این روزها در حال تجربه ی جدیدی هستم ، کار کردن به عنوان پرستار بیمارانی که نیاز به ادامه ی درمان و مراقبت در منزل دارند، که اکثرشان به علت مخارج بالا از ثروتمندان و ساکن مناطق لوکس شهرند ، تجربه ی تازه ایست.
مراقبت و درمان که مساله ی همیشگی است گرچه همیشه چیز تازه ای برای یاد گرفتن وجود دارد، اما آنچه نو و نامانوس است زندگی در کنار قشر مرفه جامعه است . کسانی که اکثرشان سفرهای خارجی شان از سفرهای داخلی من بیشتر بوده ، از شب گذشته تا الان دارم به این فکر میکنم که آنها در کنار ثروتشان و میان این تنهایی و رقابت خوشبخت ترند یا پدربزرگ و مادربزرگ من که هر وقت به خانه شان بروی حداقل هفت هشت نوه میبینی که از سر وکله شان بالا می روند و همیشه سفره شان پهن است ؟!. مفاهیمی چون برکت و آرامش آنجا معنا می یابد.
پای حرف هایشان مینشینم و قدم در دنیای آن ها میگذارم .
برای عده ای طبیعت ، برای گروهی خدا، بعضی جامعه را سوژه ی جالبی برای کند و کاو و جستجو میبینند، اما برای من انسان ها سوژه ی جالبی بوده اند ، شناختن آدم ها از طبقات مختلف اجتماعی ، درگیری های ذهنیشان ، مشترکات فکریشان ، جنس غم و شادی شان ، مشکلات و گرفتاری هاشان و مهم تر از همه نوع نگاه و برداشت آن ها از یک مساله ی مشترک برایم جالب بوده .
در تمام این مدت ، حتی این تساهل و تسامحی که نشان میدهم ، این که همیشه آماده ام بدون پیش فرض ، بدون اینکه به فکر جواب دادن باشم ،آنچنان که به پیامبر «اذن» میگفتند برای همین بوده که هر کس هر آنچه در اعماق وجودش فکر میکند را راحت بگوید ... تا بتوانم خودم را جای آنها بگذارم یا از نگاه آنها دنیا را ببینم .
آدمها دنیایی هستند و هر کدام عالمی دارند .