سر در گمم حسابی !
گاهی میگم میرم سربازی و سریع دنبال کار ، تا تو این آشفته بازاری که دانشگاه آزاد هم داره هی یکی یکی رشته ها رو اشباع میکنه و عین ماشین جوجه کشی آدمای مدرک به دست میریزه به جون جامعه ؛ که دست بر قضا وقتی پای استخدام بیفته اونی که دانشگاه آزادی بوده احتمالا پول و پارتی بیشتری هم داره و بیچاره دانشجویی که عمری درس خونده و حالا میبینه قبل از اون یکی دیگه جاشو گرفته ... پس یکی از دغدغه هام این میشه که شاید بهتر باشه ، تا دیر نشده و تولیدات دانشگاه آزاد همه جا رو قبضه نکردن و جایی هم برای ما پیدا میشه ، سربازی و بعد کار .



گاهی میگم ارشد اما خودش سه مساله میشه : ارشد به خاطر کار ؟ ارشد به خاطر تاثیر ؟ ارشد به خاطر علاقه ؟


همیشه دوست داشتم توی ذهن آدما اثرگذار باشم تا رفاه جسمی شون . پس شاید اثر گذاری اولویت بیشتری داشته باشه ...

کدوم اثرش بیشتره ؟ یه پزشک یا دندونپزشک ؟ یه ارشد و بعد دکتری اپیدمیولوژی ؟ ارشد و بعد دکتری علوم فرهنگ و ارتباطات ؟ حتی رفتن به حوزه و تحصیل علوم دینی ؟ یا گاهی بدم نمیاد برم رشته ی هوافضا و مهندسی های جذاب !!! گاهی فکر میکنم درس های غیر فنی مثل فرهنگ و ارتباطات یا علوم دینی رو شاید بشه کنار رشته های مهارتی مثل پزشکی یا مهندسی کار کرد و از دو جنبه پیشرفت کرد ...






اما واقعا اولویت با کدومه ؟ باید تا دیر نشده تکلیف خودمو مشخص کنم و از فرصت هایی که مثل ابر میرن در جهت مشخصی استفاده کنم و گرنه مثل این دوسال و شاید هزار بار بد تر از این دو سال گرفتار حسرت بشم ...



+ شاید یکی از تلخ ترین خداحافظی ، تموم شدن دانشگاه باشه ، و دانشگاه به معنی واقعی ش همین اولین دوره ی کارشناسیه ... نه ارشد و نه حتی دوباره دانشگاه اومدن مزه ی دانشجویی نمیده ! شیطنت ها و ناپختگی های این روزا ، تازه وارد بودن بقیه ، داغ بودن آدما و کلّی خصوصیت دوست داشتنی این دوره دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه ...



اوقات خوش آن بود که با دوست یار به سر رفت   ***  باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود ...