إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

60. حرف هایی برای نگفتن

با کسایی که خوب حرف نمی زنن نشست و برخاست نکن ...
اگه دیدی مجبوری با یکی حرف بزنی ، شوخی کن .     نذار جدی بشه بحث !
آدم حرفای جدیشو با هر کسی گفت و شنود نمیکنه ...
آدم سفره ی دلشو برای هر کسی باز نمیکنه . شوخی و بذله گویی خیلی خوبه ...




* استاد پناهیان

۰۲ مهر ۹۳ ، ۰۱:۰۳ ۰ نظر

59. دست خدا


سال‌ها پیش یک‌روز به همراه بچه کوچکم از خانه بیرون آمدیم. چون این بچه مدتی بود بیرون نیامده بود، انگار همه چیز برایش تازگی داشت و مشغول تماشای اطراف بود و در همین حال دست خودش را در هوا می‌چرخاند تا دست مرا بگیرد. چون همه چیز برایش تازگی داشت، نمی‌خواست چشم از آنها بردارد. ولی دستش را هم مدام به دنبال دست من میچرخاند تا طبق معمول دست مرا بگیرد. کمی دستم را عقب کشیدم تا ببینم چکار می‌کند. بعد از مدتی، با کمی نگرانی برگشت نگاه کرد و جای دستم را پیدا کرد و دستش را به دستم رساند و باز مشغول تماشا شد. در آن لحظه خیلی از خدا خجالت کشیدم. گفتم من که وابستگی و احتیاجاتم به خدا از این بچه خیلی بیشتر است، ای کاش من هم هر روز صبح که ازخانه بیرون می‌آمدم دستم را می‌گرداندم تا خدا دستم را به خدا بدهم بعد مشغول تماشا بشوم ...



* استاد پناهیان

۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر

58. آدم رویاها

توی هری پاتر یه آینه بود که وقتی کسی جلوش می ایستاد آرزوها و آینده ی آرمانی ش رو تو اون میدید و محو سیر و گردش تو خیالات خودش میشد و از این وضعیت لذت می برد، چون فکر می کرد که واقعا هست...  عده ای بودند که سال ها جلوی همین آینه متوقف شده بودن و محو تماشای اون. 

مطمئنم خیلی هامون به این بیماری دچار شدیم...



ای مـردم من از دو چیـز در مورد شما می‌ترسم؛ هوا پرستـی و آرزوهای طولانی. 

پیروی از خواهش‌های نفس، انسان را از راه حق دور می‌کنـد و آرزوهای زیاد آخـرت را از یادِ انسان می‌بـرد.

* رسول الله .
۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر

57. آتشم به جان


فرار میکنم از ملتی معطل ما

کتابخانه ی ملی قرار اول ما

کمی نمیخندی تا که خوب دل ببری

و بعد می گویی: جز شما من از پسری...

و بعد میروی و چشم شهر بر راهت

درخت ها و حسودی به قد کوتاهت

مرور میکنم از دور لحن گرمت را

و احتمالا انگشت های نرمت را

به چشم هات، به ابروی برنداشته ات

اگر غلط نکنم موی تل گذاشته ات


                                               http://www.advancedphotoshop.co.uk/users/74452/thm1024/1387188199_pop_alessandrafavetto.jpg



نمیدونم این شعر چی داره ، اما به محض یک دور خوندنش حس عجیبی بهم دست داد. شاید صداقت و بی آلایشی که تو این بیت ها موج میزنه انقد جذبه داره ، یا لحن دلنشینی که همراهشه ؛ نزدیکیش به زندگی دانشجویی ... و حس فوق العاده ای که قابل وصف نیست .
خصوصا اگر همزمان این ترانه ی دکتر اصفهانی هم درِ گوشت بخونه

                           " جان من کجایی کجایی که بی تو دل شکسته ام
                                                                              سر به زانوی غم نهادم به گوشه ای نشسته ام
                                           آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
                                                                             مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا
"
        




ادامه مطلب...
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر

56. برادر مرگ

مُردم ؛ شاید چندین بار ! یا اینکه قرار بود بمیرم؛ نمیدونم چرا همش دنبال کاغذ و چیزی بودم که باهاش بنویسم و محاسبه ی نفس کنم  . چندین بار از یه پیرمرد مصالح فروش از رسیدها و کاغذاش میگیرم و میرم به سمتی که خیلی حس میکنم شبیه یه زمین بی کران و بیابونی بود . هراسون از خواب  میپرم، ساعت 5:25 دقیقه س ،  بلند میشم و میام نماز میخونم .


                                                


با شنیدن صدای امامِ دلِ استاد پناهیان آروم میگیرم ...


                                       + در فکر تو تا میشوم، در شور و غوغا میشوم
                                
                                                 میمیرم از کوه غمت، شب ها که تنها می شوم...

۱۵ شهریور ۹۳ ، ۰۶:۰۶ ۰ نظر

55. مــــــــــاه !

جز خسوف روی ماهت اتفاقی شوم نیست

 میپرستم ماه را ،از سجده ام معلوم نیست ؟

آنقَدَر با سرعت این "عاشق شدن" رخ داد که

صحنه ی آهسته اش هم آنچنان مفهوم نیست !



                                                          

ادامه مطلب...
۱۴ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر

54. من رروشنفکر هستم !!!


 سلسله برنامه های نمایش نقد و بررسی فیلم های ایران وجهان عصرسه شنبه 11  شهریورماه با نمایش فیلم « آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» و با حضور بهروزافخمی کارگردان فیلم، مرجان شیر محمدی نویسنده، سید جمال ساداتیان تهیه کننده و جواد طوسی منتقد سینما در فرهنگسرای اندیشه برگزار شد.
 

                                                   


در قسمتی از این نشست بهروز افخمی با بی شرمانه خواندن برخی ژست های روشنفکری در جامعه فیلم سازی ایران گفت: این نوع فیلم سازان با پیچیده کردن فیلم های خود سینما را شبیه به معلم کرده اند و بسیاری از اقشارمختلف جامعه را از سینماها بیرون انداخته اند و بین خودشان هم به محافل مُقَپز به معنی قمپز درکن تبدیل شده اند؛ که به اعتقاد من این مسئله مانند یک بیماری بین خودشان درحال رد و بدل شدن است.
 
این کارگردان سینما با انتقاد از برخی فیلم سازان گفت: برخی با پیش فرض اینکه می خواهند فیلمی بسازند که در آن فلسفه بافی کنند و یا معلم گروهی باشند. در حالی که برای من قصه گویی هدف نهایی است.



* منبع : خبرگزاری فارس
۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۲ ۰ نظر

53. همدم

سلام!

این اولین پستم با لپتاپم هست . چند ساعت بیشتر نیست که خریدمش . امیدوارم به خوبی و خوشی برام کار کنه و خیر داشته باشه.

شیراز . خوابگاه دانشجویی . ام . پیش میثم.

نمیدونم ، اما باید با بعضی آدما برای همیشه خداحافظی کرد و سپردشون به تاریخ . رفتن با بعضی از این آدما در جمع دیگران ، فقط برای تو گرون تموم میشه و و تمام رفتار و عادات زشت و ناپسند اونم به پای تو نوشته میشه .

با اینجور آدما رابطه فقط در حد سلام و علیک کافیه . 


+ دشمن دانا بلندت می کند

                                بر زمینت می زند نادان دوست ...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۴ ۰ نظر

52. رهایی


- تو مجبوری دائما تاریخچه ی شخصی خودت را تجدید کنی و به همین منظور هرچه انجام می دهی برای والدینت،نزدیکان و دوستانت تعریف می کنی. اما اگر تاریخچه نداشتی هیچ توضیحی لازم نبود به هیچکس بدهی. دیگران نه از اعمال تو ناراحت می شدند و نه عصبانی و به خصوص هیچکس نمی توانست روی تو اعمال نظر کند! بهتر است تمامی تاریخچه ی خود را از بین ببریم. زیرا این کار ما را از افکار مزاحم و دست و پا گیر آدمهای دیگر خلاص می کند!

- چرا مردم نباید مرا بشناسند ؟ این ابلهانه است ! چه ایرادی دارد؟

ـ ایرادش این است که به محض اینکه ترا شناختند برای آنها موجود معلومی می شوی و آنوقت دیگر هرگز نمی توانی مسیر فکرشان را تغییر دهی. من شخصا واپسین آزادی ناشناس ماندن را دوست دارم.



* سفر به دیگر سو - گفتگوی کاستاندا و دون خوان




۲۴ تیر ۹۳ ، ۲۱:۴۹ ۰ نظر

51. حال و روز

 

عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار

تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت

 

 

 

ادامه مطلب...
۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۲:۵۰ ۰ نظر