خسته می شوی از آدم ها 

از بالا و پایین زمانه

تویی که روزی از تنهایی خسته شده بودی

باز دلت برای خودت و تنهایی ات تنگ میشود

دلت لک میزند برای رهایی خودت بودن 

و چه حس خوبی است که بتوانی با خودت باشی

با خودم هستم و از این خلوت و رهایی بی اندازه لذت میبرم

تویی که دلت نمیخواهد کسی را بیازاری

وقتی کسی نیست که حال خوب و بدش به تو گره خورده باشد

وجدانت آسوده و بار از روی دوشت برداشته میشود

شانه هایت خسته اند

قلبت زخمی شده 

پر پروازت گرفته شده

دوباره به خودت برگرد و همان کسی باش  که دور از دسترس دیگران برای خودت رویا میبافتی  و آرزوهای بزرگ داشتی

گفته اند رویا و آرزو غلط است 

اما اشتباه میکنند 

مثل دیگران اسیر بگیر و ببند های روزگار شدن اشتباه است

واقعیت بی رنگ و مبتذل است

رویاها حتی اگر دور و دست نیافتنی باشند طعم تازگی و زندگی میدهند 

سوخت روزانه ات هستند میان انبوه واقعیت

دوباره خودت باش

و راه بیفت !

اینجا دیگرسویی است که جز خودت کسی راهش را نمیداند ...