إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۱۹۱ مطلب با موضوع «روزهای زندگی» ثبت شده است

24. رویایی به نام کنکور ؛ سدی به اسم دانشگاه

                

                                                                 

 

 روزهای پشت کنکور هر چقدر هم که سخت و خسته کننده باشد ، اما پر است از آرزوهای ریز و درشت ، خیالهای بافته و نبافته ... یک نوع تعلیق دوست داشتنی دارد خاص خودش ! تو می توانی یک پزشک باشی ، بعد از مدتی اگر دیدی خوشت نمی آید تصمیم می گیری که بروی امام صادق و علوم فرهنگ و ارتباطات بخوانی ؛ حتی گاهی به سرت می زند بروی حوزه و شاید هم کمی دوست داشته باشی زبان بخوانی و یک پژوهشگر شوی و یک عالمه آرزوهای جور واجور دیگر !

فردا صبح از خواب که بیدار  میشوی همه ی رویاهایت کنار بالشت دست نخورده باقی مانده . همراه یکی از آنها به کتابخانه می روی ، کمی که درس می خوانی ، سراغ تست ها میروی و چند تا تست گردن کلفت زیست را مثل آب خوردن حل میکنی : پر می شوی از یک حس غرور شیرین . و همه ی این ها می گذرد و می گذرد و ...

ته همه ی این قضایا زمان با ارزشی است که از دست رفته و تو می مانی و یک دنیا حسرت که تلنبار می شود روی سرت ...

 

+ آرزوهای دور و دراز داشتن بلایی ست از جنس سرگرمی ( اسمش هم رویش هست ، سرت را گرم میکند و از نگاه قرآنی همان غفلت است ) ؛ بند می شود به پای آدم ؛ دلبسته اش می شوی ! آدمی که زیاد خیالبافی کند و آرزوهای دور و دراز دور خودش بپیچد وارد پیله ای میشود که مجال لمس واقعیت را هم از خودش می گیرد ، سرش را مثل کبک زیر آرزوهاش میکند ، یک شیشه می شود ، خشک و غیر قابل انعطاف ! همین که محیط کمی تغییر کند و باب میلش نباشد تاب نمی آورد و راحت شکسته می شود !

  

+ و من اعرض عن ذکری فانّ له معیشهً ضنکاً و نحشره یوم القیامه اعمی . (طه ۱۲۴)


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر

23. این روزهای پشت میز نشینی !

                                                

                                                       

 

فکر نمی کنم  آدم باید حتما به اون شغلی که علاقه داره وارد بشه تا بتونه آدم موفق و خوشبختی باشه ، میشه شغل رو راهی برای کسب درآمد و امرار معاش تعریف کرد تا هم به یک رضایت شغلی نسبی رسید و هم اینکه این همه غصه ی پشت میز نشین شدن رو نخوریم ...

در کنار شغل البته وقت هایی هم هست که آدم بتونه به علایقش پناه ببره ... البته علایق کم خرج مثل مطالعه در حوزه ی علوم انسانی {!!!}

زندگی امام علی ( علیه السلام ) میتونه الگوی خوبی باشه ... انسانی که تک بعدی نبود !

۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۹ ۰ نظر

21. زیـــــبا ... !


زیبا !
هوای حوصله ابری است ،
چشمی از عشق ببخشایم تا
رود آفتاب بشوید ، دلتنگی  ِ مرا .
زیبا ! .. زیبا ! .. 
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد ،
از من مگیر چشم !
دست مرا بگیر و
کوچه های محبت را با من بگرد .
یادم بده چگونه بخوانم تا
عشق در تمامی دل ها معنا شود .
یادم بده چگونه نگاهت کنم که
تردی بالایت در تند باد عشق نلرزد


زیبا ، کنار حوصله ام بنشین .
بنشین ، مرا به شطّ غزل بنشان .
بنشان مرا به منظره عشق ..
بنشان مرا به منظره باران ..
بنشان مرا به منظره رویش ،
من سبز می شوم ..

زیبا !
زیبا ، ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار .
بر من ببار تا که برویَم بهاروار .
چشم از تو بود و عشق ،
بچرخانم بر حول این مدار .

زیبا ! زیبا !
تمام حرف دلم این است :
« من عشق را به نام تو آغاز کردم .
در هر کجای عشق که هستی ،

 آغاز کن مرا ...

 

* محمد رضا عبدالملکیان

+ ۲۹ خرداد ،‌ شریعتی ِ معلم  هم می رود...



۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۵ ۰ نظر

20. دو قدم مانده به صـــبح ...


 صبح خواهد شد ؛

                     

                                                     و به این کاسه ی آب

                                                                

                                                                         آسمان هجرت خواهد کرد ...

 

۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۳ ۰ نظر

19. من . زمان . خوبِِِِ خوب ِ خوب


        ــ  والعصر !  ان الانسان لفـــــــی خسر ...

 

 

 سلام!
حال همه ی ما "خـوب" است .
ملالی نیست ، جز گم شدن گاه به گاه خیالی دوووور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .

 

با این همه ، عمری اگر باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان !

تا یادم نرفته است،بنویسم :
حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل ،حتا هر وهله،گاهی، هراز گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست ؟

راستی خبرت بدهم:
خواب دیده ام خانه ای خریده ام؛
بی پرده، بی پنجره ،بی در،بی دیوار…
هی بخـــــَـــند!

بی پرده بگویمت :
چیزی نمانده است، من سی ساله خواهم شد !
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ی ما می گذرد
باد بوی نام های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری را جان !
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می نویسم :
حال همه ی ما خوب است .
اما …

تو باور مکن !

 

* شعر : سید علی صالحی

 



+ ترجیح میدم کاری رو که باید امروز انجام بدم ، "همین امروز" انجام بدم، حتی اگه موفق نشم .

 اما سرمو بالا بگیرم ، صدامو صاف کنم و با لحن پیروزمندانه ای بگم : "همه" ی تلاشمو کردم .

تا اینکه بخوام فردا انجامش بدم و موفق هم بشم ، اما هی زیر لب به خودم غر و لند کنم و آخر سر هم یه حسرت کشدااااااار لحنم به خودش بگیرد که : کـــــــــــــــــاش همون دیروز انجامش داده بودم !


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۲ ۰ نظر

17. خیلی دور ... خیلی نزدیک


 

تو هر قطره باران را به اسم و رسم می شناسی ،

در دوردست ها تنها تو به من نزدیکی .

اسم تو را آسمان می شنود ؛

باران سر می خورد زیر پلک های من .

تو را صدا می کنم ،

تو را صدا می زنم ،

خدا ! خدا !  می کنم .

روبه راه َم ؛

 باد می وزد ~~~

روز مچاله صــــــــافـــــ می شود ...

 

* از سمت خدا

 

۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۰ ۰ نظر

16. نود و صفر


چند ساعت مانده به تحویل سال ، به جای فکر کردن به اینکه چند ساعت دیگر ، سال نود و یک شروع می شود ؛

بیشتر این فکر آزارت می دهد که عجــــــــَـــب ! چند ساعت دیگر ، "نود" هم تمام می شود ؟!!

 و یک حسرت قلمبه شده یقه ات را چسبیده  و جوجه های آخر پاییز را حالا یادت افتاده که شماره کنی .

 و تو آنقدری که لحظه ی غروب دلت می گیرد، برای طلوع هورا نمی کشی !

 آنقدری که دلت برای دیروز تنگ می شود ، چشمت دو دو نمی زند که ببیند فردا چه خبر ؟؟!

 و این همه یعنی اگر خیلی معطّلش نکنی و شانس هم بیاوری ، همیشه یک روز از دنیا عقب تری ...

و آنقــــــَــــــدر حواست پرت است که حالا یکهو (!) به خودت آمده ای و می گویی : راستی امسال هم عجب سال عجیبی بود ! چقــــــــــدر خلوت بود و خالی !!!

 آنقـــــدر "خالی" که دیگر حساب سال هم از دستت در رفته است ؛

 هشتاد و هشت ، هشتاد و نه ، نود و یک ...

 

 

+ به {همین} سادگی !


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۹ ۰ نظر

15. تغییر


 ~ این هم نکته ایست که بخواهی یا نخواهی ، خیلی چیزها را تو نمی توانی تغییر بدهی ؛

حتی همین که حواست باشد تو مثل آن ها نشوی هم ، تغییر بزرگی است ...

 

 

 

+ همین است که جبران می گوید :

            پرودگارا !

                  به من آرامش ده ! تا بپذیرم ، آنچه را که نمی توانم تغییر دهم .

       شهامتی ده !

             تا تغییر دهم ،  آنچه را که می توانم .

                                    بینش ده ! تا تفاوت این دو را بدانم .

    و مرا فهم ده !

                 تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن ، مطابق میل من رفتار کنند .

 

 

 

+ و پرودگارم که اینگونه دلداری می دهد :

گویی می‌خواهی بخاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاک کنی اگر به این گفتار ایمان نیاورند!

  ... ما می‌دانیم که گفتار آنها، تو را غمگین می‌کند؛ ولی (غم مخور!) ... و اگر اعراض آنها بر تو سنگین است، چنانچه بتوانی نقبی در زمین بزنی، یا نردبانی به آسمان بگذاری (و اعماق زمین و آسمانها را جستجو کنی، چنین کن) تا آیه (و نشانه دیگری) برای آنها بیاوری! (ولی بدان که این لجوجان، ایمان نمی‌آورند!) امّا اگر خدا بخواهد، آنها را (به اجبار) بر هدایت جمع خواهد کرد. (ولی هدایت اجباری، چه سودی دارد؟) پس هرگز از جاهلان مباش!


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۷ ۰ نظر

14. نیمه شب های دنباله دار


یک عکس ، یک چهره ی آشنا در شلوغی و رفت و آمد یک پیاده رو ، حاشیه نویسی های نامرتب یک دانش آموز دوم تجربی که بی توجه به آقای معلم از یک" اتفاق ساده" می نویسد ، هوای ابری و  در هم و بر هم آسمان  ، یک موسیقی ، گاهی صورت فلکی شکارچی یا یک ماه نصفه و نیمه وقتی که از نیم شب 27 آذر سه ساعت دور شده ایم ، حتی یک یادداشت با این مضمون که هفته ی آینده سه شنبه تا آخر فصل پنج امتحان !

این همه ی آن چیزی است که روزها فکر انسان را آشفته می سازد و شب ها خوابش را پریشان ...



                            

 


                                          


" ... کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند ،

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت

گشوده خواهد شد ؟ "


۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۸ ۰ نظر

13. معادله



نه من دیگری را می فهمم ؛

نه دیگری من را ؛

این همان مساله ایست که گاهی انسان را مثل یک معادله ی دو مجهولی می کند ...

فهمیده شدن خوب است ،

فهمیده نشدن هم بد نیست،

اما بد فهمیده شدن ، "مصیــــــــبت" است !

 

برای فهمیده شدن باید کسی را بیابم !

برای مجهول ماندن باید با خودم خلوت کنم،

اما برای بد فهمیده نشدن ، باید جدا شوم ...

 از هرچه که من را در قالب فهم خود فرو می ریزد !

 

"من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

 

چیزهایی هم هست ، لحظه هایی پرِ اوج

مثلا ... "

      

          برای بعضی ها فقط باید از وضع هوا حرف زد ، چه هوای خوبی ! سیب زمینی کیلیویی چند ؟ دیشب " بفرمایید شام " رو دیدی ؟  پیرهنت رو از کجا خریدی ؟ مارکش چیه ؟ وای "سالی تاک" هفته ی قبل محشر بود ! از همین حرف های صد تا یه قاز ... غیر از اینها بگویی اسراف کرده ای !

اسراف که خوب است ... دور ریخته ای ! هم وقتت را و هم حرفت را ... و گاهی هم خودت را !!!



           { همیــــــــــــــــــن }



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر