امشب وقتی ماشین واشر سوزوند و با یدک کش نصفه شبی بردمش یه تعمیرگاه پرت اونسر اتوبان یادگار، تمام مسیر به این فکر میکردم که چقدرررررر تنهام!
که چقدر از کسایی که دوستم داشتند دور شدم...
و یادم به این افتاد که حتی وسط عزیزترین کسانمون هم تنهاییم! و این تنهایی و ضعف رو جز خود خدا هیچکس نمیتونه پر کنه
تولستوی رمان کوتاهی داره با عنوان «مرگ ایوان ایلیچ»؛ به گمانم این کتاب خوب تونسته این تنهایی و غریبی رو به نمایش بذاره... اساسن زندگیِ ما آدمها، روایت خانهبهدوشی، تنهایی و غربته... و ما این غربت رو از اینجا به اونجا میبریم... گویی انسان غریبانه و در تنهایی پا به این جهان میذاره، غریبانه و تنها زندگی میکنه و غریبانه و تنها از این دنیا رخت برمیبنده.
به قول شاملو:
کوچ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت دیگر