إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۱۹۱ مطلب با موضوع «روزهای زندگی» ثبت شده است

111. زیبا و حماسی



تیتراژ تصویری برنامه ی دوست داشتنی ِ ثریا با صدای حامد زمانی :

مشاهده و دانلود
۱۲ دی ۹۳ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر

110. خوبِ من ؛ بدِ آنها

پیرو سردرگمی ام در فعالیت تشکلی :

از اون جاییکه دوست ندارم در هیچ قالب تعریف شده ای قرار بگیرم و مدام خودم رو با متر و معیار هم سازمانی ها ، هم تیمی ها و یا باند خودم بسنجم که آیا این حرف من ، این حرکت من باب میلشون هست یا نه ؟ و یا با این کار مخالف خط گروهم ، حزبم یا جریانم نیستم !!!
دوست ندارم که مثلا اسم بسیجی داشته باشم و هی به این فکر کنم که اگر این حرفو بزنم یا فلان کارو کنم به ضرر بسیج دانشگاه تموم میشه و همه به پای اونا مینویسن ... دوست دارم رها باشم ، و مسول عمل خودم باشم و از آبرو و اعتبار خودم مایه بذارم نه از سازمان یا تشکل یا هر چیز دیگه ای و تنها در این صورته که راحت حرفتو میزنی و هرجا لازم شد وارد عمل میشی ...

حالا دو راه وجود داره :
یا اینکه هیچ وقت کار تشکلی و گروهی نکنم و همیشه تک و تنها کار خودمو بکنم ...

یا اینکه در عین حال که عضو گروهی هستم و از فرصت هم فکری و همراهی اونها بهره میبرم ، خود واقعیم رو هم حفظ کنم و اعتقاداتم ، حرف هام و رفتارهام تحت الشعاع گروه و باندی قرار نگیره ...


+ همیشه یه دعای دوست داشتنی از دکتر شریعتی گوشه ی ذهنم هست :

خدایا! مگذار که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد! که دینم در پس وجهه ی دینیم دفن شود،
که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد،
که آنچه را "حق می دانم" بخاطر اینکه "بد می دانند" کتمان کنم.


۱۲ دی ۹۳ ، ۱۸:۴۶ ۰ نظر

108. هنوز در سفرم ...


  - می گویند تقوا از تخصص لازم تر است ، آن را می پذیرم ؛ اما میگویم آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد "بی تقواست ".

                                                * شهید مصطفی چمران


شل کن سفت کن های من تو تشکل های دانشجویی ، خودمو هم گیج کرده . راستش هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست.

سال اول دانشگاه تقریبا تمام برنامه های تشکل ها رو فقط به عنوان یه ناظر و دانشجو شرکت می کردم و گوش میدادم .

نه کسی منو میشناخت و نه ارتباطی با هیچکدومشون داشتم . تا اینکه آخرای سال اول دانشگاه چون خبر داشتم که طرح ولایت بسیج برنامه ی عمیق و خوبیه با اینکه حتی عضو بسیج نبودم اسمی نوشتم و منی که نه پرونده ای در اون تشکل داشتم نه چیز دیگه ای توی امتحان کتبی و مصاحبه اونقدری قانع کننده بودم که تنها نماینده ی پسر دانشگاه باشم که بدون طی کردن طرح ولایت استانی مستقیما وارد مرحله ی 45 روزه ی کشوری میشه .

گذروندن یه دوره ی یک ماه و نیمه در بهشت طرح ولایت که گلچینی از آدمای دوست داشتنی بود ، حس خوبی داشت . اما پای من رو هم غیرمستقیما به بسیج دانشگاه باز کرد.


یه روز معمولی که بی خبر از همه جا مشغول نماز توی مسجد دانشگاه بودم ، مسول بسیج باهام تماس گرفت و با اینکه هنوز منو ندیده بود و آشنایی مستقیم نداشتیم ازم خواست که به عنوان جانشین ایشون توی بسج فعالیت کنم . راستش اون موقع اصلا تصور درستی از شرح وظایفم و دقیقا اینکه چه کارایی روی دوش من میفته نداشتم ولی قبول کردم ؛ شاید بیشتر به این خاطر که حس میکردم این کاریه که نباید روی زمین بمونه . و این شاید شروع یه اشتباه یا بدشانسی من بود ...


منی که سال اول دانشگاهم همیشه بین خوابگاه و کلاس طی میشد ، سال دوم چرخش کاملی پیدا کرد .

راستش سال دوم دانشگاه قبل از اینکه اصلا شروع بشه کلی تصمیم و انگیزه ی جدی داشتم . ورزش یکی از مهم تریناش بود. حفظ قرآن بود تنها چیزی که توی برنامه م نبود بسیج بود که اون هم شد و حالا اونقد توی دانشگاه و ستاد مدیریت دانشگاه بالا و پایین میشدم که کمتر همکلاسیهام رو میدیدم جوری که یه روز نماینده کلاس وقتی توی سلف دیدم برگشت به شوخی گفت :

" بچه ها یادتون میاد ، این آقا پارسال همکلاسیمون بود " . کلاس ها رو یکی در میون جا مینداختم . اما ورزشم ترک نمیشد ، حتی برنامه های سخنرانی و مراسمی هم که با ورزشم تداخل داشت شرکت نیمکردم تا به باشگاه برسم .


اما همیشه یه خواست درونی داشتم و اون ناشناخته بودن بود . چیزی که با فعالیت در بسیج  جور در نمیومد و مرتب توی چشم بودی . وسطای راه کشیدم کنار . یعنی آخرای اسفند بود که گفتم خداحافظ و سال 93 دیگه منو نمیبینید . رفتم با خودم خلوت کنم . رفتم که از این همه درد سر و سردرد ، از این همه بی منطقی ، از این همه تعصب ، از این همه تحجر مردم دور بشم .

از اینکه این همه حرف بزنی و یک کدامشان اثر نکند ، از این که گوشی برای شنیدن نیست ( شاید اشتباه از حرف من و نحوه ی بیان من هم باشد ) اما این روح تحجر و سنگ شدن در روح جامعه دیده میشه . آدمایی که حاضر نیستن گوشه ای از حتی نگرش های خودشون رو تغییر بدن و خودشون فکرن کنن و ترجیح میدن همون حرف هایی رو استفراغ کنن که دیگران به خوردشون دادن .


 گوشی هم چند ماهی خاموش بود و خونواده به گوشی دوستام زنگ میزدن .

حالا نمیدونم که چرا دوباره میخوام برگردم و بی خیالِ نتیجه فعالیت کنم . بی خیال سرزنش ها . بی خیال خودم ...

میخوام حتی شده به اندازه ی تغییر گوشه ای از فکر یک نفر کاری کنم . میخوام تو این کشاکش ، بزرگ بشم . میخوام قید خودمو بزنم . اسم این تکلیف مداریه آیا ؟؟؟ شاید ...

باید انقلابی زندگی کرد . باید درس خواند و به مدارج بالای علمی رسید تا دهن خیلی ها را بست . تا حرفت خریدار داشته باشد .

باید عرصه های مختلف جامعه پر از تفکر انقلابی بشود .  که بدتر از شعب ابیطالب هم از پا نیندازدشان ، به عقب برنگردند و کم نیاورند .


باید به شبی 3 ساعت خواب اکتفا کرد . باید طهرانی مقدم بود . باید گره گشایی کرد و منتظر این و آن نماند . باید مطالبه گر بود . باید خلوت شبانه داشت . باید کم حرف زد و زیاد کار کرد . باید آدم ها را دوست داشت تا بتوان هدایتشان کرد . باید شور داشته باشی و خسته نشوی . باید نق نزنی . باید حزنت در دلت و شادیت در چهره ات باشد . باید روح امید را بپراکنی و مردم از تو انرژی مثبت بگیرند نه اینکه مثل مابقی مردم این روزگار جغد شوم شوی و همیشه آیه ی یاس بخوانی . باید شاد بود و شادی بخشید .

باید راه افتاد و راه انداخت . باید همراه پیدا کرد و همراهی کرد. باید هر چیز غیرضروری را حذف کرد . باید مهم ترین کار در لحظه را انجام داد . باید دل نداد و دلبری نکرد . باید پاسبانی کرد از حریم دل .  چون همیشه تویی و دلت و خدا ... چون همیشه تویی و دلت و خدا ...



    + تمام تقوا اینست : 

                           که آنچه نمیدانی بیاموزی ،

                                                و به آنچه که میدانی عمل کنی ...

                                                            * رسول الله



                             +                                                                            

      هنوز در سفرم...

خیال میکنم در آبهای جهان قایقیست

و من ، مسافر  قایق

هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول میخوانم و پیش میرانم

مرا سفر به کجا میبرد !؟

کجانشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت های نرم فراقت گشوده خواهد شد ... ؟


* سهراب

 


۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر

106. دلی دوباره بکارید...

دیشب برنامه روز دانشجو با ما بود! خیلی بهتر میشد اجراش کنیم!

صحبت های مهم استاد حسن پور میون اون همه کلیپ و مسابقه گم شد... 

 پس فردا امتحان داخلی جراحی و احتمال بالای افتادن! تا چه پیش آید...  واقعا تصمیم گرفتم درس بخونم!  آیا خیلی دیره...؟ 



+ زیاد امید ندارم

 که از تپیدن قلبم

گلی دوباره بروید 

مگر بهار که سر شد

کنار سنگ مزارم

دلی دوباره بکارید... 

کدام قله کدام اوج؟!

منی که این همه کوهم

از این جهان به ستوهم... 



+ مرور می کنم از دور لحن گرمت را... 

۱۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر

105. زنده باد مخالف کی ؟؟!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۰:۲۶

104. ذهن خاردار


دست نوشته ای از شهید احدی که رتبه ی یک پزشکی کشور سال 64 بود و ساعاتی قبل از شهادتش نوشته بود رو از طریق واتساپ به تقریبا 80 نفر فرستادم ،

پیام اصلی این متن به نوعی انتقاد ظریف این شهید عزیز از بی توجهی به خون شهدا و دلبستگی های ما به بعضی امورات نه چندان مهم دنیایی و توصیف غمناکی از جنگ بود .

تو این بین چند نفری بودن که به خیال خودشون میانه رو بودند و معتقد به " خیرالامور اوسطها !!!! " که خود این بدفهمی شان از این حدیث هم شرح مفصلی دارد ...

خلاصه اینکه بین اون هشتاد تا فقط این دو نفر از جا در رفتن و هر کدوم یجوری بحثو به حاشیه کشوند .

آخر متنی که فرستادم نوشته بود : " صفایی ندارد ارسطو شدن ؛ خوشا پر کشیدن پرستو شدن ... "

یکیشون اینطور نوشت که : "البته ارسطو شدن به جای خودش و پرستو شدن هم در جای خودش صفا داره !!!"

که من هم در جوابش گفتم : " متاسفانه من که نه ارسطو هستم و نه پرستو " 

اون یکی دیگه گفت : " به نظرت این چنین افرادی میموندن بیشتر به نفع کشورشون نبود تا برن جبهه ؟؟!!! " یا اینکه میگفت : " به نظرم اینها برای این که با شهادت به آنچه که خواسته ی خودشان بوده برسند یعنی رفتن به بهشت رفتن جنگ و گرنه اگه سرنوشت مردم کشورشون براشون مهم تر بود میموندن و از طریق علمشون به پیشرفت کشورشون کمک میکردن ، پس اونا هم نوعی خودخواهی داشتن !!! " و یه بحث طولانی رو شروع کرد ...


کاری به درست یا غلط بودن حرف هاشون ندارم ؛ که قسمتی از هر کدام این جمله ها در جای خود درست هم هست ... اما فاصله ی این حرف ها با پیام اصلی آن نوشته برای من کیلومترها بود ...

اما بحثم اینه که وقتی آدم توی خودش یه نوع مقاومت ذهنی و یه گارد فکری گرفته باشه ، به هر نحوی میخواد اعتراض کنه و "من متفاوت هستمِ " خودش رو نشون بده ... این جور آدما اگه یه کتاب از اندیشه ی مقابل بهشون بدی ، اگه 4000  صفحه داشته باشه ، صفحه ای را ورق نمی زنند مگر به امید اینکه خطی شایسته ی گیر دادن بیابند و به آن سنجاق شوند .


                                                                     


نا خودآگاه یاد مطلب چند روز پیشم از استاد پناهیان افتادم که :

" مثلا کسی با موضوعی مخالف است هی سوال میپرسد ...
انسان رشد یافته هیچگاه دنبال سوالی با انگیزه پسرفت نمی رود ، گیرم که شما هزار سوال از این دست هم داشتی ، باز هم آخرش در نقطه ی صفری .
مهم ترین مشکلی که در اینگونه سوال ها هست ، وقت گیر بودن آنها نیست ! بلکه مشکل اساسی اینجاست که وقتی جواب های احتمالی پیدا کردی به آن جواب ها گیر می دهی و علاقه پیدا میکنی. سوالی که به انگیزه ی مخالفت با حق پرسیده شود ، به بدترین جوابش علاقه مند میشوی ... "



۱۱ آذر ۹۳ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر

103. خبرت هست... ؟


کنفرانس ناتمام، درس نخوانده، بیان مساله ناقص، فکر باشگاه، فکر تو، همه چیز به هم ریخته و بی برنامه! 

الانم که در اتاق قفل و من پشت در!  احتمال کلاس نرفتنم هم بالاست... 


+ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟ 

۰۸ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۵ ۰ نظر

100. انفجار اطلاعات


قبلاها سیر مطالعاتی منظم تری داشتم . یادم میاد مثلا دوم دبیرستان که بودم کتاب ها و سخنرانی های دکتر شریعتی جرقه ای شد که شروع کنم به تحقیق و مطالعه . خود دکتر هم خط میداد که کتاب بعدی چه باشد .

کتاب های شهید مطهری وقتی که شبهه هام زیاد میشد کمکم میکردن ، خصوصا عدل الهی !

بعد از دکتر شریعتی، استاد پناهیان لااقل برای من حرف های شدیدا تازه ای برای گفتن داشت . و بعدش هم با استاد صفایی (عین.صاد) و کتاب هاش برخورد کردم که حسابی قوی تر و حساب شده تر از پناهیان بود . نگاه استاد صفایی به هستی آنقدر جذاب و بدیع بود که فکر نکنم هیچکسی جایش را بگیرد . کسی که حس میکنم پناهیان هم اندیشه اش از سرچشمه ی صفایی آب میخورد .







ولی الان نه .

این روزا در معرض انفجار اطلاعاتم شدیدا !

از واتساپ گرفته تا فیسبوک و انواع و اقسام وبلاگ خبری و تحلیلی و ...

مواجه شدن بی در و پیکر با این همه اطلاعات مختلف و پراکنده ، نه بهم چیزی اضافه میکنه و نه راحتم میذاره .

یه نوع حرص جوری که میخوای همه ی این اطلاعات رو  یکجا داشته باشی . آدم های  دنیای من زیاد شدن ، بیش از حد زیادی . فکر میکنم مبهوت شده ایم ، سرعت و حجم بالا خودش نوعی ترمز شده که مجبوری به همه ی اینها فقط نظری بیندازی بی آنکه طبق نیاز تو باشند یا اگر هم باشند در آن ها عمیق نمی شوی .


برای اینکه غرق در این همه حرف و حدیث نشم باید حذف کنم ، یا بهتر بگم گلچین کنم .

فک کنم حدیثی بود که میگفت وقتی حرف باطل زیاد شد ، حق گم میشه .

خیلی ها این روزا افتادن دنبال غرب شناسی ، فراماسونری ، صهیونیزم و شناخت فرقه های شیطان پرستی با تمام جزییاتشان . آنقدری که فلان خوانندی راک یا مرلین منسون یا فلان نماد شیطانی را می شناسند ، یک دهمش از بزرگان خودشان خبر ندارند ، آنقدری که به حرف های قلمبه سلمبه زدن اهمیت میدیم ، یک هزارمش به عمل کردن اهمیت نمیدیم .


این ها نیاز شاید باشد ، شاید ! که فکر میکنم در کدر شدن دل آدمی هم بی تاثیر نیست ؛ چون وقتی تو مدام با یک سری حرف های بی سر و ته و آدم های بی سر و ته تر روبرو باشی ، کدورت و غبار آن روی روح تو می نشیند ، میگن یکی از دلایل استغفارهای زیاد ائمه سر و کار داشتن با مردم و حرف ها و گفتگوهایی بوده که بویی از دنیا در اون بوده که خود این حرف ها و نشست و برخاست ها حجاب میشود ، پس چه بهتر که پای منبر حق بنشینیم و به صحبت های خدا گوش کنیم تا هر حرف نامطمئن دیگری .


چیزهایی که دوس دارم راجع بهشون مطالعه کنم :


1. علوم پزشکی

2. طب سنتی

3. تقویت زبان عربی و انگلیسی

4. ریاضی و فیزیک خصوصا فیزیک

5. اخلاق اسلامی خصوصا سیره ی پیامبر رحمت

6. شعر 



  


نقطه ی تسلیم محضم؛ نقطه ی آرامشم بود/ اسمتو زمزمه کردم ؛ این تمام شورشم بود ...




۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر

99. چرا؟

امروز امتحان روان رو دادیم ! با اینکه سه ساعت بیشتر نخونده بودم احتمالا بیشتر از نصف نمره رو بیارم و از سرم زیادیه .

اما متاسفانه تقلب هم رسوندم ...

تقلب شدیدا گناه میباشد! شدیدا ...


از اشارات استاد پناهیان عزیز متوجه شدم که این درس نخوندن ما و دنبال این کار فرهنگی و آن برنامه ی فلان تشکل و این سایت خبری و فلان سخنرانی مذهبی و اینها رفتن لزوما ربطی به احساس تکلیف و انجام وظیفه و این حرف ها ندارد . بلکه این هم یک حقه ی نفس مکار بنده است که از زیر کاری که باب میلش نیست در برود و آن کار سخت همانا درس خواندن است . در واقع من برای اینکه علاقه ای به درس خوندن ندارم و از طرف دیگه سرم درد میکنه برای جلسات و بحث های صد تا یه قاز و نشریه و هزار کوفت و زهرمار دیگر دنبال این کارا میفتم . و گرنه ذره ای برای رضای خدا و هدایت و ارشاد خلق الله نیست که نیست !



مبارزه با نفس اینحوری شل و ول نمیشه ...



* جلسه امشب حلقه ی صالحین با موضوع همیشه شیرین ازدواج





  + با زمین خیلی غریبم ؛ با هوای تو صمیمی ! 

                                                         دیده بودمت هزار بار تو یه رویای قدیمی ...

   

                                    

۲۸ آبان ۹۳ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر

98. من نمی آیم!

مطمئنم این روزها هر چقدر هم خسته کننده و سخت باشند ، سال بعد شدیدا دلتنگشون میشم. مطمئنم... 

اما کاری هم از دستم بر نمیاد،  فقط مثل یه تیکه یخ دارم آب شدن خودمو میبینم. 


* ان الانسان لفی خسر ...





+ مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر ؛

   سپس رها کن و برگرد، من نمی آیم... 


۲۷ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر