این یه تجریه ی شخصیه اما فک میکنم میتونه قابل تعمیم باشه :

اینکه رفتار و انتخاب های آدم ها در خواب هاشون تجلی ذات واقعی و ضمیر ناخودآگاه اوناست ...

ظاهرا ماه رمضون اثرش رو حتی توی خواب و رویاهای شبانه ام هم گذاشته :)



+ این که این روزا کم تر مینویسم ، اولین دلیلش اینه که حرفی برای گفتن نیست . یا لااقل حرف مهمی برای گفتن ندارم . دومین و عمده ترین دلیلش هم اینه که شرایط پسادانشگاه ( به سبک پسابرجام ) شرایط کاملا متفاوتی است . 

نه دیگر وقت زیادی برای خودم دارم و نه آن فکر آسوده و خیال راحت . به قول شاملو قصه ها می توانم کرد ، غم نان اگر بگذارد !

یکی از دغدغه های این روزام اینه که نکنه در شرایط بعد از دانشگاه ، آن جوان آرمانگرایی که مطالعه میگرد ، مینوشت و بحث میکرد ، تبدیل به همان چیزی شود که تمام عمر کابوسش را دیده ( یک آدم معمولی روزمره )!

راستش روزهای سختی دارم ، چیزی شبیه برزخ و معلق بودن بین زمین و آسمان  . گذشته ی دوست داشتنی و آینده ی نامعلوم ...

شب اولی که بعد از چهارسال برگشتم خونه و خواستم سرمو رو بالش بذارم و مثل قدیم تر ها بخوابم ، نشد که نشد . خونه برام غریبه است ... با همه ی محبتی که نسبت به خونواده دارم اما فضای خونه شدیدا برام سنگینه. از دانشگاه رونده و از خونه مونده م . نمیدونم چقدر باید طول بکشه تا این شرایط بهتر بشه . امّا سوالی که پیش میاد اینه که آیا دانشگاه نقطه ی اوج و ماکزیمم لذت و خوشی بود و اینجا نقطه ی عطفیه ی که منحنی برعکس میشه یا اینکه آیا روزهایی در آینده وجود خواهند داشت که بهتر از روزهای دانشگاه باشند یا لااقل همسطح آن ؟ 


در قرآن یقین مراتب مختلفی دارد ، علم الیقین ، عین الیقین و حق الیقین ! ما هرچقدر هم که به مرگ ایمان و اعتقاد داشته باشیم و هزار بار هم مرگ دیگران را به چشم ببینیم حداکثر در همان مرتبه ی علم الیقین باقی میماند . و درست وقتی که نوبت به خودمان رسید و  روح از بدن خارج شد و مُردیم تمام شد رفت! با تمام وجود میفهمیم که مرگ یعنی چی ؟ جدا شدن از دنیا "برای همیشه " یعنی چی؟ 

حالا حکایت ما و دانشگاه شده !!! سال های قبل با تمام یقین میدونستم که جدا شدن از دانشگاه چقدر سخته و دوستان سال بالایی که به عالم بعد از دانشگاه کوچ میکردند حسابی وصیت میکردند که قدر روزهای دانشگاه را بدانید و ما هم خالصانه سر تکان میدادیم که خواهیم دانست ! با اینکه به حرفشان یقین داشتیم ولی حتی تا همین دو ماه پیش هم در همان مرتبه ی علم الیقین مانده بودیم تا اینکه روح دانشجویی از تنمان خروج کرد و وقتی شب اول در خانه خوابیدم برایم حکم شب اول قبر را داشت که مرده سرش را بلند میکند و وقتی به لَحَد میخورد تازه به خود می آید و میفهمد چه چیز عظیمی را از دست داده است ؟ ( برای همیشه از دست داده است ) به هر حال این روزها به مرتبه ی حق الیقین جدایی از دانشگاه و تمام آرمان ها و خاطراتش رسیده ایم !  اما خدا را شاکرم و دوستش دارم چون خیلی خوب نقشه میکشد که چطور از یک آدم منیّت و تکبرش را تا قطره ی آخر بگیرد تا تمام و کمال چکیده و خالص شود . این روزها بیشتر از گذشته به آخرت فکر میکنم ، خیـــــــلی بیشتر ! دوزاری ام افتاده که وقتی از چیزی "برای همیشه" جدا میشوی یعنی چه ؟ خصوصا اگر کیفیت مرحله ی بعد نتیجه ی مستقیم عملکرد گذشته باشد ! حالا سه حالت پیش می آید : یا راضی و خوشحال و مشتاق رفتن به مرحله ی بعدی ! یا نادم و حسرت زده و کلافه ای ! یا معلقی بین این دو حالت و چیزی بین خوف و رجا و برزخ داری ، نه تاب ماندن داری و نه پای رفتن اما امیدواری به فضل دوست ... همه ی اینها رو روزی فقط میدونستم ( خیلی ها هستن اصلا به این چیزا فکر هم نمیکنن چه برسه که به علم الیقین برسن و در عالم بی خبری باقی میمانند تا اینکه یهو باهاش روبرو میشن  ، پس من در مقابل این دوستان یک عارف به تمام معنا به حساب میام :) !!!) اما حالا میبینم اون دونستن ها در مقابل عین الیقین امروز جهل محض بوده ...



+ دوست دارم راجع به اتفاقات سیاسی این روزا بنویسم ، دوست دارم از دعاهای این ماه بنویسم ، دوست دارم از فضای مجازی بنویسم اما چه کنم که شرایطی است که دست و دلم به هیچکدامش نمیرود ! فقط به خودم میتونم فکر کنم ( خودخواهیه آیا ؟ ) 

ذهن آدم هم جوریه که نمیتونی مجبورش کنی به چیزی فکر کنه که درگیرش نیست ، یعنی میشه ها ولی ذوقش گرفته میشه ! 




چشمه ساری در دل و 

آبشاری در کف، 
آفتابی در نگاه و 
فرشته ای در پیراهن 
از انسانی که توئی 
قصه ها می توانم کرد 
غم نان اگر بگذارد ...
* شاملو


+  مرتضی پاشایی : چهره ت مثه قلبم شکسته تر شده ... 

                                         روزا میگذره بی اعتبار !