إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۴۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

14. نیمه شب های دنباله دار


یک عکس ، یک چهره ی آشنا در شلوغی و رفت و آمد یک پیاده رو ، حاشیه نویسی های نامرتب یک دانش آموز دوم تجربی که بی توجه به آقای معلم از یک" اتفاق ساده" می نویسد ، هوای ابری و  در هم و بر هم آسمان  ، یک موسیقی ، گاهی صورت فلکی شکارچی یا یک ماه نصفه و نیمه وقتی که از نیم شب 27 آذر سه ساعت دور شده ایم ، حتی یک یادداشت با این مضمون که هفته ی آینده سه شنبه تا آخر فصل پنج امتحان !

این همه ی آن چیزی است که روزها فکر انسان را آشفته می سازد و شب ها خوابش را پریشان ...



                            

 


                                          


" ... کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند ،

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت

گشوده خواهد شد ؟ "


۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۸ ۰ نظر

13. معادله



نه من دیگری را می فهمم ؛

نه دیگری من را ؛

این همان مساله ایست که گاهی انسان را مثل یک معادله ی دو مجهولی می کند ...

فهمیده شدن خوب است ،

فهمیده نشدن هم بد نیست،

اما بد فهمیده شدن ، "مصیــــــــبت" است !

 

برای فهمیده شدن باید کسی را بیابم !

برای مجهول ماندن باید با خودم خلوت کنم،

اما برای بد فهمیده نشدن ، باید جدا شوم ...

 از هرچه که من را در قالب فهم خود فرو می ریزد !

 

"من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

 

چیزهایی هم هست ، لحظه هایی پرِ اوج

مثلا ... "

      

          برای بعضی ها فقط باید از وضع هوا حرف زد ، چه هوای خوبی ! سیب زمینی کیلیویی چند ؟ دیشب " بفرمایید شام " رو دیدی ؟  پیرهنت رو از کجا خریدی ؟ مارکش چیه ؟ وای "سالی تاک" هفته ی قبل محشر بود ! از همین حرف های صد تا یه قاز ... غیر از اینها بگویی اسراف کرده ای !

اسراف که خوب است ... دور ریخته ای ! هم وقتت را و هم حرفت را ... و گاهی هم خودت را !!!



           { همیــــــــــــــــــن }



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر

12. راهی


آدم باید گاهی ، 

ندیده بگیرد سر و صدا های مزاحم را ،

و نشنیده بگیرد قیل و قال این و آن را ،

 راه خودش را بگیرد و یکراااااااست برود ، قدم قدم قدم ...

آن وقت ( وقتی که از همه ی هیاهو ها و نگاه ها گذشت ) ؛

برگردد و پشت سرش را نگاه کند : 

 نه برای دیدن "سر" ها و "صدا" ها ،

 برای دیدن راهی که بی "درد ِ   سَر " طی شد  ...

 

                                        

 

  پروردگارم :

و در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنشگری هراسی ندارند ؛ این از فضل خداست که به هر که بخواهد می دهدش ...



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر

11. غم پنهان


گذر زمان است  و خاطره هایی که یاد آوری هر کدامشان ، ترا دچار لبخندی کشیده ، غمی پنهان اما شیرین و حسرتی کشدااااااااااااااااااار می کند .

 همین حرف کیوان که : " به قول آقای حقیقت ، گروه شام  پوکید ... " کافی بود تا لبخند پت و پهنی روی صورتم و غمی موزون  در چشمانم و حسرت جا ماندن از" همه چیز"  در عمق وجودم  بنشیند.

      راستش را بخواهید این روزها به اندازه ی همان  کلاس تجربی خودمان با همان صندلی های همیشه  به هم ریخته  و در همش و دیوار های حاشیه نویسی شده ،  به انضمام"  آدم های مختلف العلامت اما یکدلش " چیزی از درون سینه ام   کنده شده ،  درست به ابعاد کلاس ، خنده های ممتدش و همهمه ی روزهای تجربی بودن ...



                                                                     


۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۶ ۰ نظر

10. هرس


باید گاهی خودت را هرس کنی !

وقت هایی که خیلی شلوغ و دست و پاگیر میشوی ...

بعضی چیزها ،

بعضی کارها ،

حتی بعضی آدم ها ،

باید حذف شوند !

کنارشان بگذاری و راه بیفتی ؛

تو باشی و چند تا چیز بدرد بخور ، دو سه تا کار مهم و ... چند تا "آدم" حسابی !

 "این" یعنی... هـــرس !

۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر

9. روزهای زندگی


به هر حال شاید برای همه ی مشکلات بشر بشه راهی پیدا کرد  به جز چیزی که گذشت زمان و  مکان به جا میذاره... دلتنگی!



 

تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟؟!

وقتی روشنی چشم هایت

در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت

از تنهایی معصومانه دست هایت.

آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت

و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت

حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود.

اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری

در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی...

و اینک آ شکفتن و سبز شدن

در انتظار توست ... در انتظار توست...




                    


  

 

         همه ی انسان ها از حرفهایی که ناگفته می مانند ، از ثانیه هایی که میگذرند و از گرد مبهم خاطره ها که بر ذهن می نشیند ،          

         به ناچار روزی خواهند مرد !

۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر

8. حرف



کوله بارم پر حرف است ؛

حرف های پر و خالی من ، حرفهایی که نگفته ام

حرفهایی که نخواسته ام بگویم ، حرف هایی که در هیاهوی آهن و دود

و سرسام آسمانی که به اندازه ی سقف خانه مان پایین آمده ساکت مانده

حرف هایی که در تاریکی شب هایم گم شد ، حرفهایی که با آخرین لیوان آبی که خوردم از گلویم پایین رفت تا بغضم نترکد ؛

حرف هایی که هنوز آفریده نشده اند مثل روزهای نیامده  ...

و

حرف هایی که گفتم ... و شنیدند ،

اما فهمیده نشدند ... ! 

حرف های کژفهم من برگردید و بر دوش من

سنگینی کنید ...



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر

7. بهانه


چه بسیارند بهانه های سخن گفتن ...

اما من زیاد بهانه گیر نیستم ... !

ترجیح می دهم سکوت کنم .

همین !


۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر

6. فراموشی


آه ! چه زود از یادمان میرود " آن چه " که نباید برود !

و این چه خاطر خسته و ملولی است که باید هر لحظه در گوش راستش زمزمه کنیم :

یادمان نرود که اشکمان را به رایگان بر سر بازار کینه و قهر به حراج نگذاریم !

یادمان باشد که لبخند تر مان چشم خشکیده ای را خیس نکند !

یادمان باشد اگر خاک لبمان حاصلخیز بود گل بروید از آن !

یادمان باشد اگر آسمان دستانمان بر دوش متروکی سایه انداخته پر ستاره باشد !

یادمان باشد که ردی از جاپای خسته مان در مرداب راکد هوسی ریشه نخشکاند !

یادمان باشد که دنباله دار دل تنهایمان آنقدر آهسته بگذرد که آرزویی در پس نفسی حبس نشود !

یادمان باشد سر سوداگر مان خار نفروشد به زمین !

و اگر روزی چشممان عاشق همسایه ی دو ابرو آنورتر شد ... چشم و ابرویی یاد همسایه ی دیرین نبرد !

و اگر رعد صدایی دلمان را لرزاند ... دل به دست برق ابری ندهیم !

یادمان باشد ... یادمان را به نسیمی ندهیم که به هر سو که بخواهد ببرد ... یادمان هم برود...

یادمان هم برود ...



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر

5. و اکثرهم لا یعقلون!!!


چند سال پیش جمله ای از دکارت خوندم که هر روز بیشتر و بیشتر میبینم و حسش میکنم  :

بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده زیرا همه فکر می‌کنند به اندازه کافی عاقلند .


                                              

                                              




+ از خودم بگیر تا خودت !

+ لازم به ذکر است که عالم بودن لزوما به معنای عاقل بودن نیست ! چه اینکه بسیاری مان اطلاعات بسیاری را انباشته کرده ایم اما  مثل الحمار یحمل اسفارا ...



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۹ ۰ نظر