إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

108. هنوز در سفرم ...


  - می گویند تقوا از تخصص لازم تر است ، آن را می پذیرم ؛ اما میگویم آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد "بی تقواست ".

                                                * شهید مصطفی چمران


شل کن سفت کن های من تو تشکل های دانشجویی ، خودمو هم گیج کرده . راستش هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست.

سال اول دانشگاه تقریبا تمام برنامه های تشکل ها رو فقط به عنوان یه ناظر و دانشجو شرکت می کردم و گوش میدادم .

نه کسی منو میشناخت و نه ارتباطی با هیچکدومشون داشتم . تا اینکه آخرای سال اول دانشگاه چون خبر داشتم که طرح ولایت بسیج برنامه ی عمیق و خوبیه با اینکه حتی عضو بسیج نبودم اسمی نوشتم و منی که نه پرونده ای در اون تشکل داشتم نه چیز دیگه ای توی امتحان کتبی و مصاحبه اونقدری قانع کننده بودم که تنها نماینده ی پسر دانشگاه باشم که بدون طی کردن طرح ولایت استانی مستقیما وارد مرحله ی 45 روزه ی کشوری میشه .

گذروندن یه دوره ی یک ماه و نیمه در بهشت طرح ولایت که گلچینی از آدمای دوست داشتنی بود ، حس خوبی داشت . اما پای من رو هم غیرمستقیما به بسیج دانشگاه باز کرد.


یه روز معمولی که بی خبر از همه جا مشغول نماز توی مسجد دانشگاه بودم ، مسول بسیج باهام تماس گرفت و با اینکه هنوز منو ندیده بود و آشنایی مستقیم نداشتیم ازم خواست که به عنوان جانشین ایشون توی بسج فعالیت کنم . راستش اون موقع اصلا تصور درستی از شرح وظایفم و دقیقا اینکه چه کارایی روی دوش من میفته نداشتم ولی قبول کردم ؛ شاید بیشتر به این خاطر که حس میکردم این کاریه که نباید روی زمین بمونه . و این شاید شروع یه اشتباه یا بدشانسی من بود ...


منی که سال اول دانشگاهم همیشه بین خوابگاه و کلاس طی میشد ، سال دوم چرخش کاملی پیدا کرد .

راستش سال دوم دانشگاه قبل از اینکه اصلا شروع بشه کلی تصمیم و انگیزه ی جدی داشتم . ورزش یکی از مهم تریناش بود. حفظ قرآن بود تنها چیزی که توی برنامه م نبود بسیج بود که اون هم شد و حالا اونقد توی دانشگاه و ستاد مدیریت دانشگاه بالا و پایین میشدم که کمتر همکلاسیهام رو میدیدم جوری که یه روز نماینده کلاس وقتی توی سلف دیدم برگشت به شوخی گفت :

" بچه ها یادتون میاد ، این آقا پارسال همکلاسیمون بود " . کلاس ها رو یکی در میون جا مینداختم . اما ورزشم ترک نمیشد ، حتی برنامه های سخنرانی و مراسمی هم که با ورزشم تداخل داشت شرکت نیمکردم تا به باشگاه برسم .


اما همیشه یه خواست درونی داشتم و اون ناشناخته بودن بود . چیزی که با فعالیت در بسیج  جور در نمیومد و مرتب توی چشم بودی . وسطای راه کشیدم کنار . یعنی آخرای اسفند بود که گفتم خداحافظ و سال 93 دیگه منو نمیبینید . رفتم با خودم خلوت کنم . رفتم که از این همه درد سر و سردرد ، از این همه بی منطقی ، از این همه تعصب ، از این همه تحجر مردم دور بشم .

از اینکه این همه حرف بزنی و یک کدامشان اثر نکند ، از این که گوشی برای شنیدن نیست ( شاید اشتباه از حرف من و نحوه ی بیان من هم باشد ) اما این روح تحجر و سنگ شدن در روح جامعه دیده میشه . آدمایی که حاضر نیستن گوشه ای از حتی نگرش های خودشون رو تغییر بدن و خودشون فکرن کنن و ترجیح میدن همون حرف هایی رو استفراغ کنن که دیگران به خوردشون دادن .


 گوشی هم چند ماهی خاموش بود و خونواده به گوشی دوستام زنگ میزدن .

حالا نمیدونم که چرا دوباره میخوام برگردم و بی خیالِ نتیجه فعالیت کنم . بی خیال سرزنش ها . بی خیال خودم ...

میخوام حتی شده به اندازه ی تغییر گوشه ای از فکر یک نفر کاری کنم . میخوام تو این کشاکش ، بزرگ بشم . میخوام قید خودمو بزنم . اسم این تکلیف مداریه آیا ؟؟؟ شاید ...

باید انقلابی زندگی کرد . باید درس خواند و به مدارج بالای علمی رسید تا دهن خیلی ها را بست . تا حرفت خریدار داشته باشد .

باید عرصه های مختلف جامعه پر از تفکر انقلابی بشود .  که بدتر از شعب ابیطالب هم از پا نیندازدشان ، به عقب برنگردند و کم نیاورند .


باید به شبی 3 ساعت خواب اکتفا کرد . باید طهرانی مقدم بود . باید گره گشایی کرد و منتظر این و آن نماند . باید مطالبه گر بود . باید خلوت شبانه داشت . باید کم حرف زد و زیاد کار کرد . باید آدم ها را دوست داشت تا بتوان هدایتشان کرد . باید شور داشته باشی و خسته نشوی . باید نق نزنی . باید حزنت در دلت و شادیت در چهره ات باشد . باید روح امید را بپراکنی و مردم از تو انرژی مثبت بگیرند نه اینکه مثل مابقی مردم این روزگار جغد شوم شوی و همیشه آیه ی یاس بخوانی . باید شاد بود و شادی بخشید .

باید راه افتاد و راه انداخت . باید همراه پیدا کرد و همراهی کرد. باید هر چیز غیرضروری را حذف کرد . باید مهم ترین کار در لحظه را انجام داد . باید دل نداد و دلبری نکرد . باید پاسبانی کرد از حریم دل .  چون همیشه تویی و دلت و خدا ... چون همیشه تویی و دلت و خدا ...



    + تمام تقوا اینست : 

                           که آنچه نمیدانی بیاموزی ،

                                                و به آنچه که میدانی عمل کنی ...

                                                            * رسول الله



                             +                                                                            

      هنوز در سفرم...

خیال میکنم در آبهای جهان قایقیست

و من ، مسافر  قایق

هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول میخوانم و پیش میرانم

مرا سفر به کجا میبرد !؟

کجانشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت های نرم فراقت گشوده خواهد شد ... ؟


* سهراب

 


۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر

107. جون به جونشون کنند، عرب جاهلی اند


بیشعورهایی که خون به دل رسول الله و امیرالمومنین کردند ، آشغال هایی که جز شکم و زیر شکم نمی شناسند ، احمق هایی که جان به جانشان کنی عرب جاهلی اند ، همان ها که خدا در وصفشان گفت الاعراب اشد کفرا و نفاقا و علی، اشباح الرجالشان خواند ... آه از این سینه ی پردرد ، وجود پر از بغض و خشم ، دست هایی که بسته اند و اندوهی که جان به لب میرساند ...

حاضرند میلیارد میلیارد ضرر نفتی به خودشان بزنند که انقلاب اسلامی ایران پا نگیرد ، حسودهایی که فکر میکنند اگر پای همسایه شان بشکند آن ها بهتر راه خواهند رفت و بی عقل هایی که هر وقت منطقی ندارند آب را به صغیر و کبیر می بندند .


و از خاطرم میگذرد سخنان پر اندوه امام روح الله، از حماقت ها و خیانت های عربستان :


 اگر از صدام بگذریم، اگر مسأله قدس را فراموش کنیم، اگر از جنایت های امریکا بگذریم از " آل سعود " نخواهیم گذشت. ان‌شاالله اندوه دلمان را را در وقت مناسب با انتقام از امریکا و آل سعود برطرف خواهیم کرد و داغ و حسرت حلاوت این جنایت بزرگ را بر دلشان خواهیم گذاشت و با برپایی جشن پیروزی حق بر جنود کفر و نفاق و آزادی کعبه از دست نااهلان و نامحرمان به مسجد الحرام وارد خواهیم شد.

 

مگر مسلمانان نمی‌بینند که امروز مرکز وهابیت در جهان به کانون‌های فتنه و جاسوسی مبدل شده اند که از یک طرف اسلام اشرافیت اسلام ابوسفیانی، اسلام ملاهای کثیف درباری، اسلام ذلت و نکبت، اسلام پول و زور، اسلام فریب و سازش و اسارت و اسلام حاکمیت سرمایه و سرمایه‌داران بر مظلومان و پابرهنه ها و در یک کلمه اسلام امریکایی را ترویج می‌کنند و از طرف دیگر سر بر استان سرور خویش امریکای جهانخوار می‌گذارند.


۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۶:۲۶ ۰ نظر

106. دلی دوباره بکارید...

دیشب برنامه روز دانشجو با ما بود! خیلی بهتر میشد اجراش کنیم!

صحبت های مهم استاد حسن پور میون اون همه کلیپ و مسابقه گم شد... 

 پس فردا امتحان داخلی جراحی و احتمال بالای افتادن! تا چه پیش آید...  واقعا تصمیم گرفتم درس بخونم!  آیا خیلی دیره...؟ 



+ زیاد امید ندارم

 که از تپیدن قلبم

گلی دوباره بروید 

مگر بهار که سر شد

کنار سنگ مزارم

دلی دوباره بکارید... 

کدام قله کدام اوج؟!

منی که این همه کوهم

از این جهان به ستوهم... 



+ مرور می کنم از دور لحن گرمت را... 

۱۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر

105. زنده باد مخالف کی ؟؟!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۰:۲۶

104. ذهن خاردار


دست نوشته ای از شهید احدی که رتبه ی یک پزشکی کشور سال 64 بود و ساعاتی قبل از شهادتش نوشته بود رو از طریق واتساپ به تقریبا 80 نفر فرستادم ،

پیام اصلی این متن به نوعی انتقاد ظریف این شهید عزیز از بی توجهی به خون شهدا و دلبستگی های ما به بعضی امورات نه چندان مهم دنیایی و توصیف غمناکی از جنگ بود .

تو این بین چند نفری بودن که به خیال خودشون میانه رو بودند و معتقد به " خیرالامور اوسطها !!!! " که خود این بدفهمی شان از این حدیث هم شرح مفصلی دارد ...

خلاصه اینکه بین اون هشتاد تا فقط این دو نفر از جا در رفتن و هر کدوم یجوری بحثو به حاشیه کشوند .

آخر متنی که فرستادم نوشته بود : " صفایی ندارد ارسطو شدن ؛ خوشا پر کشیدن پرستو شدن ... "

یکیشون اینطور نوشت که : "البته ارسطو شدن به جای خودش و پرستو شدن هم در جای خودش صفا داره !!!"

که من هم در جوابش گفتم : " متاسفانه من که نه ارسطو هستم و نه پرستو " 

اون یکی دیگه گفت : " به نظرت این چنین افرادی میموندن بیشتر به نفع کشورشون نبود تا برن جبهه ؟؟!!! " یا اینکه میگفت : " به نظرم اینها برای این که با شهادت به آنچه که خواسته ی خودشان بوده برسند یعنی رفتن به بهشت رفتن جنگ و گرنه اگه سرنوشت مردم کشورشون براشون مهم تر بود میموندن و از طریق علمشون به پیشرفت کشورشون کمک میکردن ، پس اونا هم نوعی خودخواهی داشتن !!! " و یه بحث طولانی رو شروع کرد ...


کاری به درست یا غلط بودن حرف هاشون ندارم ؛ که قسمتی از هر کدام این جمله ها در جای خود درست هم هست ... اما فاصله ی این حرف ها با پیام اصلی آن نوشته برای من کیلومترها بود ...

اما بحثم اینه که وقتی آدم توی خودش یه نوع مقاومت ذهنی و یه گارد فکری گرفته باشه ، به هر نحوی میخواد اعتراض کنه و "من متفاوت هستمِ " خودش رو نشون بده ... این جور آدما اگه یه کتاب از اندیشه ی مقابل بهشون بدی ، اگه 4000  صفحه داشته باشه ، صفحه ای را ورق نمی زنند مگر به امید اینکه خطی شایسته ی گیر دادن بیابند و به آن سنجاق شوند .


                                                                     


نا خودآگاه یاد مطلب چند روز پیشم از استاد پناهیان افتادم که :

" مثلا کسی با موضوعی مخالف است هی سوال میپرسد ...
انسان رشد یافته هیچگاه دنبال سوالی با انگیزه پسرفت نمی رود ، گیرم که شما هزار سوال از این دست هم داشتی ، باز هم آخرش در نقطه ی صفری .
مهم ترین مشکلی که در اینگونه سوال ها هست ، وقت گیر بودن آنها نیست ! بلکه مشکل اساسی اینجاست که وقتی جواب های احتمالی پیدا کردی به آن جواب ها گیر می دهی و علاقه پیدا میکنی. سوالی که به انگیزه ی مخالفت با حق پرسیده شود ، به بدترین جوابش علاقه مند میشوی ... "



۱۱ آذر ۹۳ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر

103. خبرت هست... ؟


کنفرانس ناتمام، درس نخوانده، بیان مساله ناقص، فکر باشگاه، فکر تو، همه چیز به هم ریخته و بی برنامه! 

الانم که در اتاق قفل و من پشت در!  احتمال کلاس نرفتنم هم بالاست... 


+ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟ 

۰۸ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۵ ۰ نظر

102. دیدن و دیگر هیچ ...


معارف را سرد و بی حرارت و عشق دریافت نکنید یا لا اقل برای شروع مطالب را در هاله ای از زیبایی و محبت دریافت کنید و بعدا ماده ی خشک آن را مرور کنید .
علم ، اندیشه و احساس را نمیشه از هم جدا کرد ،  تا زمانی که عشق به حقیقت نداشته باشی نمیتوانی کار علمی هم بکنی !
خطبه همام باعث می شود که معارف را در حالت زیبا و دوست داشتنی دریافت کنی.
سوال چند جور هست که یا برای پیشرفت هستند یا پسرفت ! به انگیزه ی سوال های خود دقت کنیم .
مثلا کسی با موضوعی مخالف است هی سوال میپرسد ...
انسان رشد یافته هیچگاه دنبال سوالی با انگیزه پسرفت نمی رود ، گیرم که شما هزار سوال از این دست هم داشتی ، باز هم آخرش در نقطه ی صفری .
مهم ترین مشکلی که در اینگونه سوال ها هست ، وقت گیر بودن آنها نیست ! بلکه مشکل اساسی اینجاست که وقتی جواب های احتمالی پیدا کردی به آن جواب ها گیر می دهی و علاقه پیدا میکنی. سوالی که به انگیزه ی مخالفت با حق پرسیده شود ، به بدترین جوابش علاقه مند میشوی و باید سعی کرد که اینگونه سوال ها اصلا پیش نیاد ؛ هر سوالی ارزش پرسیدن ندارد .
صفات فکری انسان در سوال هایش آشکار میشود . ( حسن السوال نصف الجواب )
بعضی سوال ها از سر فراموشی است و بیهوده هستند ؛ یک آدرس را هزار بار می پرسد.
دسته ی دیگر سوال ها که در این بحث بسیار مهم است ، پرسش هاییست که بدلیل اینکه فرد تفکر نمیکند پرسیده میشود . علامه طباطبایی می فرماید من اکثر سوال هام رو مطرح نمی کردم ؛ پیش خودم نگه می داشتم تا به جوابشان برسم . باید اول خودت دنبال جواب سوال بگردی و به آن فکر کنی نه اینکه فوری دنبال جواب بیفتی و از کسی بپرسی ، خود سوال ارزش دارد .
هر کس بدون اینکه راجع به موضوعی تحقیق و تفکر و مطالعه کند و فوری بپرسد ، یعنی اینکه برای سوالش ارزش قائل نیست.
و دسته دیگر سوال ها ؛  نه در اثر نادانی و فراموشی هستند و نه برای مخالفت کردن ! برای پیشرفت هستند.
این سوال ها خودشان ذاتا ارزشمند هستند . فوری دنبال جواب نباش ، خودت را از شر سوال خلاص نکن( آب کم جو ! تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آبت از بالا و پست )
دلیل اینکه امیرالمومنین به سوال همام ابتدا جواب نداد این بود که این تشنگی را در او ایجاد کند .

گاهی اوقات باید به علم خود عمل کرد تا به جواب ندانسته هات برسی ، با عمل کردن به عمق بیشتری می رسی .
علم لدنی ، فرقان و بصیرت با پرسیدن به دست نمی آید بلکه با عمل کردن و انگیزه های قشنگ به دست می آید.
برای سوال بین خودت و خدا دری باز کن و از شر سوال خوب زود خلاص نشو ؛ سوال خوب اگر نگه داشته شود ، ارزش پاسخ بهتر دانسته می شود و خودش نورانیت دارد.

سوال همام ، درخواست توصیف است نه توصیه ! نپرسید که من چگونه با تقوا بشوم بلکه گفت با تقواها را برای من توصیف کن ! مثلا خیلی ها میگن من چیکار کنم آدم بشم ؟ مگه میخوای واحد پاس کنی که چنین سوالی میپرسی ؟
به خدا رسیدن نداریم ! به سوی خدا رفتن داریم ... خیلیا راه رسیدن به خدا را میپرسند تا از شر به سوی خدا رفتن خلاص شوند  ، چه کسانی از به سوی خدا رفتن میترسند ؟ کسایی که خوف و شوق را تحمل ندارند . آدمایی که تحمل ابهام و سکوت خدا را ندارند .
حافظ در نغمه های عارفانه و عاشقانه ی خودش از اول تا آخر شعر هایش معطل است و هیچ گرهی هم باز نمیشود . اصلا انگار اومده که همینجا بمونه !!!
همه ش در حال در به دری و منت کشی و خوف و رجا دارد و آخرش هم به جایی نمیرسد ...
امام صادق گفت راحتی در مبارزه ی نفس است ! پس کی آدم راحت میشود ؟ اولین روزی که وارد بهشت می شوی ...  دنبال رسیدن به راحتی نباش ! سختی ها همیشه هستند ، اما بعضی ها سطح و کلاس سختی هایشان بالاست و نسبت به سختی های قبلی به آسایش رسیده اند . بعضی ها میخواهند زود به مقصد برسند تا از سختی رفتن خلاص شوند .
کلام آخر : همام سوال های زیادی را با این سوال برای خودش تولید کرد . یعنی با شنیدن هر یک از اوصاف متقین هی از خودش میپرسد چطوری اینها اینجور میشوند ! تو دیگه باید با این سوال صفا کنی ...
گیر ما بلد نبودن نیست ، انگیزه است ! همام توصیف متقین را درخواست کرد تا شوقش به آنها زیاد شود و انگیزه اش بالا برود ...
همام گفت میخواهم متقین را ببینم ! تماشایشان کنم ...
در امور مادی شما مثلا میخوای یه گوشی همراه بخرید ، میگی میشه ببینمش ؟ ببینی که چی ؟ میخوام بخرم . بخرم که به کار بگیرم و استفاده کنم . دیدن جنبه ی ابزاری دارد که بخرد !
اما در امور معنوی دیدن خودش هدف است . من میخوام متقین را ببینم ! ببینی که آدم بشی ؟ نه بابا ! مگه بعد از این دیدن چیز دیگری هم هست ؟ نــــه ! نگاه یک تقاضاست. یک تمناست . آخر کار ما لقاء الله است ... آخرش چیه ؟ ملاقات خدا ! خدایا ببینمت .
در مورد خوبی ها ، زیارت و رویت و شهود و لقاء وجود دارد . دیدن یک عطش است ...
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ؛ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ...

تو رسیده ای به مقام دیدن و دیگر هیچ ...؟؟!

خدایا ما را به تمنای دیدار برسان !




* خلاصه ای از جلسه ی دوم باران خوبی ها ، سخنرانی استاد پناهیان


۰۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۸ ۰ نظر

101. قرار شبانه



مثلا قرآن که میخوانی سعی کن تفسیر ، شان نزول و همه ی حواشی آن آیه را جمع کنی و تمام هفته با آن زندگی کنی .

مثلا سعی کن به هر چی که میدونی خوبه عمل کنی ، اون جایی که شک داری دست نگه دار تا خدا خودش راه درستو بهت نشون بده ولا تقف ما لیس لک به علم!

مثلا حرفتو مزه مزه کن! قولوا قولا سدیدا فراموش نشود .

برنامه ریزی آنقدر ها هم سخت نیست > فاذا فرغت فانصب ... اصن منتظر نشین !

مثلا مومن کم قول می دهد و بسیار وفا میکند ! تو اینجوری هستی ؟

از چیزهای ساده بگذر و بخشنده باش ! دل آدم ها را به دست بیاور ! الناس عبید الاحسان ...

مثلا جوری رفتار کن که اگه لازم شد به عنوان حرف آخر بگی مثل من باش !

هر چیزی که به ذهنت میرسه یادداشت کن ، اینکار به ذهنت نظم میده ...

مثلا یک روز هفته ات را بذار برای یاد کردن دوستا و آشناها ، پیامکی و حضوری و ... یا اینکه یه روز آخر هفته رو کاملا بذار روز خدمت به دیگران و توی کارهاشون بهشون کمک کن ...

مثلا به خاطر بقیه دروغ و پنهان کاری نکن ! اینو جدی بگیر ...

هیچوقت دنبال دل کسی را بردن نباش ، چون اگه اون وابسته بشه و تو نخوای تمام غم های اون به پای تو هستن ! پس در برخورد با نامحرم سرد باش و حریم محکمی دور خودت بکش ... و منتظر پیدا شدن نیمه ی گمشده ی خود باش !


مثلا صبحت را با سلام و توجه به ائمه شروع کن ! بی توجهی نکن ! تو آدم حقیری هستی ...

سعی کن زیاد آب بخوری ، ورزش کنی ، غذای سرخ کردنی کم تر ، مواد مضر تعطیل ، خواب منظم اما کم ! کم خوری ...




                   هر روز جوری زندگی کن که  اولین و آخرین روز رندگی تو همان است ...
۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۲:۳۲ ۰ نظر