفاق افتادنشان بی معنی است .

آن ها در پیشانی و سرنوشت ما نوشته شده اند. 

این مدت حسابی در گیر مساله ی ازدواج بودم، خصوصا در جامعه ی ما از یک طرف مداوما به ما القا میشود که خوشبختی یعنی ازدواج و خانه ی بخت همان خانه ایست که حتما مردی و زنی کنار هم باشند . از طرف دیگر هفت خوان رستم سر راهت میگذارند و ازدواج را در چنین شرایطی اشتباه محض میدانند.

 

آدمی بی ازدواج کامل نیست ، آرامش ندارد، سردرگم و کلافه است ، زندگیش سیاه و سفید و خاکستری است . رنگ ندارد ، شور ندارد . گاهی حتی خالی از معنا و پوچ جلوه میکند . کشش عجیبی در آدمی پدید می آید و آرام و قرار را از او میگیرد . اما چیزی که این وضعیت را وخیم تر میکند اینست که گاهی این مساله روی سایر ابعاد زندگی سایه می اندازد، همه ی تلاش ها ، هدف ها و برنامه ها هم منتظر یا متاثر از کسی که میخواهد روزی بیاید و هنوز نیامده است میشود . آن وقت شروع میکتی به هر چیزی چنگ میزنی که اتفاقی که هنوز نارس است و قرار نیست بیفتد را بیاندازی و حساب و کتاب همه چیز را میکنی .

فکر میکنی این هم یک هدف گذاری مثل بقیه ی اموری است که تا به حال تصمیم گرفته ای انجامشان بدهی و داده ای . برایش زمانبندی میکنی ، متر و معیار میگذاری ، احمقانه تر اینکه بقیه ی هدف های زندگی ات را هم معطوف به بود و نبود آن دیگری میکنی . اینکه اگر او بیاید چه میخواهد یا چگونه میخواهد ؟ و بعد با خودت میگویی من باید تا یک سال دیگر باید او را ببینم و حداکثر دو سال دیگر زیر یک سقف برویم و غیره ...

چقدر احمق بودم من که مبخواستم آن چیزی که باید اتفاق می افتاد را اتفاق بیندازم !!

بعضی چیزها حساب و کتاب ندارد ، قاعده و قانون ندارد . خبر نمی کند ... آن وقتی که انتظارش را میکشی دووووور میشود و آن وقتی که انتظارش را نداری سر میرسد ، بی خبر ، یکهو وارد میشود و همه ی معادلات را تغییر میدهد و همه چیز را زیر و رو میکند . یه روزی ، یه کسی ، یه جایی، یه جوری، یه چیزی مثل زلزله اتفاق می افتد !

 و مثل اینکه بین خواب و بیداری باشی ، ناگهان یک چهره ی آشنا، چنان که گویی از قبل ار خلقت او را میشناسی میبینی و همه چیز مثل یک رویای صادفه برایت تداعی میشود :

" با زمین خیلی غریبه م ، با هوای تو صمیمی ، دیده بودمت هزااااار بار ، تو یه رویای قدیمی ! " 2

چیزی شبیه این شعر قیصر که جای بعضی بیت ها را عوض کرده ام تا مقصودم را بهتر برساند :
 

 

" ای نظاره ی شگفت 

ای نگاه ناگهان

ای هماره در نظر! ای هنوز بی نظیر ...

 

ای مسافر غریب در دیار خویشتن 

با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

 

مثل شعر ناگهان ! مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی؛ اجتناب ناپذیر ...

 

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی:

 

دیدمت ولی چه دووور ...

دیدمت ولی چه دیر ... " 3

 

اگر تا امروز تلاشی برای پیدا کردن کسی که فکر میکردم باید باشد و نیست کرده ام ؛  از امروز این دندان لق را برای همیشه کندم و دور انداختم.


 

بله دندان لق ! آن دندان لق را کندم و برای همیشه دور انداختم. 

 

و همچون اخوان ثالث عطای یار را به لقایش بخشیدم  و دیگر انتظار کسی را نمی کشم :

 

" قاصدک از که خبر آوردی ؟

از کجا ؟ وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی امّا ! امّا !

گرد بام و در من بی ثمر میگردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه زیاری نه ز دیّاری ، باری،

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،

برو آنجا که ترا منتظرند.

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطن خویش غریب! " 4

 

پیشتر هم گفته بودم که رنج من و آدم های شبیه من اینست که هنوز تکلیفمان را با خودمان یکسره نکرده ایم ، دلمان یک کاسه نشده است ، که در این ملک دو پادشاه نگنجد ! یک راه و این همه هدف اضافی که گوشه و کنار راه چشمک میزند با هم نمیخواند ، آدم باید از یک جایی تصمیم بگیرد همه ی هم و غمش را روی یک هدف بگذارد و تخته گار بتازد !

ای یکدله ی صد دله! 

دل یکدله کن!

مهر دگران را ز دل خود یله کن ...

 

این دل باید از غیر او خالی شود ، این دل جای کس دیگری نیست ، این سر جای سودای دیگری نیست . این راه بک هدف و نهایت دارد و جز او را باید نادیده گرفت . تسلیم محض او شد تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ...

نقطه ی تسلیم محضم

نقطه ی آرامشم بود 

اسمتو زمزمه کردم

این تمام شورشم بود ! 

 

چه آلبوم قشنگی بود این پاروی بی قایق ! یادش بخیر سال های آخر دانشگاه با همین ترانه ها به سر شد ...

آدمی جز با تسلیم مطلق به آن نقطه ی آرامش نمیرسد.

و بزرگترین شورش من هم بردن نام مبارکش زیر لبانم بود :

بسم الله مجراها و مرساها ...

 

 

 

کوچه از جیک جیک لبریز است؛

میرسی و زبان گنجشکان با ورود تو بند می آید !

میرسی مثل سرو در رفتار

چشم ها خیره می شود انگار ...

 

 

۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۶ ۱ نظر

380. هزار راه نرفته، هزار حرف نگفته


امشبم مثه همه ی شبای دیگه شیفتم. از ساعت دوازده اومده م یکی دو ساعت بخوابم و دوباره برم توی بخش، اما هزارتا فکر و خیال توی سرم چرخ میخوره. شب قدریه برای خودش ... دارم تقدیر و اندازه گیری میکنم عمر و  آینده مو ... اینکه چی میشه آخرش و تا حالا چی شده ... توی اتاق خوابم نمیبره، تختو مرتب میکنم و از بخش میزنم بیرون، 

حیاط بیمارستان هوای خنک و ارامش بخشی داره ... 

به چند مساله ی همیشگی دارم فک میکنم اما اینبار هجوم بی وقفه ی زمان و تنگی وقتو حس میکنم ...

اولین مساله مثه همیشه شغل و این بساط همیشگیه :  پزشکی یا فلسفه ؟ 

و برای اولین باره که فلسفه داره زورش می چربه ...و با همه ی این اوصاف من هنوز یه پرستارم!


قطعا اگه قرار باشه کنکور سراسری شرکت کنم این آخرین باره. چون دیگه نه سن امون میده و نه حوصله ی دوباره خوندن دارم ... امسال یا میخوونم و همه چی برای همیشه تموم میشه یا نمیخوونم و همه چی برای همیشه تموم میشه . چیزی که مشخصه اینه که سال بعد این شبا به این دوراهی فکر نخواهم کرد.و پرونده ش برای همیشه بسته میشه ، خواه با قبولی پزشکی خواه با قبول نشدن ... 


مساله ی دیگه ای که اونم زیر منگنه ی زمان و سن و سال قرار گرفته ازدواجه .

داشتم به این فک میکردم که بیشتر از این طاقت تنهاییو ندارم و از نظر سنی هم داره دیر میشه .

دهن اطرافیام  پره از گفتن این جمله که « تو این شرایط ازدواج کردن خریته » یا « الان داغی ، زن میخوای چیکار ؟ » و امثال این حرفا ...

اما من جور دیگه ای فک میکنم ، چون من جور دیگه ای زندگی کرده م، چون من جور دیگه ای احساس میکنم ...

ازدواج برای من پر از معنی و رنگه .  

حرف چند ماه پیش مسول بخشمون توی ذهنم سر خورد که گفته بود نمیدونم کدوم یکی از اقوامشونو ببینم و اگه خوشم اومد، بره صحبت کنه که گفته بودم هنوز وقتش نشده  ( یه لحظه از تصور اعتمادش به خودم استرس گرفتم ) ولی به فکرم رسید که برم و ازش بخوام  که مقدمات آشنایی رو فراهم کنه ولی باز شک به جونم افتاد ، خصوصا اینکه دوست ندارم به این شکل آشنایی شروع بشه ...


( شاید ادامه پیدا کنه ...

۰۳ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۶ ۱ نظر