امروز بعد از شیفت های پشت سر هم و طی طریق بین دو بیمارستان- آنقدر که بیمار تخت شماره ی 1 به همراهاش میگفت این اصلا نه غذا میخوره نه استراحت میکنه نه عصبانی میشه :)
بالاخره بعد از چند روز زندگی در بیمارستانٰ به آغوش گرم ( ! ) جامعه برگشتم .
روزهای سختی است . با یک کوله پشتی که تمام زندگی ام در آن خلاصه می شود و آن عبارت است از : یک دست لباس کار و یک پوشه که در آن همه ی مدارکم از بدو تولد تا امروز را در آن گذاشته ام و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشود . به علاه چند قلم و کاغذ و مهر و یک شانه و مسواک و عطر .
و این یعنی خانه به دوشی !
زندگی ام خلاصه شده در سعی میان دو بیمارستان !
و یک تصویر گنگ و مبهم و شیرین به جا مانده از دوران کودکی که نور آفتاب از لا به لای برگ های درختان حیاط خانه ی روستایی مان در 5 سالگی, میان وزش باد به چشمانم میخورد . و این نسیم و تلالو نور میان برگ ها مرا به یاد خدا می اندازد . به یاد یک بهشت گمشده - یک معصومیت از دست رفته ...
و بعد این فکر توی سرم سُر میخورد که در زندگی ام آدم های زیادی آمده و رفته اند . جاهای مختلفی زندگی کرده ام . شرایط مختلفی را پشت سر گذاشته ام - اما یک چیز همیشه بوده و هست و خواهد بود - که خاطره ی آغوشش هنوز هم مرا می نوازد . میان نمازهایم ( خصوصا نماز عصر ) این تصویر سُر میخورد توی ذهنم و بی اختیار اشکم جاری میشود . ظاهرا در غربت زندگی کردن , آدم را به آشنای قدیم اش نزدک تر میکند . از خودم میپرسم من غریبم یا قریب ؟