إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۴۲ مطلب با موضوع «ادبیات :: شعر» ثبت شده است

199. امید آخرین


برای کینه؟ آه نه! برای عشق من، بمان

برای دوست داشتن، برای خواستن بمان

هر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت

امید آخرین اگر تویی، برای من بمان

به سبزه و نسیم و گل، تو درس زیستن بده

بهار باش و باز هم به خاطر چمن بمان

تمامت و کمال را به نام ما رقم زدند

کمال عشق اگر منم، تو هم "تمام زن" بمان

برای آنکه تیشه را به فرق خویش نشکند

امید زیستن شو و برای کوهکن بمان

مزن به نقش خود گمان، ز سرگذشت این و آن

برای دیگران چرا؟ برای خویشتن بمان



(حسین منزوی)
۲۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۰ ۰ نظر

198 . همه بر سر زبانند و تو در میان جانی!

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که بکار درنبندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی


 
*سعدی

۲۵ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۹ ۰ نظر

196. بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما


تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند

حسین زحمتکش
۲۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر

192. بیست و 3 ســال قبل


حالتی بین گریه و خنده، بین خوابیدن و نخوابیدن
مثل یک مرد خسته ی جنگی با تمام وجود جنگیدن

حالتی منقلب بدون وضو، بی سلوک و سُجود و سجاده
مایعی لای مردمک هایت مثل بغضی که سالها مانده

حاشیه میروی نمیدانی که بگویی چقدر دلتنگی
مثل بازیکنی که مصدوم است، میدوی گاه و گاه می لنگی ...

*محمد مهدی متقی نژاد



+ من عاشقت شدم ( مهدی یغمایی ) 


۲۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۲ ۰ نظر

188. بالاتر از خودم نپریدم

 

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی

بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

از اینکه با تمام پس انداز عمر خود

حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

کم کم به سطح آینه برف می نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود

رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد

من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

 

* سید مهدی نقبایی

۰۵ دی ۹۴ ، ۰۲:۳۵ ۰ نظر

179. می دانی چرا؟

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

برسر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

اشهد ان لا…شهادت اشهد ان لا …شهید

محشر الله الله است می دانی چرا؟

یک بغل باران الله الصمد آورده ام

نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد

باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟

 

* علیرضا قزوه

 

 

+ تنها توی محرم و رمضانه که میشه نفس کشید و احساس زنده بودن کرد ... تموم شدنشون یعنی دوباره روزمره شدن و دوباره دنیایی شدن مطلق !

 

+ ان شاء الله همه ی روزهات عاشورا باشه و همه جا برات کربلا ...


۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۲ ۰ نظر

177. من زنده ام!


از کل کتاب " من زنده ام " فقط همین شعر به جانم نشست :

 

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست

گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو

ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف

گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو

اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند

خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو

تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر

ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو

با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است

در خزان گر برود رونق بستان تو مرو

هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است

ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو

کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید

کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو

لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی

از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو

هست طومار دل من به درازی ابد

برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو

گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت

که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو ...

 

* مولوی

 

 

+

از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو مرو ...



۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۰ ۰ نظر

175. ما بی تو خسته ایم؛ تو بی ما چگونه ای ؟


http://www.bisheh.com/Uploaded/PostImg/realsize/635214370582968750.jpg

 

ای همدم روزگار چونی بی من؟

ای مونس و غمگسار چونی بی من؟

من با رخ چون خزان دردم بی تو

تو با رخ چون بهار چونی بی من؟

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی از آنی همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه تو

عشقت به دلم بر آمد و شاد برفت

باز آمد و رخت خویش بنهاد و برفت

گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

ای در دل من میل و تمنا همه تو

وندر سر من مایه ی سودا همه تو

هر چند به روزگار در می نگرم

امروز همه تویی و فردا همه تو ...

* مولوی

 

+

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!

 

* حسین منزوی

 

۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر

171. هر کسی را دوست داری زودتر گم میکنی !


دوستانی چند،اما دشمنانی بیشتر

بیشتر باید دویدن، با توانی بیشتر

تار ها وقتی که حکم میله ی زندان شود،

می نشیند روی شانه گیسوانی بیشتر

هر کسی را دوست داری زودتر گم می کنی

هر چه مهرت بیشتر ، نا مهربانی بیشتر

درس خود را بار ها در آزمون پس داده ایم

شک نکن در عشقمان با امتحانی بیشتر

مستی ما را توان جام های تازه نیست

حال ما را بد نکن، با استکانی بیشتر

((عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند))

عشق شایسته است، اما در جوانی بیشتر

دوستان از دشمنان بهتر خیانت می کنند

دوستت دارم فقط، از هر زمانی بیشتر...

 

* آرش واقع طلب


۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر

167. زین به دوش



دور ما دیوار بود و لای هر دیوار موش..

ترس در دل داشتیم از سایه ی آدمفروش!!

 

باید از امروز همرنگ جماعت بود پس...

گرگ هم بودی لباس گوسفندان را بپوش!!

 

رنج ما بردیم و گنجش دست از ما بهتران...

«سخت می گیرد جهان بر مردمان سختکوش»

 

ما که هم از «اسب» افتادیم و هم از «اصل مان»

روی زین بودیم و می مانیم زین پس زین به دوش!!

 

حق ما چون قالبی یخ آب شد در دست تو....

پس بنوش آن را که خون ما نمی آید بجوش!!

 

سهم ما از زندگی عمری چریدن بود و بس....

پس حلالت بادچوپان! هرچه میدوشی بدوش ...



شاعر : ؟
۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر