چند شب پیش فیلم inception را برای چهارمین بار دیدم، آدم از فیلم های نولان خسته نمی شود . معلوم نیست این آدم اینهمه خلاقیت را از کجا می آورد که عمیق ترین تفکرات فلسفی را با داستانی هیجان انگیز ترکیب میکند ، جوری که مو لای درزش نمی رود .
با زمین خیلی غریبم ، با هوای تو صمیمی
دیده بودمت هزااااار بار ، تو یه رویایِ قدیمی ...
نمیدانم کجایی
توی انباری وبلاگ میگشتم و لا به لای آن همه چرت و پرت ( بر وزن خرت و پرت )یک شعر ناقص آن زیر میر ها پیدا شد ، از شب های دوست داشتنی خوابگاه ...
دلم گرفت ...
رمزش 017 بوده. یادم رفته بود حتی کم و زیاد شعر را بگیرم و همانطور مانده ...
شعر نصفه و نیمه است و سر و ته ندارد ، بی مقدمه شروع میشود و یکدفعه تمام میشود ، قطعا اشکالات فنی هم دارد ، ضعف و سطحی بودن محتوایش هم به ناتوانی این حقیر ببخشید ، اما برای خودم خاطره ی جالبی بود ... فکر کنم همان بیت اول توی ذهنم سر خورد و بقیه ی بیت ها خیلی بی ربط و فقط برای تمرین به آن وصله شده اند :)
فکر میکنم آن شب های من گره خورده بود به این آهنگ "بهانه ی تو" :
تابستون بود . گرم انتخاب رشته بودم . البته برای من به انتخاب شهر بیشتر شبیه بود تا انتخاب رشته ، چون تصمیممو گرفته بودم که میخوام پرستاری قبول شم و فقط داشتم شهرا رو زیر و رو میکردم ، اونم نه با توجه به دوری و نزدیکی ، یا حتی امکانات و ... بلکه فقط به این فکر میکردم که یه جای خوش آب و هوا قبول شم :)
تو همین حال و هواها ، هر وقت فرصت میکردم به وبلاگ کسایی که خودشون دانشجوی پرستاری بودن و از حال و هوای خودشون مینوشتند سر میزدم و اولین تصویرهای ذهنی من از پرستاری رو اونا شکل دادن . تازه اینا رو گفتم که بگم اون زمان هنوز وبلاگ نویسی بچه بازی نشده بود ( و همونطور که مستحضر هستید وبلاگ نویسی سه دوره ی فرهیختگی، بچه بازی و این روزا هم که دارد منسوخ میشود و فقط اهلش باقی مانده اند را گذرونده ) خلاصه اینکه اون دوران هنوز وبلاگ نویسی خدا رو شکر خیلی مد نشده بود که بخواد بچه بازی بشه ، و کسایی هم که وبلاگ مینوشتن حسابی برای نوشته هاشون و مخاطباشون ارزش قائل بودن و حسابی به سر و روی وبلاگشون میرسیدن ) خلاصه اینکه در چنان دورانی وقتی وارد یک وبلاگ میشدی دقیقا وارد دنیای نویسنده شده بودی . از قالب وبلاگ گرفته تا نوع نوشتن و حتی موسیقی و ...
این حرفا به درد شما نمیخوره البته . ولی دارم برای دل خودم مینویسم از اون روزا . که یادم نره . چون الان وضعیت کاملا فرق کرده که خودم هم تصورش رو نمیکردم .
دو تا موسیقی وبلاگ که هنوز هم هر وقت میشنوم یاد اون روزا می افتم یکی موسیقی متن فیلم امیلی بود که شاهکار یان تیرسن بود ...
یکی هم این سه تار ِ امیر حسین سام بود ...
هنوزم که هنوزه هر بار این دو تا رو میشنوم ، یاد اون روزا میفتم . یاد وبلاگ " دانشگاه در گنجه ی خاطرات " که دیگه نمی نویسه ، یا وبلاگ " نگاه دیگر " که اونم دیگه نمینویسه اما تو آرشیو اون سالهاشون خاطرات جالبی پیدا میشه . و چن تا وبلاگ دیگه که با تمام وجودشون مینوشتن و من هم با تمام وجود میخوندم .
راستش نمیدونم فقط من اینجوری ام یا بقیه وبلاگ نویسا هم همچین حسی دارن که وقتی یه وبلاگ نویس، دیگه نمی نویسه نگرانش میشن و دوس دارن بدونن کجا رفت و چی شد ؟ جوری که مثل یکی از افراد خانواده یا لااقل یکی از دوستان صمیمی ت شده باشن . کسایی که فقط از روی نوشته هاشون میشناسیشون و فک و فامیل دنیای مجازی آدم میشن .
خلاصه اینکه یک زمانی وبلاگ نویسی عالمی بود که جز اهلش را بدان راه نبود ، و یک فضای بکر و دست نخورده بود که پای اهل ریا و خودنمایی به آن باز نشده بود .
گرچه این روزها هم دارد مثل قبل خلوت و سوت و کور میشود، اما این خلوتی کجا و آن کجا! از آن جزیره ی بکر تنهایی ، حالا خرابه ی متروکی مانده ، یک زمانی کشف نشده بود و حالا ترک شده است . در ثانی ، بر فرض که اینجا باز هم همان جای دنج سابق بشود، آدم هایش چطور ؟ آن آدم های قبلی میشوند ؟ همان دهه شصتی های پر دغدغه و جدی که ادا اصول در نمی آوردند و خودِ خودشان بودند ... همان ها که حتی هنوز هم میشود از دیدن بقایای وبلاگشان لذت برد ...
غصه ها و شادی های من با هم هستند ، در هم تنیده شده اند ، این به این معنی نیست که وقتی شادم همه ی مشکلات قبلی را حل شده تصور میکنم یا وقتی غمگینم ، هیچ اتفاق خوبی و نقطه ی مثبتی وجود ندارد . غم و شادی های من در هم تنیده شده اند، آنقدر که نمی شود گفت الان غصه های بیشتری برای خوردن دارم یا شادی های بیشتری برای فریاد زدن ! و فکر میکنم همه ی آدم ها همینطور باشند ، اما چون فقط میتوانم درباره ی احساسات و حالات خودم صحبت کنم ، در مورد خودم حرف میزنم . بستگی دارد که تصمیم گرفته ایم از کدام قسمت چشم بپوشیم و از کدام قسمت به زندگی نگاه کنیم . چشم پوشیدن هم به معنی فراموش کردن همیشگی نیست اما خب میشود فعلا به آن جنبه فکر نکرد ...
اما یک چیز طبیعی است و آن اینست که هر گاه آدم تنها تر میشود ، بیکار تر میشود ، به خودش و آنچه بر او گذشته فکر میکند، غمگین میشود یا دست کم یک حسرتی هست . راستش را بخواهید ما آدم ها به معنی واقعی کلمه در این هستی تنهاییم و هیچ چیز هم نمی تواند ما را از این تنهایی نجات بدهد. اتفاقات و آدم هایی که باعث میشوند از تنهایی در بیاییم فقط ما را از تنهایی در آورده اند ، تنهایی ما به قوت خودش باقی است و همین که بخودمان بیاییم به آن بر میگردیم ...
+ چون غمت را نتوان یافت مگر در دل ِ شاد،
ما به امید غمت ، خاطرِ شادی طلبیم ...