إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

390. صدا و سکوت

 

ویکی پدیا در بند اول چه تعریف زیبایی از موسیقی آورده است ...

 

موسیقی (از عربی) یا موزیک (از زبان‌های اروپایی) یا آنچه در پارسی باستان خُنیا گفته می‌شد، یک نوع از هنر است که مادهٔ اصلی تشکیل‌دهندهٔ آن، صدا و سکوت است. عناصر اصلی تشکیل‌دهندهٔ موسیقی شامل زیروبمی (نَواک) (تعیین‌کنندهٔ ملودی و هارمونی) و ضرب‌آهنگ (ریتم) است.

موسیقی را هنر بیان احساسات به وسیلهٔ آواها گفته‌اند که مهم‌ترین عوامل آن صدا و ریتم هستند و همچنین دانش ترکیب صداها به گونه‌ای که خوش‌آیند باشد و سبب انبساط و انقلاب روان گردد.

 

پیشینیان موسیقی را چنین تعریف کرده‌اند: معرفت الحان و آنچه التیام الحان بدان بود و بدان کامل شود. ارسطو موسیقی را یکی از شاخه‌های ریاضی می‌دانسته و فیلسوفان اسلامی نیز این نظر را پذیرفته‌اند، همانند ابن سینا که در بخش ریاضی کتاب شفا از موسیقی نام برده‌است ولی از آنجا که همه ویژگی‌های موسیقی مانند ریاضی مسلم و غیرقابل تغییر نیست، بلکه ذوق و قریحهٔ سازنده و نوازنده هم در آن دخالت تام دارد، آن را هنر نیز می‌دانند. 

 

بسیاری از پدیده‌های طبیعی مانند آبشار و وزش باد از میان برگ‌های درختان و نوای طبیعی موسیقی ایجاد می‌کنند. پس باید بپذیریم موسیقی پدیده‌ای است در فطرت آدمی. از آنجا که موسیقی، یکی از زیر مجموعه‌های فرهنگ، در همه جوامع وجود دارد، و گاه با افسانه‌ها و حکایت‌ها و احساسات آمیخته شده‌است.

بیش از دوهزار سال است که غرب و شرق به قدرت موسیقی در برانگیختن احساسات اذعان کرده‌اند. به حدی که کسانی که دغدغه حفظ امنیت دولت را داشته‌اند موسیقی را خطرناک تلقّی کرده‌اند. اما تشریح این امر که موسیقی چگونه چنین تأثیری بر ما می‌گذارد بسیار دشوار است. 

 

افلاطون: موسیقی یک ناموس اخلاقی است که روح به جهانیان، و بال به تفکر و جهش به تصور، و ربایش به غم و شادی و حیات به همه چیز می‌بخشد.
ارسطو: موسیقی حکمتی است که نفوس بشر از اظهار آن در قالب الفاظ عاجز است بنابراین آن را در قالب اصوات ظاهر می‌سازد.
ابونصر فارابی: موسیقی علم شناسایی الحان است و شامل دو علم است؛ علم موسیقی عملی و علم موسیقی نظری.
ابوعلی سینا: موسیقی علمی است ریاضی که در آن از چگونگی نغمه‌ها از نظر ملایمت و سازگاری، و چگونگی زمان‌های بین نغمه‌ها بحث می‌شود.
افلاطون: موسیقی روح انسان را مناسب و هماهنگ می‌کند و استعداد پذیرش عدالت را در وی برمی‌انگیزد.
بتهوون: موسیقی مظهری است عالی‌تر از هر علم و فلسفه‌ای. موسیقی هنر زبان دل و روح بشر و عالی‌ترین تجلی قریحهٔ انسانی است.
بتهوون: آنجا که سخن از گفتن بازمی‌ماند موسیقی آغاز می‌شود.
لئوپددوفن: ریشه موسیقی به عهد کهن ارتباط دارد. در واقع همان روزی که انسان توانست برای نخستین بار خوشی‌ها ورنج‌های خود را با صدا نمایش دهد، مبدأ موسیقی به‌شمار می‌آید.
ابن خردادبه (به نقل از یحیی بن خالد بن برمک): موسیقی آن است که تو را شاد کند و برقصاند و بگریاند و اندوهگین کند و جز آن هر چه باشد رنج و بلاست.
ابن خردادبه: موسیقی ذهن را لطیف و خوی را ملایم و جان را شاد و قلب را دلیر و بخیل را بخشنده می‌کند، آفرین بر خردمندی که موسیقی را پدیدآورد.
هگل: آنچه موسیقی متعلق به خود می‌داند همان اعماق زندگانی درون شخص است موسیقی هنر خاص روح است و به‌طور مستقیم به روح خطاب می‌کند.
واگنر: من موسیقی را تنها وسیله لذت گوش به‌شمار نمی‌آورم بلکه آن را محرک قلب و مهیج احساسات می‌دانم. موسیقی عالی‌ترین هنرهاست. موسیقی متعلق به دل است و جایی که دل نیست موسیقی هم وجود ندارد.
نیچه: تمام پدیده‌ها در مقایسه با موسیقی تنها نمادند «زایش تراژدی»

 

همیشه موسیقی را دوست داشته ام . هیچکس در برابر موسیقی نمیتواند مقاومت کند. موسیقی حالتش را به آدمی و هر موجود زنده ی دیگری تحمیل میکند. شنیدن یک آهنگ محزون جان شنونده را ( هرچقدر هم که مقاومت کند) محزون میکند و موسیقی شاد نیز به عکس . تنها دفاع در برابر موسیقی نشنیدن آن است اما پس از شنیدن فقط باید پرچم سفید را به نشانه ی تسلیم محض بالا برد. میخواهم این آرزوی قدیمی ام را عملی کنم حتی اگر نتوانم بنوازم یا بخوانم میخواهم آن را بفهمم ...

 

خشک سیمی , خشک چوبی , خشک پوست 
از کجا می آید این آوای دوست ؟

گر ز سیم است این صدای نازنین
خود چگونه میزند هیهای دوست ؟

از چه چوبی آید این *بیدادها ؟
میکند عریان چرا سیمای دوست؟

این مگر سیم و زر است کز قدرتش
می کند فریاد ، قدرتهای دوست ؟

این مگر خوش بوی پوست آهو است
کز شمیمش میرسد فهوای دوست ؟

میزنی نغمه به سر، این دست نیست
جای دارد سر نهم در پای دوست

این نی داود از عشق آمده
بر سر چه میکنی دعوای دوست ؟
 

۱۳ آذر ۹۹ ، ۱۸:۴۸ ۰ نظر

389. معمولی ولی دوست داشتنی

این روزهای روتین و به خیال خودمان معمولی که به سادگی از کنارش میگذریم بهترین روزهای عمر و جوانی و به قول معروف گلِ زندگی اند. 

هربار که دکور اتاق رو عوض میکنم یا لباس جدید میخرم حس تازگی بهم دست میده ؛ انگار که شیشه ای که حسابی گرد و غبار گرفته رو تمیز کنی و دوباره منظره ی روبرو رو ببینی :)

از مشتری های ثابت دیجی کالا شدم . از شیر مرغ تا جون آدمیزاد به معنی واقعی توش پیدا میشه ...

امروز هم یه ساعت زنگی نوستالژیک قدیمی گرفتم که صبحها انقدر دیر نرسم سر کار ( با توجه به خواب سنگین و شبه کمایی که من دارم و برای بیدار کردنم بوق و کرنا هم کافی نیست، این ساعت آخرین تلاش مذبوحانه ی من برای بیدار شدنه ). یه قالیچه هم واسه اتاق سفارش دادم که پونزدهم میرسه و حس تازگی به اتاق میده :))

 

کتاب درباره ی خدا رو دارم خلاصه نویسی میکنم ، به اندازه ی اسمش جذاب نبود و حتی ادله ی فلسفی ای که داشت هم خوب شرح و بسط نداده اما برای شروع خوبه ...

 

از بیمارستان و کرونا هم خبر اینکه تعطیلی ها هنوز یک هفته نشده دارن اثر مثبتشون رو تو کنترل بیماری و کاهش شدید بستری و مرگ و میر مردم نشون میدن :) کلا حس خوبی داشت وقتی دیشب یکی از بیمارستان های شلوغ تهران کار و بار بخش های کرونا حسابی کساد شده بود و تخت خالی موج میزد :)))

 

این آهنگ هم برای این روزها که نامردی و دزدی و دلالی همه گیر شده و یک شهید دیگر هم روی دوش این مردم رفت ... 

 

*جاده ی حسین

 

 

 

ساعت رومیزی ایکیا مدل Dekad main 1 3

فرش ماشینی سهند کد V108.DU زمینه سورمه ای ۷۰۰شانه main 1 3

۰۹ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۱ نظر

388. انفرادی

 

 توی بخش کنار میز تاشو کوچیکم نشسته م و دارم سیگار میکشم و کتاب میخونم . تخت 5 مادر پرخطریه که بچه ش توی بغلشه و خودش اکسیژن با ماسک NIV  میگیره .بیمار منه و سر فیکس کردن ماسکش کلی اذیتم میکنه؛ از همون مریضای بدقلق که هیچ جوره نمیشه کاری کرد که تا آخر شیفت روی یک حالت بمونن و خودشون و مارو توی دردسر نندازن . تو همین فکرا هستم که یهو میبینم تختش تا نزدیک زمین پایین اومده و ماسک رو از روی صورتش انداخته ، چهره ش کبود شده بود ؛ به مانیتور بالای سرش نگاه کردم برادی کارد شده بود و تا چن ثانیه دیگه آسیستول میشد و تموم !! سریع دویدم اون طرف بخش دنبال آتروپین و اپی نفرین تا خودم برش گردونم دیدم خیلی دیر میشه و کار از کار میگذره داد زدم آتروپین! و باز با دست خالی برگشتم بالای سر مریض، دیدم یکی از نرسای خانوم داره تنفس دهان به دهان بهش میده چنتایی ماساژ قلبی هم خودم بهش دادم که یادم اومد اینجا بیمارستانه خیر سرمون و داد زدم کد اعلام کنید که بیهوشی بیاد و اینتوبه ش کنیم ، وسط خیابون که نیستیم بخوایم با تنفس دهانی برش گردونیم . 

تا به بیهوشی بگن به صورت بیمار نگاه میکنم انگار نفس میکشه و رنگ و روش برگشته ، روی مانیتو هم ضربان قلبش نرمال شده ، همه چیز آروم میشه و خدا رو شکر میکنم که به خیر گذشت ،  توی اتاقم کنار میز مطالعه و کتاب درباره ی خدا از خواب بیدار شدم . بازم خدا رو شکر کردم ... اینبار خیلی بیشتر که همه ی اینها حتی اگه به خیر گذشته باشه فقط یه خواب بود...

 

آهنگ انفرادی مهدی یراحی رو پخش میکنم :

آدم یه وقتایی بی علت تغییر میکنه... 

 

چند روز پیش به این فکر میکردم که اینکه با اینهمه سگ دو زدن درجا میزنیم و به هیچ جایی نمیرسیم نه لزوما به خاطر تنبلی که بیشتر به خاطر نداشتن هدف یا از این شاخه به اون شاخه پریدنه که اونهم ناشی از نداشتن یه هدف خیلی جذاب و بزرگه که اون هم بخاطر نداشتن شناخت درست و حسابی از خودمون و اینکه از زندگی چی میخوایمِ . پس تا وقتی خودمون رو نشناسیم و هدفی متناسب با توانمندی و روحیاتمون پیدا نکنیم که به زندگیمون معنا بده نداشته باشیم از این شاخه به اون شاخه میپریم و همه چیز رو نیمه کاره رها میکنیم .

 

علایق متفاوت ما رو هر بار به سمتی میکشونن یه بار موسیقی یه بار پزشکی یه بار فلسفه گاهی رفتن گاهی موندن و هرکدوم شیش ماه کمتر یا بیستر ...

البته بعضی وقتا خود شرایط هدف رو به ما تحمیل میکنه یعنی اگه همین الان مدرک فوق تخصص نوروسرجری تو یه دست و فلسفه و موسیقی رو تو دست دیگه مون بذارن بازم حاضر نیستیم تو این خراب شده بمونیم و رفتن رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میدیم . این هدف با خیلی چیزای دیگه تناقض داره ولی از شدت استثمار و برده داری موجود ترجیح رفتن به موندن مثل ترجیح زندگی به مرگه ... 

 

 

 

 

۰۱ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۱ ۱ نظر

387. در خیال روزهای روشن ...

مردم دارند پر پر میشوند 

بیمارستان پر شده از آدم هایی که سال های سال میتوانستند زنده بمانند و سایه شان، گرمی دستانشان بر سر خانواده شان باشد و نشد ..

بیمارانی که زیر اکسیژن و مانیتورینگ مداوم تخت کنار دستیشان را میبینند که می میرد و کاری از دست کسی بر نمی آید ...

امیدشان به که باشد؟ به خوبی میشود حس مرگ قریب الوقوع را در نگاه های مات و مبهوتشان دید ... 

خانمی میانسال تخت یک خوابیده است و بعد از اینکه همسر و دخترش کرونا گرفته اند در آیسیو بستری شده است ... 

همان شب اول تخت کناری اش مرد . دیشب همان ابتدای شیفت دوباره همان تخت که یک بیمار دیگر بستری بود مرد . 

همان ابتدای شیفت میخواهد که پرده ی کنار تختش را تا نیمه جلو بیاوریم که چیزی نبیند ... موقع سی پی آر روسری اش را روی صورتش میکشد و سرش را به عقب میاندازد رو به سقف و چشم هایش را میبندد و زیر لب چیزی زمزمه میکند .

 

دارم در به در دنبال یک سریال میگردم که از دیدنش انگیزه بگیرم و مرا میخکوب کند . یک چیزی مثل فرار از زندان . سریال پرستاران ساخته ی کانادا را یک قسمت میبینم . آنقدر تخیلی و دور از واقعیت است که ادامه نمیدهم. سریال Gray's anatomy را میبینم که در مورد پزشکان است . آن هم آنقدر دور از واقعیت و تخیلی است که حتی ده دقیقه اش را نمیبینم . یک فصل کامل breaking bad را به امید اینکه اتفاق خاصی بیفتد و همان فیلمی باشد که اینهمه از آن تعریف میکنند میبینم ، آنهم چنگی به دل نمیزند . هنوز در حسرت فرار از زندانم که آخرش را آنقدر مزخرف ساختند ...

 

دکور اتاق را عوض کرده ام . میز تحریر جدید و قفسه های کتابخانه دوست داشتنی ترین قسمت اتاق اند . تصمیم گرفته ام ماهی یک نیم سکه بخرم که پولم را پس انداز کنم. سه سال است که هنوز پس اندازی ندارم .  دوست دارم بورس را مطالعه کنم و از آن سر در بیاورم . برای آدم های گنجشک روزی مثل من که توان سرمایه گذاری کلان نداریم جای خوبی است البته نه در این روزهای قرمزش . همه چیز مملکت را حباب گرفته و کلا ملک و ملت هر دو روی هوا رفته اند . بیشتر از پیش مصمم به رفتنم تا وقتی که پانزده هزار دلاری که برای رفتن نیاز دارم جمع شود باید آیلتسم را گرفته باشم. 

 

آنقدر اتفاقات عجیب و قریب برایم افتاده و آنقدر عوض شده ام که نمیدانم آخرش چه میشود ولی نسبت به خودم حس خوبی دارم و میدانم راه را اشتباه نرفته ام . حتی تجربه های تلخ باید اتفاق می افتاد تا به اینجا می رسیدم . حاضر نیستم به عقب برگردم و مسیر را جور دیگری بروم چون حس آشنایی ته قلبم دارم که میگوید اتفاقات خوبی برایم کنار گذاشته شده ... 

خانه ام ابریست اما 

در خیال روزهای روشنم ...

 

مهران مدیری میخواند :

آره بارون میومد خوب یادمه :)

 

*

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش..

 

*نیما یوشیج

۱۹ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر

386. در ستایش رویا و رهایی

خسته می شوی از آدم ها 

از بالا و پایین زمانه

تویی که روزی از تنهایی خسته شده بودی

باز دلت برای خودت و تنهایی ات تنگ میشود

دلت لک میزند برای رهایی خودت بودن 

و چه حس خوبی است که بتوانی با خودت باشی

با خودم هستم و از این خلوت و رهایی بی اندازه لذت میبرم

تویی که دلت نمیخواهد کسی را بیازاری

وقتی کسی نیست که حال خوب و بدش به تو گره خورده باشد

وجدانت آسوده و بار از روی دوشت برداشته میشود

شانه هایت خسته اند

قلبت زخمی شده 

پر پروازت گرفته شده

دوباره به خودت برگرد و همان کسی باش  که دور از دسترس دیگران برای خودت رویا میبافتی  و آرزوهای بزرگ داشتی

گفته اند رویا و آرزو غلط است 

اما اشتباه میکنند 

مثل دیگران اسیر بگیر و ببند های روزگار شدن اشتباه است

واقعیت بی رنگ و مبتذل است

رویاها حتی اگر دور و دست نیافتنی باشند طعم تازگی و زندگی میدهند 

سوخت روزانه ات هستند میان انبوه واقعیت

دوباره خودت باش

و راه بیفت !

اینجا دیگرسویی است که جز خودت کسی راهش را نمیداند ...

 

 

 

۱۲ آبان ۹۹ ، ۰۹:۵۸ ۱ نظر

385. خیلی دور ... خیلی نزدیک

من درد جدایی را زیسته ام

جدا شدن نه به معنای کات کردن

جدا شدن مثل طلاق

قبلتر ها فکر میکردم دو نفر وقتی با هم تفاهم نداشته باشند تصمیم میگیرند از هم جدا شوند و تمام

اما به این راحتی ها نیست 

زن و شوهر بعد از ازدواج خانواده ی هم میشوند؛ رابطه شان دوستی نیست

جدایی شان مثل جدا شدن مادر از فرزند یا برادر از برادر است؛

نه این هم نیست

خیلی سخت تر است!
بعد از جدا شدن تازه اول داستان است...

از دور نگرانش میشوی

نگران اینکه الان چه میکند؟

با چه کسانی رفت و آمد میکند؟

حتی به اینکه به چه کسی لبخند میزند؟!

به اینکه وقت خالی اش با چه چیزی یا کسی پر میشود؟

اینکه مبادا کسی دلش را بشکند

مبادا کسی به او آزار برساند 

نکند خم به ابرویش بیاید 

نکند چیزی کم و کسر داشته باشد

نکند غریبه ای در نبود تو وارد زندگیش شود 

کاش من بودم و مواظبش بودم

کاش ...

نه میتوانی با او باشی نه میتوانی فراموشش کنی 

نه با تو نسبتی دارد نه برایت غریبه است

"غریب آشنا"

خیلی دور... خیلی نزدیک ...

 

 

پ.ن:

عوض شده ام؟ شاید ...

 

 

 

 

دوست دارم به تاریخ این پست برگردم ...

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷ ۱ نظر

284. آنچه گذشت ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۴۲

۳۸۳. من بی آرمان!


از کسی که در‌ دوران دانشجویی اش میخواست یا لااقل تصورش این بود که میخواهد جهان را تا آنجا که توان دارد جای بهتری کند رسیده ام به کسی که تمام هم و غمش یک چهل متری به اسم خانه و یک لگن به نام ماشین است و بد ماجرا اینجاست که به همین تفاله ی دنیا هم نمیرسد! تف به این دنیا که همین مردارش را هم از ما دریغ کرده که در جستجوی حداقل های معاش در‌ قعر هرم نیازهای مازلو بلولیم . 

دلم میخواهد از این کشور بروم . حتی دیگر نمیخواهم طبیب باشم و اینجا بمانم. چرا که فکر میکنم حاکمانش همچون فرعون بر گرده ی مردم ضعیف آن نشسته اند و هرم قدرت خود را می سازند و با اندک حقوقی که به سیصد دلار در ماه نمیرسد، عمر و جوانی من و همنسالانم را خریده اند. و ما همچون بردگانی که جز نق زدن بلد نیستیم سنگ بی کفایتی یا خیانت آنان را به دوش می کشیم .

من از این مصر خواهم رفت و عمرم را میان این بیمارستان و آن بیمارستان تلف نخواهم کرد. مگر نه این بود که پیامبر فرمود وقتتان را سه قسمت کنید قسمتی برای خدا قسمتی برای خلق خدا و‌خانواده و قسمتی برای کسب رزق حلال‌ و یا روایتی دیگر که میگفت چهار قسمت و آن قسم چهارم برای تفریح و لذات حلال دنیا بود.

مصر است و ما بردگان فرعون، چنان مشغول کار و کسب لقمه ی بخور و نمیر شدیم که حتی وقتی برای خدا نمیماند چه رسد به خلق خدا و خودمان !

بله من بی آرمان شده ام چرا که فعلا فقط میتوانم برای بقا بجنگم و زنده بمانم، بعد از آن هم وقت دیگری نیست...


عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ؛ کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری ...

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۵ ۲ نظر

۳۸۲. تناقض معاشرت


به تازگی متوجه شده ام که با دو گروه از آدمها نمیتوانم معاشرت کنم:

خصوصا اگر این رابطه بخواهد عمیق باشد.


دسته ی اول مزخرف و سطحی اند ، که ارزش معاشرت ندارند.

دسته ی دوم خوب و باارزش اند، که خودم را لایق معاشرت با آنها نمیدانم.

و چون انسان ها از این دو دسته خارج نیستند؛ بالطبع تنهایی را ترجیح میدهم و خودم را تحمل میکنم...

گرچه من هر دو دسته را دوست میدارم.

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۲ ۱ نظر

381. اتفاق

" و اگر در ساحت آسمان اتفاق می افتادی

چه میتوانستی باشی جز خورشید !؟

اما محبوبم 

در من اتفاق افتاده ای 

شکل صدای خداوند 

میان قلب پیامبری عاشق ! " 1

 

 

بعضی چیزها باید اتفاق بیفتند ، نمیشود اتفاقشان انداخت .

تلاش برای اتفاق افتادنشان بی معنی است .

آن ها در پیشانی و سرنوشت ما نوشته شده اند. 

این مدت حسابی در گیر مساله ی ازدواج بودم، خصوصا در جامعه ی ما از یک طرف مداوما به ما القا میشود که خوشبختی یعنی ازدواج و خانه ی بخت همان خانه ایست که حتما مردی و زنی کنار هم باشند . از طرف دیگر هفت خوان رستم سر راهت میگذارند و ازدواج را در چنین شرایطی اشتباه محض میدانند.

 

آدمی بی ازدواج کامل نیست ، آرامش ندارد، سردرگم و کلافه است ، زندگیش سیاه و سفید و خاکستری است . رنگ ندارد ، شور ندارد . گاهی حتی خالی از معنا و پوچ جلوه میکند . کشش عجیبی در آدمی پدید می آید و آرام و قرار را از او میگیرد . اما چیزی که این وضعیت را وخیم تر میکند اینست که گاهی این مساله روی سایر ابعاد زندگی سایه می اندازد، همه ی تلاش ها ، هدف ها و برنامه ها هم منتظر یا متاثر از کسی که میخواهد روزی بیاید و هنوز نیامده است میشود . آن وقت شروع میکتی به هر چیزی چنگ میزنی که اتفاقی که هنوز نارس است و قرار نیست بیفتد را بیاندازی و حساب و کتاب همه چیز را میکنی .

فکر میکنی این هم یک هدف گذاری مثل بقیه ی اموری است که تا به حال تصمیم گرفته ای انجامشان بدهی و داده ای . برایش زمانبندی میکنی ، متر و معیار میگذاری ، احمقانه تر اینکه بقیه ی هدف های زندگی ات را هم معطوف به بود و نبود آن دیگری میکنی . اینکه اگر او بیاید چه میخواهد یا چگونه میخواهد ؟ و بعد با خودت میگویی من باید تا یک سال دیگر باید او را ببینم و حداکثر دو سال دیگر زیر یک سقف برویم و غیره ...

چقدر احمق بودم من که مبخواستم آن چیزی که باید اتفاق می افتاد را اتفاق بیندازم !!

بعضی چیزها حساب و کتاب ندارد ، قاعده و قانون ندارد . خبر نمی کند ... آن وقتی که انتظارش را میکشی دووووور میشود و آن وقتی که انتظارش را نداری سر میرسد ، بی خبر ، یکهو وارد میشود و همه ی معادلات را تغییر میدهد و همه چیز را زیر و رو میکند . یه روزی ، یه کسی ، یه جایی، یه جوری، یه چیزی مثل زلزله اتفاق می افتد !

 و مثل اینکه بین خواب و بیداری باشی ، ناگهان یک چهره ی آشنا، چنان که گویی از قبل ار خلقت او را میشناسی میبینی و همه چیز مثل یک رویای صادفه برایت تداعی میشود :

" با زمین خیلی غریبه م ، با هوای تو صمیمی ، دیده بودمت هزااااار بار ، تو یه رویای قدیمی ! " 2

چیزی شبیه این شعر قیصر که جای بعضی بیت ها را عوض کرده ام تا مقصودم را بهتر برساند :
 

 

" ای نظاره ی شگفت 

ای نگاه ناگهان

ای هماره در نظر! ای هنوز بی نظیر ...

 

ای مسافر غریب در دیار خویشتن 

با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

 

مثل شعر ناگهان ! مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی؛ اجتناب ناپذیر ...

 

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی:

 

دیدمت ولی چه دووور ...

دیدمت ولی چه دیر ... " 3

 

اگر تا امروز تلاشی برای پیدا کردن کسی که فکر میکردم باید باشد و نیست کرده ام ؛  از امروز این دندان لق را برای همیشه کندم و دور انداختم.


 

بله دندان لق ! آن دندان لق را کندم و برای همیشه دور انداختم. 

 

و همچون اخوان ثالث عطای یار را به لقایش بخشیدم  و دیگر انتظار کسی را نمی کشم :

 

" قاصدک از که خبر آوردی ؟

از کجا ؟ وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی امّا ! امّا !

گرد بام و در من بی ثمر میگردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه زیاری نه ز دیّاری ، باری،

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،

برو آنجا که ترا منتظرند.

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطن خویش غریب! " 4

 

پیشتر هم گفته بودم که رنج من و آدم های شبیه من اینست که هنوز تکلیفمان را با خودمان یکسره نکرده ایم ، دلمان یک کاسه نشده است ، که در این ملک دو پادشاه نگنجد ! یک راه و این همه هدف اضافی که گوشه و کنار راه چشمک میزند با هم نمیخواند ، آدم باید از یک جایی تصمیم بگیرد همه ی هم و غمش را روی یک هدف بگذارد و تخته گار بتازد !

ای یکدله ی صد دله! 

دل یکدله کن!

مهر دگران را ز دل خود یله کن ...

 

این دل باید از غیر او خالی شود ، این دل جای کس دیگری نیست ، این سر جای سودای دیگری نیست . این راه بک هدف و نهایت دارد و جز او را باید نادیده گرفت . تسلیم محض او شد تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ...

نقطه ی تسلیم محضم

نقطه ی آرامشم بود 

اسمتو زمزمه کردم

این تمام شورشم بود ! 

 

چه آلبوم قشنگی بود این پاروی بی قایق ! یادش بخیر سال های آخر دانشگاه با همین ترانه ها به سر شد ...

آدمی جز با تسلیم مطلق به آن نقطه ی آرامش نمیرسد.

و بزرگترین شورش من هم بردن نام مبارکش زیر لبانم بود :

بسم الله مجراها و مرساها ...

 

 

 

کوچه از جیک جیک لبریز است؛

میرسی و زبان گنجشکان با ورود تو بند می آید !

میرسی مثل سرو در رفتار

چشم ها خیره می شود انگار ...

 

 

۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۶ ۱ نظر