خیلی وقته احساس می کنم از بلندای کوهی در حال غلت خوردن به دره ی عمیقی هستم . و هر چی سعی میکنم دستمو به درختی ، بوته ای تخته سنگی چیزی بند کنم نمی شود که نمی شود .      + حتی این روزها با خودم هم غریبی می کنم . بر میگردم و به خودم و به بودنم نگاه میکنم . موجودی را می بینم که گناه مسخش کرده ... و دیگر آن قلب سلیم ، بیمار شده ، سخت و سیاه ! من این موجود جدید را نمی شناسم . حتی دوست ندارم با او نفس بکشم با او قدم بزنم و با او هم کلام شوم . خیلی وقت است که خودم را از یاد برده ام ... روزها و ماه های بسیاری است که من جا مانده ام و شاید جا گذاشته ام خودم را پشت این مسیر ... ( ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم ... ) انگار هرچه میدوم به زمان نمی رسم و جهان پشت سرم در حال به هم پیچیده شدن است . این روزها به شدت دوست دارم همه چیز حتی برای چند لحظه متوقف شود و نفسی تازه کنم ؛ بتوانم دوباره روی پاهایم بایستم ... برگردم رو به خدا ! شروع کنم به جبران کردن ... به بالا رفتن ! اما ... 

                                                                    خیلی خسته ام ! خیلی ! و زمان عجله دارد .     

                              

       

 

+  مرا سفر به کجا می برد؟


کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند


و بند کفش به انگشت های نرم فراغت

 
گشوده خواهد شد؟


کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش


   و بی خیال نشستن  ...