صبح خواهد شد ؛
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد ...
صبح خواهد شد ؛
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد ...
ــ والعصر ! ان الانسان لفـــــــی خسر ...
سلام!
حال همه ی ما "خـوب" است .
ملالی نیست ، جز گم شدن گاه به گاه خیالی دوووور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه ، عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است،بنویسم :
حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل ،حتا هر وهله،گاهی، هراز گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست ؟
راستی خبرت بدهم:
خواب دیده ام خانه ای خریده ام؛
بی پرده، بی پنجره ،بی در،بی دیوار…
هی بخـــــَـــند!
بی پرده بگویمت :
چیزی نمانده است، من سی ساله خواهم شد !
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ی ما می گذرد
باد بوی نام های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری را جان !
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می نویسم :
حال همه ی ما خوب است .
اما …
تو باور مکن !
* شعر : سید علی صالحی
+ ترجیح میدم کاری رو که باید امروز انجام بدم ، "همین امروز" انجام بدم، حتی اگه موفق نشم .
اما سرمو بالا بگیرم ، صدامو صاف کنم و با لحن پیروزمندانه ای بگم : "همه" ی تلاشمو کردم .
تا اینکه بخوام فردا انجامش بدم و موفق هم بشم ، اما هی زیر لب به خودم غر و لند کنم و آخر سر هم یه حسرت کشدااااااار لحنم به خودش بگیرد که : کـــــــــــــــــاش همون دیروز انجامش داده بودم !
بگو: «ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کردهاید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را میآمرزد، زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است.
افسوس بر من از کوتاهیهایی که ...
{ زمر }
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم! دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم! پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند (و به مقصد برسند) .
{ بقره }
در آن ظلمتها ، صدا زد: «(خداوندا!) جز تو معبودی نیست! منزّهی تو! من از ستمکاران بودم!» (و) ما دعای او را به اجابت رساندیم؛ و از آن اندوه نجاتش بخشیدیم؛ و این گونه مؤمنان را نجات میدهیم!
{ انبیا }
تو هر قطره باران را به اسم و رسم می شناسی ،
در دوردست ها تنها تو به من نزدیکی .
اسم تو را آسمان می شنود ؛
باران سر می خورد زیر پلک های من .
تو را صدا می کنم ،
تو را صدا می زنم ،
خدا ! خدا ! می کنم .
روبه راه َم ؛
باد می وزد ~~~
روز مچاله صــــــــافـــــ می شود ...
* از سمت خدا
چند ساعت مانده به تحویل سال ، به جای فکر کردن به اینکه چند ساعت دیگر ، سال نود و یک شروع می شود ؛
بیشتر این فکر آزارت می دهد که عجــــــــَـــب ! چند ساعت دیگر ، "نود" هم تمام می شود ؟!!
و یک حسرت قلمبه شده یقه ات را چسبیده و جوجه های آخر پاییز را حالا یادت افتاده که شماره کنی .
و تو آنقدری که لحظه ی غروب دلت می گیرد، برای طلوع هورا نمی کشی !
آنقدری که دلت برای دیروز تنگ می شود ، چشمت دو دو نمی زند که ببیند فردا چه خبر ؟؟!
و این همه یعنی اگر خیلی معطّلش نکنی و شانس هم بیاوری ، همیشه یک روز از دنیا عقب تری ...
و آنقــــــَــــــدر حواست پرت است که حالا یکهو (!) به خودت آمده ای و می گویی : راستی امسال هم عجب سال عجیبی بود ! چقــــــــــدر خلوت بود و خالی !!!
آنقـــــدر "خالی" که دیگر حساب سال هم از دستت در رفته است ؛
هشتاد و هشت ، هشتاد و نه ، نود و یک ...
+ به {همین} سادگی !
~ این هم نکته ایست که بخواهی یا نخواهی ، خیلی چیزها را تو نمی توانی تغییر بدهی ؛
حتی همین که حواست باشد تو مثل آن ها نشوی هم ، تغییر بزرگی است ...
+ همین است که جبران می گوید :
پرودگارا !
به من آرامش ده ! تا بپذیرم ، آنچه را که نمی توانم تغییر دهم .
شهامتی ده !
تا تغییر دهم ، آنچه را که می توانم .
بینش ده ! تا تفاوت این دو را بدانم .
و مرا فهم ده !
تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن ، مطابق میل من رفتار کنند .
+ و پرودگارم که اینگونه دلداری می دهد :
گویی میخواهی بخاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاک کنی اگر به این گفتار ایمان نیاورند!
... ما میدانیم که گفتار آنها، تو را غمگین میکند؛ ولی (غم مخور!) ... و اگر اعراض آنها بر تو سنگین است، چنانچه بتوانی نقبی در زمین بزنی، یا نردبانی به آسمان بگذاری (و اعماق زمین و آسمانها را جستجو کنی، چنین کن) تا آیه (و نشانه دیگری) برای آنها بیاوری! (ولی بدان که این لجوجان، ایمان نمیآورند!) امّا اگر خدا بخواهد، آنها را (به اجبار) بر هدایت جمع خواهد کرد. (ولی هدایت اجباری، چه سودی دارد؟) پس هرگز از جاهلان مباش!
یک عکس ، یک چهره ی آشنا در شلوغی و رفت و آمد یک پیاده رو ، حاشیه نویسی های نامرتب یک دانش آموز دوم تجربی که بی توجه به آقای معلم از یک" اتفاق ساده" می نویسد ، هوای ابری و در هم و بر هم آسمان ، یک موسیقی ، گاهی صورت فلکی شکارچی یا یک ماه نصفه و نیمه وقتی که از نیم شب 27 آذر سه ساعت دور شده ایم ، حتی یک یادداشت با این مضمون که هفته ی آینده سه شنبه تا آخر فصل پنج امتحان !
این همه ی آن چیزی است که روزها فکر انسان را آشفته می سازد و شب ها خوابش را پریشان ...
" ... کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند ،
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟ "
نه دیگری من را ؛
این همان مساله ایست که گاهی انسان را مثل یک معادله ی دو مجهولی می کند ...
فهمیده شدن خوب است ،
فهمیده نشدن هم بد نیست،
اما بد فهمیده شدن ، "مصیــــــــبت" است !
برای فهمیده شدن باید کسی را بیابم !
برای مجهول ماندن باید با خودم خلوت کنم،
اما برای بد فهمیده نشدن ، باید جدا شوم ...
از هرچه که من را در قالب فهم خود فرو می ریزد !
"من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
چیزهایی هم هست ، لحظه هایی پرِ اوج
مثلا ... "
برای بعضی ها فقط باید از وضع هوا حرف زد ، چه هوای خوبی ! سیب زمینی کیلیویی چند ؟ دیشب " بفرمایید شام " رو دیدی ؟ پیرهنت رو از کجا خریدی ؟ مارکش چیه ؟ وای "سالی تاک" هفته ی قبل محشر بود ! از همین حرف های صد تا یه قاز ... غیر از اینها بگویی اسراف کرده ای !
اسراف که خوب است ... دور ریخته ای ! هم وقتت را و هم حرفت را ... و گاهی هم خودت را !!!
{ همیــــــــــــــــــن }
آدم باید گاهی ،
ندیده بگیرد سر و صدا های مزاحم را ،
و نشنیده بگیرد قیل و قال این و آن را ،
راه خودش را بگیرد و یکراااااااست برود ، قدم قدم قدم ...
آن وقت ( وقتی که از همه ی هیاهو ها و نگاه ها گذشت ) ؛
برگردد و پشت سرش را نگاه کند :
نه برای دیدن "سر" ها و "صدا" ها ،
برای دیدن راهی که بی "درد ِ سَر " طی شد ...
پروردگارم :
و در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنشگری هراسی ندارند ؛ این از فضل خداست که به هر که بخواهد می دهدش ...
گذر زمان است و خاطره هایی که یاد آوری هر کدامشان ، ترا دچار لبخندی کشیده ، غمی پنهان اما شیرین و حسرتی کشدااااااااااااااااااار می کند .
همین حرف کیوان که : " به قول آقای حقیقت ، گروه شام پوکید ... " کافی بود تا لبخند پت و پهنی روی صورتم و غمی موزون در چشمانم و حسرت جا ماندن از" همه چیز" در عمق وجودم بنشیند.
راستش را بخواهید این روزها به اندازه ی همان کلاس تجربی خودمان با همان صندلی های همیشه به هم ریخته و در همش و دیوار های حاشیه نویسی شده ، به انضمام" آدم های مختلف العلامت اما یکدلش " چیزی از درون سینه ام کنده شده ، درست به ابعاد کلاس ، خنده های ممتدش و همهمه ی روزهای تجربی بودن ...