امشبم مثه همه ی شبای دیگه شیفتم. از ساعت دوازده اومده م یکی دو ساعت بخوابم و دوباره برم توی بخش، اما هزارتا فکر و خیال توی سرم چرخ میخوره. شب قدریه برای خودش ... دارم تقدیر و اندازه گیری میکنم عمر و  آینده مو ... اینکه چی میشه آخرش و تا حالا چی شده ... توی اتاق خوابم نمیبره، تختو مرتب میکنم و از بخش میزنم بیرون، 

حیاط بیمارستان هوای خنک و ارامش بخشی داره ... 

به چند مساله ی همیشگی دارم فک میکنم اما اینبار هجوم بی وقفه ی زمان و تنگی وقتو حس میکنم ...

اولین مساله مثه همیشه شغل و این بساط همیشگیه :  پزشکی یا فلسفه ؟ 

و برای اولین باره که فلسفه داره زورش می چربه ...و با همه ی این اوصاف من هنوز یه پرستارم!


قطعا اگه قرار باشه کنکور سراسری شرکت کنم این آخرین باره. چون دیگه نه سن امون میده و نه حوصله ی دوباره خوندن دارم ... امسال یا میخوونم و همه چی برای همیشه تموم میشه یا نمیخوونم و همه چی برای همیشه تموم میشه . چیزی که مشخصه اینه که سال بعد این شبا به این دوراهی فکر نخواهم کرد.و پرونده ش برای همیشه بسته میشه ، خواه با قبولی پزشکی خواه با قبول نشدن ... 


مساله ی دیگه ای که اونم زیر منگنه ی زمان و سن و سال قرار گرفته ازدواجه .

داشتم به این فک میکردم که بیشتر از این طاقت تنهاییو ندارم و از نظر سنی هم داره دیر میشه .

دهن اطرافیام  پره از گفتن این جمله که « تو این شرایط ازدواج کردن خریته » یا « الان داغی ، زن میخوای چیکار ؟ » و امثال این حرفا ...

اما من جور دیگه ای فک میکنم ، چون من جور دیگه ای زندگی کرده م، چون من جور دیگه ای احساس میکنم ...

ازدواج برای من پر از معنی و رنگه .  

حرف چند ماه پیش مسول بخشمون توی ذهنم سر خورد که گفته بود نمیدونم کدوم یکی از اقوامشونو ببینم و اگه خوشم اومد، بره صحبت کنه که گفته بودم هنوز وقتش نشده  ( یه لحظه از تصور اعتمادش به خودم استرس گرفتم ) ولی به فکرم رسید که برم و ازش بخوام  که مقدمات آشنایی رو فراهم کنه ولی باز شک به جونم افتاد ، خصوصا اینکه دوست ندارم به این شکل آشنایی شروع بشه ...


( شاید ادامه پیدا کنه ...