این صفحه ی مجازی هم شده چاهی که هر وقت دلم می گیرد بیایم و برای خودم بنویسم . بلکه دلم وا بشود . گفته بودم که همه چیز تکراری شده ؟ پس تکرار میکنم که همه چیز بیش از حد تکراری شده . بیشتر از همه خودم . از اینجا هم که برگردم . مرخصی هم که بروم باز تغییر مهمی روی نداده است . جز اینکه خودم را با همان غصه ها و دلتنگی های کهنه جا به جا کرده ام با این تفاوت که دیگر دلتنگی جدیدی هم ندارم . وقتی به شهر خودم هم بر گردم قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد . زندگی بدون چالش و مبارزه، بیشتر خسته ام میکند . اصلا همین که این روزها ثبات دارم و شرایط بدون چالشی را پشت سر می‌گذارم بد است . اینکه فقط به خورد و خوراک و خواب و تفریح و اتفاقات عادی دیگر مشغولم حالم را بد کرده است . اینکه نمی توانم درگیر شوم ، اینکه لااقل مثل همان روزهای دانشجویی توهم مبارزه هم ندارم . اینکه شرایط بر من غالب است و طبق شرایط حاکم زندگی میکنم حالم را به هم میزند . ترانه ی آخرین قدم حامد زمانی را گوش میکنم : این آخرین قدم، برای دیدنت . این آخرین پله، واسه رسیدنت ... 



لطفاً ناگهانی رُخ بده !
غافلگیرم کن !
لحظه ای اتفاق بیفت که اصلا فکرش را هم نکنم !
آنجا که حتی صورتت را هم از یاد برده باشم !
اصلاً
تو هر موقع هم که بیایی ،
هرگذشته ای هم که داشته باشی،
با ارزشی !
درست مثلِ پیدا کردنِ پولِ مچاله شده ،
بعد از سالها در جیبِ لباس هایم ...