چند ساعت مانده به تحویل سال ، به جای فکر کردن به اینکه چند ساعت دیگر ، سال نود و یک شروع می شود ؛
بیشتر این فکر آزارت می دهد که عجــــــــَـــب ! چند ساعت دیگر ، "نود" هم تمام می شود ؟!!
و یک حسرت قلمبه شده یقه ات را چسبیده و جوجه های آخر پاییز را حالا یادت افتاده که شماره کنی .
و تو آنقدری که لحظه ی غروب دلت می گیرد، برای طلوع هورا نمی کشی !
آنقدری که دلت برای دیروز تنگ می شود ، چشمت دو دو نمی زند که ببیند فردا چه خبر ؟؟!
و این همه یعنی اگر خیلی معطّلش نکنی و شانس هم بیاوری ، همیشه یک روز از دنیا عقب تری ...
و آنقــــــَــــــدر حواست پرت است که حالا یکهو (!) به خودت آمده ای و می گویی : راستی امسال هم عجب سال عجیبی بود ! چقــــــــــدر خلوت بود و خالی !!!
آنقـــــدر "خالی" که دیگر حساب سال هم از دستت در رفته است ؛
هشتاد و هشت ، هشتاد و نه ، نود و یک ...
+ به {همین} سادگی !