سال گذشته این روزها و شب ها بدترین روزهای عمرم بودند . با آنکه  میدانستم فقط باید زمان بگذرد تا رسوبات این همه دلبستگی و تعلق از وجودم کنده شود اما تصوری از روزهای آینده نداشتم.

 راستش نمیدانستم که سال بعدش که همچین روزهایی باشد انقدر جایگاهم محکم تر شده باشد  . یادم می آید آن روز بارانی دی ماه که برای تقسیم شدن رفتیم تهران با خودم شرط کرده بودم که انتخاب را به خدا بسپارم؛ هرچند پیش از آن آرزو کرده بودم که همان تهران بیفتم اما به کار خدا بیشتر از آرزوهای خودم اعتماد داشتم .

همین شد که یکی دو ساعت پیش از آنکه نتیجه را اعلام کنند استخاره زدم و این آیه آمد که : « فخذها بقوه » !