إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۱۹۱ مطلب با موضوع «روزهای زندگی» ثبت شده است

38. دست نیافتنی

-

توی زندگیم ( بیشتر در یه سال اخیر ) اینو به خوبی تجربه کردم که هر وقت چیزی رو میخوام و یا نگران از دست دادنش میشم ، بخصوص در مورد آدما ، راحت تر از دستش میدم . یا اینکه هم خودم ، هم اونو خسته میکنم .

تو این یکسال نمی دونم چرا اما فکر میکنم اعتماد به نفسم خیلی کمتر از گذشته ی به خیال خودم طلایی م بوده . شاید یه دلیلش این احساس شکستی بوده که به رشته و شهری اومدم که هیچکدوم رو دوست نداشتم و سرزنش مکرر خودم تو این یک سال !

اما گاهی وقتا از بعضی چیزا حتی فرار میکنم اما بدنبالم میان ! مثه بعضی آدما ... در عین حال وقتی متوجه اهمیت همون فردی که ازش فرار میکردم و همیشه در دسترسم بود میشم ، انگار حالا ترس از دست دادن یا نوعی خودباختگی و دست به هر کاری زدن برای راضی نگه داشتن او سراغم میاد و نوعی احساس پایین تر بودن ...

 

وقتی بدون واهمه ی اتفاقی قدم میزنم ، اصلا انگار هیچ ناگواری اتفاق نمی افتد ...

 

 

 

+

تو باید بیاموزی که به اراده خودت در دسترس باشی یا خارج از دسترس باشی. هنر یک شکارچی این است که دست نیافتنی باشد.

دست نیافتنی بودن یعنی اینکه فرد با قناعت با دنیای اطرافش مواجه شود. نباید از دیگران آنقدر استفاده کنی و شیره شان را بکشی که فقط پوست و هسته باقی بماند، مخصوصا آنهایی را که دوست می داری.

در دسترس نبودن یعنی اینکه تو خودآگاهانه از خسته کردن دیگران و خودت اجتناب کنی. یعنی اینکه تو نه قطحی زده هستی و نه ناامید، مثل آن بدبختی که فکر می کند هرگز چیزی برای خوردن نخواهد یافت و هرچه می تواند می بلعد.

یک شکارچی می داند که همواره نخجیر در دامش خواهد افتاد. به همین دلیل هم هیچ نگرانی ندارد. نگران بودن مساویست با در دسترس بودن. به محض اینکه نگران و مضطرب هستی ناامیدانه به هر چیز متوسل می شوی و وقتی به چیزی چنگ انداختی هم خودت را خسته می کنی و هم آن چیز یا آن کس را که به او چنگ انداخته ای خسته خواهی کرد.

دست نیافتنی بودن به هیچ وجه معنی پنهان شدن یا اسرارآمیز بودن ندارد. یک شکارچی با قناعت و شفقت از دنیا استفاده می کند. مهم نیست دنیای اطراف تو چه باشد. اشیاء، حیوانات، آدمها یا قدرت ها. یک شکارچی با دنیای اطرافش رابطه نزدیک برقرار می کند و معذالک برای همین دنیا هم دست نیافتنی است.

او دست نیافتنی است چون با فشار و زور دنیایش را تغییر نمی دهد. کمی از آن را می گیرد، تا وقتی که لازم است در آن می ماند و بعد به سرعت می رود، بدون اینکه اثری از گذر خود به جا گذارد.

 

                               

*سفر به دیگر سو/ کارلوس کاستاندا/ مترجم: دلارا قهرمان

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۶ ۰ نظر

37. تنهای تنهای تنها



                                  از انسانها غمی به دل نگیر ! زیرا خود نیز غمگین اند؛

                                        با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند ،

                             زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند .

                                 پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند ...

* علی شریعتی


                                                   




۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۸ ۰ نظر

36. نجوای بی پروا



                                                      



در دل من چیزیست 

مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه

               

                دور ها آوایی است که مرا می خواند ...               



  * سهراب


۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۶ ۰ نظر

34. منی که "من" نیستم !


یکی از ترس های بزرگ زندگیم ، تعریف و تمجید دیگران و توقع و انتظار بقیه از خودم هست !

چون وقتی توقع یکی ازم بالا میره یا تعریف و تمجید میکنه ، خیلی نا خودآگاه سعی میکنم اونطوری که اون میخواد باشم ! و در چنین حالتیه که نه میتونم خودم باشم و نه اونی که اون میخواد ... یه کاریکاتور بی سر و ته !

 

                                       



۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۸ ۰ نظر

33. خواب گــاه !!!


یکی از بچه ها توی خوابگاه یه کتابی رو مطالعه میکنه ، شخصیت های نامی جهان !

بعد مثلا نوشته لئوپل ، قرن انقدم میزیسته و این کارو کرده مثلا ... در حد یه پاراگراف !

بعد فکر میکنم از خوندن این همه مطلب بی فایده چی عایدش میشه ، جز اینکه دوست داره اسم اینا رو بلد باشه برای ...


توی خوابگاه اکثرا تا لنگ ظهر خوابیم ، حیفم میاد از این عمری که به این مفتی میگذره ...


+ خدایا به من زیستنی عطا کن ، که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم .
۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۷ ۰ نظر

32. Game Over


حس میکنم همه ی قلب هام سوخته و فقط یکی مونده که یه ضربه ی کوچیک کافیه تا 

Game over شم . دوست داشتم مثه وقتایی که کامپیوتر هنگ میکنه خودمو "ری استارت" کنم . اصلا فرمت هم کنم . پر از ویروس شده م انگار .  

یکی از چیزهایی که نا امیدم میکند از دوباره شروع کردن ، دوباره ساختن ، شاید نگاه کردن به نتیجه ی کار و پایان راه است . چیزی که دیگر از من گذشته ، دیگر از من گذشته که به نتیجه ای فکر کنم . آب از سر من گذشته . اصلا بگذار تصور کنم که هیچ یک از تلاش هایم به جایی نمی رسند . اصلا بگذار کمی بیخیال و بدون فکر و دغدغه ی اینکه آیا کارم درست می شود یا نمی شود ، دردم درمان می شود یا نمی شود ، حرفم به جایی می رسد یا نمی رسد یا هر فکر و خیال دست و پاگیر دیگری که وبال گردن آدمی میشود و همیشه دست به عصایش می بینی و محتاط . آنقدر دست به عصا که لذت تصمیم های نو ، رفتن مسیر های تازه و دست نخورده ، قدم گذاشتن در طوفان حوادث  را از آدم می گیرد ، و رفتن بی همراه ...

اما برای کسی که آب از سرش گذشته ، دیگر بود و نبود فردا فرقی نمی کند ، چرا که فردا را اصلا از پیش به حساب خویش واریز نکرده و روی آن حسابی باز نکرده که از نبود آن دلگیر شود ، مهم  لحظه ی اکنون و فرصتی ست که در اختیار دارد و فردا استمرار لحظه ی اکنون . او باید تلاش کند هر چند کوتاه ، آنطور که می خواهد زندگی کند ، آنطور که دوست دارد قدم بردارد ، بدون دغدغه ی دهان مردم ! بدون خیال شکست که شکستی وجود ندارد و بدون ترس از بن بست که بن بست واقعی در مسیر های از پیش تعیین شده رفتن و کنار گذاشتن حرف دلت ( حرفی که از اعماق وجودت ریشه میگرد و فطرت پاکت ) است .

 

گاهی به دوستانم میگفتم بدترین حالت را برای کارهایتان پیش بینی کنید که اینطور اگر نتیجه حتی کمی از بدترین حالت هم بهتر شد ، باعث خوشحالی و احساس پیروزی می شود و اگر هم بدترین حالت اتفاق افتاد که چیزی را از دست نداده ای و طبق پیش بینی ات همه چیز پیش رفته . اما از این به بعد حتی نمی خواهم بدترین حالت را هم پیش بینی کنم . اصلا دیگر نمی خواهم پیش بینی کنم . فقط می خواهم تمام تلاشم را بکنم . می خواهم قدم هایم را محکم بردارم ، بی هراس از شکستن پاهایم . دیگر نمی خواهم از نتیجه لذت ببرم ، می خواهم از تلاشم خوشحال باشم . می خواهم از "رفتن" لذت ببرم نه از "رسیدن" . و این یعنی یک لذت مدام و همیشگی ...

 

ضمنا یاد من باشد که همیشه فرصت برای گناه و بد بودن وجود دارد ، اما فرصت های خوب بودن اند که به سرعت و بی سر و صدا از دست می روند . زندگی قدر دانستن این لحظه هاست ! پس خوب باش بی انتظار هیچ تشویقی و بدی را کنار بگذار در مقابل همه ی سرزنش ها .

بگذار همه راه خودشان را بروند و تو راه خودت را ...

 

۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۵ ۰ نظر

31. انگشت های نرم فراغت ...

  خیلی وقته احساس می کنم از بلندای کوهی در حال غلت خوردن به دره ی عمیقی هستم . و هر چی سعی میکنم دستمو به درختی ، بوته ای تخته سنگی چیزی بند کنم نمی شود که نمی شود .      + حتی این روزها با خودم هم غریبی می کنم . بر میگردم و به خودم و به بودنم نگاه میکنم . موجودی را می بینم که گناه مسخش کرده ... و دیگر آن قلب سلیم ، بیمار شده ، سخت و سیاه ! من این موجود جدید را نمی شناسم . حتی دوست ندارم با او نفس بکشم با او قدم بزنم و با او هم کلام شوم . خیلی وقت است که خودم را از یاد برده ام ... روزها و ماه های بسیاری است که من جا مانده ام و شاید جا گذاشته ام خودم را پشت این مسیر ... ( ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم ... ) انگار هرچه میدوم به زمان نمی رسم و جهان پشت سرم در حال به هم پیچیده شدن است . این روزها به شدت دوست دارم همه چیز حتی برای چند لحظه متوقف شود و نفسی تازه کنم ؛ بتوانم دوباره روی پاهایم بایستم ... برگردم رو به خدا ! شروع کنم به جبران کردن ... به بالا رفتن ! اما ... 

                                                                    خیلی خسته ام ! خیلی ! و زمان عجله دارد .     

                              

       

 

+  مرا سفر به کجا می برد؟


کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند


و بند کفش به انگشت های نرم فراغت

 
گشوده خواهد شد؟


کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش


   و بی خیال نشستن  ...                 

 

    


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر

29. {مقصد نهایی؟

                            

                                                                      



+ توی فیلم "مقصد نهایی" ، مرگ موجود هوشمندیه که با طرح و نقشه عمل میکنه و برنامه ریزی دقیقی داره که به شکل زنجیره واری هر کدام از اجزای محیط هم به موقع نقش خودشون رو در نقشه ی مرگ بازی میکنن ؛ از کارگری که در حال حمل بسته های روی هم چیده شده ست گرفته تا راننده ای که پشت چراغ قرمز با بوق های ممتد خودش باعث وحشت گربه ای میشه و گربه هم وحشت زده به سمت پیاده رو میدود و ... حتی خود کسی که قراره این سلسله اتفاقات به شکل دومینو اونو به عنوان هدف آخر و اصلی سرنگون کنه به موقع در زمان و مکانی که از قبل مرگ پیش بینی کرده قراره میگیره و این پازل و زنجیره تکمیل میشه ...


+ برای آدمای خوابی مثل من هم گاهی اینکه مرگ از بیخ گوشمون رد بشه بد نیست . و البته مرگ که همیشه بیخ گوش ما هست ، بهتره بگم این حضور رو احساس کنیم . اونوقت خیلی از چیزای بی اهمیتی که بی خودی حرصشون رو میخوردیم ، خیلی ساده اهمیتشون رو از دست میدن ...


+ مرگ مشاور خوبی است . چگونه میتوانیم خود را اینهمه مهم بدانیم هنگامیکه مرگ در تعقیب ماست.وقتی بی صبری می کنی کافیست فقط به سمت چپ خودت برگردی وبا مرگ مشورت کنی.هر چه که بی ارزش و مبتذل است در لحظه ای که مرگ به طرف تو می آید فراموش میشود یا وقتی او را در یک چشم بهم زدن می بینی یا هنگامیکه فقط احساس میکنی این  همراه نزد توست و بدون وقفه ترا زیر نظر دارد.

مرگ تنها مشاور با ارزشی است که ما داریم.هر بار فکر میکنی که هیچ چیز روبراه نیست و تو در خطر نابودی هستی  بطرف مرگ روکن و از او بپرس که آیا حق با توست یا نه؟ مرگ به تو خواهد گفت که اشتباه می کنی و هیچ چیز مهم نیست مگر تماس او با تو و سپس مرگت خواهد افزود: من هنوز به تو دست نزده ام. 

* سفر به دیگر سو - کارلوس کاستاندا


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۹ ۰ نظر

28. بیم و امیـــد

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من

                            

                                       
                                 

                                                                         دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۷ ۰ نظر

26. روابط فی - ما - بین


گاهی احساس میکنم روابطم با بعضی ادمای اطرافم در حد دیپلماتیکه ! و فقط به خاطر حسن همجواری و این حرفا تحملشون میکنم ... بعضی وقتا هم بدم نمیاد هر چند به بهانه ای این روابط رو قطع کنم !

 

+ این حس نسبت به ادمایی که خیلی راحت وارد حریم شخصی دیگران میشن و حق و حقوق به خصوص معنوی دیگران رو زیر پا میذارن و عین خیالشونم نیست و متکبرانه قدم بر میدارن گویی که هرگز حتی پیر هم نمیشن خیلی زیاده ...

 

+  زدن یه کلید برق وقتی از اتاق میری بیرون یا به جای اینکه زیر بخاری و شوفاژ و زیاد کنی و پنجره هام باز بذاری و با زیرپوش نازک توی زمستون برای خودت ول بگردی یا بستن محکم شیر آب برای بعضیا چقدر زحمت داره ؟!؟ انگار میخوان کوه جا به جا کنن !

 

+ راستی این روزا که هر جا بخوای گذشت کنی و کوتاه بیای بگی دنیا دو روزه میگذره بذار من کوتاه بیام اون بنده خدام دلش خوش باشه حرفش به کرسی نشست و به خصوص اونچه که از سیره و روش برخورد پیامبر ومخالفان معمولا بی ادبش داشته امروزه سادگی که نه ساده لوحی تلقی میشه و میگن نباید به طرف رو داد ... خیلی وقتا میمونم که چیکار کنم ! بگذرم یا بگذرم ...؟؟؟ به هر حال این روزا گذشت معنی دیگه ای گرفته و خیلی کم رنگ شده ... اینو از این همه شلوغ پلوغیای داخل جامعه هم میشه دید و لمس کرد !


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر