- می گویند تقوا از تخصص لازم تر است ، آن را می پذیرم ؛ اما میگویم آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد "بی تقواست ".

                                                * شهید مصطفی چمران


شل کن سفت کن های من تو تشکل های دانشجویی ، خودمو هم گیج کرده . راستش هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست.

سال اول دانشگاه تقریبا تمام برنامه های تشکل ها رو فقط به عنوان یه ناظر و دانشجو شرکت می کردم و گوش میدادم .

نه کسی منو میشناخت و نه ارتباطی با هیچکدومشون داشتم . تا اینکه آخرای سال اول دانشگاه چون خبر داشتم که طرح ولایت بسیج برنامه ی عمیق و خوبیه با اینکه حتی عضو بسیج نبودم اسمی نوشتم و منی که نه پرونده ای در اون تشکل داشتم نه چیز دیگه ای توی امتحان کتبی و مصاحبه اونقدری قانع کننده بودم که تنها نماینده ی پسر دانشگاه باشم که بدون طی کردن طرح ولایت استانی مستقیما وارد مرحله ی 45 روزه ی کشوری میشه .

گذروندن یه دوره ی یک ماه و نیمه در بهشت طرح ولایت که گلچینی از آدمای دوست داشتنی بود ، حس خوبی داشت . اما پای من رو هم غیرمستقیما به بسیج دانشگاه باز کرد.


یه روز معمولی که بی خبر از همه جا مشغول نماز توی مسجد دانشگاه بودم ، مسول بسیج باهام تماس گرفت و با اینکه هنوز منو ندیده بود و آشنایی مستقیم نداشتیم ازم خواست که به عنوان جانشین ایشون توی بسج فعالیت کنم . راستش اون موقع اصلا تصور درستی از شرح وظایفم و دقیقا اینکه چه کارایی روی دوش من میفته نداشتم ولی قبول کردم ؛ شاید بیشتر به این خاطر که حس میکردم این کاریه که نباید روی زمین بمونه . و این شاید شروع یه اشتباه یا بدشانسی من بود ...


منی که سال اول دانشگاهم همیشه بین خوابگاه و کلاس طی میشد ، سال دوم چرخش کاملی پیدا کرد .

راستش سال دوم دانشگاه قبل از اینکه اصلا شروع بشه کلی تصمیم و انگیزه ی جدی داشتم . ورزش یکی از مهم تریناش بود. حفظ قرآن بود تنها چیزی که توی برنامه م نبود بسیج بود که اون هم شد و حالا اونقد توی دانشگاه و ستاد مدیریت دانشگاه بالا و پایین میشدم که کمتر همکلاسیهام رو میدیدم جوری که یه روز نماینده کلاس وقتی توی سلف دیدم برگشت به شوخی گفت :

" بچه ها یادتون میاد ، این آقا پارسال همکلاسیمون بود " . کلاس ها رو یکی در میون جا مینداختم . اما ورزشم ترک نمیشد ، حتی برنامه های سخنرانی و مراسمی هم که با ورزشم تداخل داشت شرکت نیمکردم تا به باشگاه برسم .


اما همیشه یه خواست درونی داشتم و اون ناشناخته بودن بود . چیزی که با فعالیت در بسیج  جور در نمیومد و مرتب توی چشم بودی . وسطای راه کشیدم کنار . یعنی آخرای اسفند بود که گفتم خداحافظ و سال 93 دیگه منو نمیبینید . رفتم با خودم خلوت کنم . رفتم که از این همه درد سر و سردرد ، از این همه بی منطقی ، از این همه تعصب ، از این همه تحجر مردم دور بشم .

از اینکه این همه حرف بزنی و یک کدامشان اثر نکند ، از این که گوشی برای شنیدن نیست ( شاید اشتباه از حرف من و نحوه ی بیان من هم باشد ) اما این روح تحجر و سنگ شدن در روح جامعه دیده میشه . آدمایی که حاضر نیستن گوشه ای از حتی نگرش های خودشون رو تغییر بدن و خودشون فکرن کنن و ترجیح میدن همون حرف هایی رو استفراغ کنن که دیگران به خوردشون دادن .


 گوشی هم چند ماهی خاموش بود و خونواده به گوشی دوستام زنگ میزدن .

حالا نمیدونم که چرا دوباره میخوام برگردم و بی خیالِ نتیجه فعالیت کنم . بی خیال سرزنش ها . بی خیال خودم ...

میخوام حتی شده به اندازه ی تغییر گوشه ای از فکر یک نفر کاری کنم . میخوام تو این کشاکش ، بزرگ بشم . میخوام قید خودمو بزنم . اسم این تکلیف مداریه آیا ؟؟؟ شاید ...

باید انقلابی زندگی کرد . باید درس خواند و به مدارج بالای علمی رسید تا دهن خیلی ها را بست . تا حرفت خریدار داشته باشد .

باید عرصه های مختلف جامعه پر از تفکر انقلابی بشود .  که بدتر از شعب ابیطالب هم از پا نیندازدشان ، به عقب برنگردند و کم نیاورند .


باید به شبی 3 ساعت خواب اکتفا کرد . باید طهرانی مقدم بود . باید گره گشایی کرد و منتظر این و آن نماند . باید مطالبه گر بود . باید خلوت شبانه داشت . باید کم حرف زد و زیاد کار کرد . باید آدم ها را دوست داشت تا بتوان هدایتشان کرد . باید شور داشته باشی و خسته نشوی . باید نق نزنی . باید حزنت در دلت و شادیت در چهره ات باشد . باید روح امید را بپراکنی و مردم از تو انرژی مثبت بگیرند نه اینکه مثل مابقی مردم این روزگار جغد شوم شوی و همیشه آیه ی یاس بخوانی . باید شاد بود و شادی بخشید .

باید راه افتاد و راه انداخت . باید همراه پیدا کرد و همراهی کرد. باید هر چیز غیرضروری را حذف کرد . باید مهم ترین کار در لحظه را انجام داد . باید دل نداد و دلبری نکرد . باید پاسبانی کرد از حریم دل .  چون همیشه تویی و دلت و خدا ... چون همیشه تویی و دلت و خدا ...



    + تمام تقوا اینست : 

                           که آنچه نمیدانی بیاموزی ،

                                                و به آنچه که میدانی عمل کنی ...

                                                            * رسول الله



                             +                                                                            

      هنوز در سفرم...

خیال میکنم در آبهای جهان قایقیست

و من ، مسافر  قایق

هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول میخوانم و پیش میرانم

مرا سفر به کجا میبرد !؟

کجانشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت های نرم فراقت گشوده خواهد شد ... ؟


* سهراب