نه من دیگری را می فهمم ؛

نه دیگری من را ؛

این همان مساله ایست که گاهی انسان را مثل یک معادله ی دو مجهولی می کند ...

فهمیده شدن خوب است ،

فهمیده نشدن هم بد نیست،

اما بد فهمیده شدن ، "مصیــــــــبت" است !

 

برای فهمیده شدن باید کسی را بیابم !

برای مجهول ماندن باید با خودم خلوت کنم،

اما برای بد فهمیده نشدن ، باید جدا شوم ...

 از هرچه که من را در قالب فهم خود فرو می ریزد !

 

"من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

 

چیزهایی هم هست ، لحظه هایی پرِ اوج

مثلا ... "

      

          برای بعضی ها فقط باید از وضع هوا حرف زد ، چه هوای خوبی ! سیب زمینی کیلیویی چند ؟ دیشب " بفرمایید شام " رو دیدی ؟  پیرهنت رو از کجا خریدی ؟ مارکش چیه ؟ وای "سالی تاک" هفته ی قبل محشر بود ! از همین حرف های صد تا یه قاز ... غیر از اینها بگویی اسراف کرده ای !

اسراف که خوب است ... دور ریخته ای ! هم وقتت را و هم حرفت را ... و گاهی هم خودت را !!!



           { همیــــــــــــــــــن }