عمدا شهری غریب که پایم را نزدیکش هم نگذاشته بودم برای دانشگاه انتخاب کردم که دنیای جدیدی را تجربه کنم ، در بیشتر تشکل های دانشجویی  رفت و‌آمد‌ کردم، در‌همان چهار سال سفرهای زیادی از نقاط محروم آن استان محروم تا شمال و جنوب و غرب کشور رفتم که باز هم دنیای تازه ای را ببینم ، آدم های بیشتری را ببینم ... تجربه کنم!

عمدا برای سربازی پیگیر پذیرش سپاه شهر خودم نشدم که بروم جای دیگری ، هر کجا که میخواهد باشد ، حتی لب مرز ... خودم را در دستان خدا معلق کردم و به او سپردم مثل پر کاهی در طوفان حوادث سبک و بی مقدار خودم را در نسیم مشیت الهی رها کردم ، بعد از آن هم آمدم تهران ، 

بدون هیچ پشتوانه مالی ، بدون اینکه به اینکه بعدش چه خواهد شد فکر کنم ! روزهای سختی گذشت ، باران ، گوشی خراب ، دویدن های تمام نشدنی و تنها جای آرام دنیا در آن روزها همین وبلاگ بود ! 


از عمق محرومیت تا اوج رفاه را دیدم ، با زندگی ها و آدم های مختلفی رفت و آمد کردم ...

نزدیک‌ شدم ، شنیدم ، حس کردم ،در جستجوی آرامش ، در پی یافتن پاسخ یک پرسش ،

آنچه در آخر از همه نصیبم شد این بود که آدم ها آن سر کره ی خاکی هم باشند باز هم بندگانی ضعیف و فقیر هستند که در‌جستجوی یک عشق واقعی و عمیق و گمشده هستند ...



وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ ۚ فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِیمٌ !