گفته بودم سربازی فصل چهارم زندگی ساده ی این حقیر می شود ( اینجا ) ، پس با این اوصاف دوران تهران نشینی و کار را میشود آغاز فصل پنجم این زندگی معمولی دانست .
تهران از آن جا شروع شد که نمی توانستم یا بهتر بگویم نمی خواستم متوقف بشوم ، از آن جا که دوست داشتم تجربه کنم ، دنیای بزرگ تری را تجربه کنم ، فرهنگ های بیشتری را ببینم ، شرایط سخت تری را لمس کنم ، اتفاقات تازه ، آدم های جدید ، امکانات بیشتر و در یک کلام تجربه کردن محض !
تهران از آن جا شروع شد که با خودم گفتم قطعا امروز آزاد ترین و رها ترین حالتی را دارم که به راحتی بتوانم تغییرات دفعه ای و بزرگ را بپذیرم ، چون آن روز که متاهل شدم قطعا به سادگی امروز نمی توانم خانه به دوش باشم ، نمی توانم بدون ترس از دست دادن موقعیت و شرایطم باشم . نمی توانم تغییر کنم ...
با این دید ، تهران آخر ماجرا نیست . لااقل روی کاغذ ، تا در عمل چه انفاق افتد و خدا چه خواهد .
ساعت 8و نیم هواپیما در مهرآباد به زمین نشست ، هوا هیچ عیب و ایرادی نداشت ، با مترو آمدم میدان انقلاب ، اول از هر چیز رفتم ادوراد براون تا با بهداری کل ناجا تصفیه حساب کنم ، بماند که چه ضد حالی می خواستند به ما بزنند و تا روز آخر ظلمشان را به ما بنشانند اما خب نامه ی پایان خدمت را خودشان زده بودند و دیگر نمیشد کاری کرد ، فقط باید امضای نهایی را می زدند پای نامه ی این جوان تا همه چیز تمام بشود .
البته همه چیز سربازی و خدمت در بیمارستان ناجا تمام شد اما قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت .
دومین قدم رفتم کافی نت تا ثبت نام طرح انجام بدهم ، آنقدر شلوغ و مبهم بود همه چیز که مجبور شدم به کیوان زنگ بزنم ، هم سراغی از بیمارستان های خصوصی گرفتم و هم اینکه بحث طرح را چطور پیش ببرم .
از کافی نت که بیرون زدم باران گرفت ، منِ یک لا قبا با دو چمدان بار و هزار کارِ نیمه کاره راه افتادم میان باران دی ماه تهران .
همین همه چیز را بیشتر به هم می ریخت و من مجبور میشدم سریع تر هر کاری را قبول کنم و هر جایی را برای اسکان موقت قبول کنم .
با آشنایی کیوان بیمارستان خصوصی یاس جور شد ، خوابگاه هم پیدا شد ، درست کنار میدان انقلاب ، چسبیده به دانشگاه تهران .
قرار شد از فردا در بیمارستان مشغول به کار شوم . شب که شد برای اینکه مبادا، راه را گم کنم و دیر برسم ، مسیر بیمارستان تا خوابگاه را یک دور پیاده رفتم و برگشتم :)
بیمارستان خوبی بود ، اما نیرو زیاد داشت ، من هم بعد از همه رفته بودم ، دو روز رفتم ؛ روز سوم گفتند از دفتر پرستاری گفته اند فعلا نیازی به شما نیست ... من هم به راحتی پذیرفتم و رفتم دنبال کارهای شروع طرحم :)
رفتم دفتر پرستاری ، سوابق کاری ام را گفتم ، نامم را بالاتر از بقیه نوشت . فرستادم کارگزینی برای شروع طرح .
کارگزینی هم نامه ی نیاز به نیرویی به نام محمد را زد به دانشگاه علوم پزشکی ایران که بروم دنبال پیگیری هایش و منتظر ابلاغ حکمم باشم .
از فردایش روی نقشه ی تهرانی که روی دیوار چسبانده بودم تمام بیمارستان های اطراف را تا شعاع ده کیلومتری رفتم و اسم نوشتم ، شاید بیست بیمارستان در 4 روز .
چند روزی به بیکاریو انتظار تماس گذشت ، آینده مبهم می نمود اما حس خوبی وجود داشت . می رفتم خیابان انقلاب قدم می زدم چند کتاب خریدم که در این مواقع فقط کتاب آرامم میکند ، در همان 5 ، شش روزی که بیکار بودم اسلام شناسی دکتر شریعتی و موانع خوب زیستن با دیگران و گزینه ی اشعار فاضل نظری را میخواندم .
حدودا بیست و یکم دی ماه بود که پیگیری هام برای شروع طرح جواب داد و می دانستم حداکثر چند روز آینده طرحم را میتوانم شروع کنم . که همان روز تلفنم زنگ خورد و از بیمارستان خصوصی گفتند به یک نیروی icu کار نیاز داریم و شما ... که گفتم چن پول میدین ؟ :)
خلاصه ظاهرا زندگی داشت روی خوشش را به ما نشان می داد که ...
خوشبختانه با همان روی خوش با ما برخورد کرد و اتفاق بدی انتظار ما را نمی کشید :)
بعد از چند روز که در بیمارستان خصوصی مشغول به کار بودم ، ابلاغ شروع به طرح هم صادر شد و رفتم بیمارستان که این من و این هم نامه ی شروع به طرح و ما را یکراست بردند بخش icu که کلی از اینکه همان بخشی که میخواستم افتادم خوشحال شدم .
از یکشنبه یکم بهمن ماه زندگی رنگ دیگری گرفت ؛ و یکسره شیفت بودم . و عمرم میان دو بیمارستان میگذشت و بعضی مواقع خوابم فقط در حد همان 3 ساعت خواب شیفت شب در بیمارستان بود .
در همان روزها یک مصرع به ذهنم آمد که : در این دویدن ها رسیدن نیست ...
خواستم شعرش کنم با قافیه های پریدن، بریدن و خریدن و ندیدن و چریدن و کشیدن و امثالهم ... که وقت نشد به همین هم فکر کنم :)
دو ماه گذشته به همین منوال گذشت ، آخرین باری که تلویزیون دیدم را یادم نیست ، آخرین باری که صبح زود بلند نشده باشم ، آخرین باری که با خیال راحت خوابیده باشم ، بعد از آن وقت نشد به دیگرسو بروم و بنویسم و آرام شوم ، نشد کتاب بخوانم ، نشد حتی فکر کنم ، خیال پردازی کنم ، فقط کار بود و کار ...
اما خدا را شکر میکنم که تا اینجای کار همه چیز بهتر از آن چیزی که فکر میکرده ام اتفاق افتاده .
فقط یک چیز باقی می ماند که همان ادامه ی مسیر است و انتخاب میان دو راه ...