شاید مهم ترین مساله ی من و آدم های شبیه من این باشد که هنوز نتوانسته ایم با خودمان به یک توافق کلی و همیشگی برسیم .
خنده دار است اما من هنوز میان علاقه و قدرت در نوسانم . هنوز میان فسلفه و پزشکی ، میان ماندن و رفتن ، حتی اینکه اگر بمانم چه کنم و اگر بروم چه کنم ، که باز هم همه این ها ختم میشود به اینکه فلسفه یا طب ؟ هنوز فکر میکنم شاید با همان علاقه اما با پشتکار بیشتر میتوان به چیزهای دیگر هم رسید ، و همزمان فکر میکنم با پزشکی هم میتوان دستی در فلسفه داشت ! اما مگر چقدر زمان دارم ؟ چقدر که بخش بزرگی از آن را هم پای این تردید از دست بدهم؟ منطقی ترینش اینست که یکبار برای همیشه در کنکور شرکت کنم ، یا قبول میشوم یا نه ! اگر نشدم که یک راه بیشتر نمیماند و همان را با عشق و علاقه میروم .
اگر هم که قبول شدم که چه بهتر حالا به معنای واقعی میتوانم میان فلسفه و پزشکی انتخاب کنم . انتخابی از موضع قدرت نه از سر ناچاری !
اما برگردم به اصل مساله و آن اینست که این تردید و نوسان در جای جای زندگیم جاریست . این مجمع الجزایر علایق ! این بازار شام !
آیا یکی را بی نهایت دوست داشته باشی و چون نخ تسبیح دانه دانه ی زندگیت را به هم متصل کند ، حتی ان تکون اعمالی و اورادی وردا واحدا و حالی فی خدمتک سرمدا ! باشی بهتر است یا اینکه هر دانه ی دلت به سمتی و جهتی کشیده شود و تو را به سمتی بکشانند ؟! با این وجود تکه پاره چه میتوان کرد؟ اصلا با چنین وجود در هم ریخته ای به کجا میتوان رسید ؟ وقتی هر کسی تو را به سمتی میکشد تا کجا میتوان دوام آورد ؟ در نهایت از هم میپاشی ...
یکبار برای همیشه باید تصمیم بگیرم که غیر خدا را کنار بگذارم ! از دلم، از تصمیم هایم، از زندگیم !
کسانی که لاینفعکم شیئا و لا یضرکم !
این چینی شکسته را جمع کنم و درِ خانه ی خودش ببرم و تا همیشه برای او باشم !
او هم برای من باشد ...
آری بهای جان های شما بهشت است ، به کمتر از آن نفروشید .
آن هم نه بهشت حور و پری و باغ و شراب ...
بهشت راضیه مرضیه ، بهشتی که بتوانی الی الابد با او و برای او باشی ؛ او هم با تو و برای تو باشد ...
بهشتی که :
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است ...