إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

50. رویای خیس


رویای باشکوه رسیدن به ساحلت

آغاز خودکشی هزاران نهــنگ بود





ادامه مطلب...
۱۸ تیر ۹۳ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر

49. ضعیف


دیروز یکی از دوستام سرما خورده بود ، چنان حالت زار و نزاری به خودش گرفته بود که دلت براش کباب میشد.

شاید حالش واقعا خوب نبود اما حالتی که به خودش گرفته بود لااقل برای یه مرد خجالت آور بود . آدم نباید خودشو ضعیف بگیره و جزع و فزع کنه . آدمایی هستن که همیشه مینالن ( و شاید حتی خودم) اما دیروز با تمام وجودم حس کردم که چقدر از این خلق و خو ، حالم به هم میخوره .

آدم هیچوقت نسبت به یه آدم ضعیف علاقه پیدا نمیکنه ، فقط ممکنه ترحم داشته باشه .




امام حسن در توصیف یکی از یارانشون ، اینطور میفرمایند که : اگر دردی داشت ، به کسی شکایت نمی کرد ، مگر اینکه امید درمان از او داشت .



۱۸ تیر ۹۳ ، ۰۰:۳۰ ۰ نظر

48. راحت الحلقوم ها

 

قومیت (ناسیونالیسم، شوینیسم، راسیسم) که مرز یک جامعه نژادی است، همیشه امت را که یک جامعه اعتقادی است قطعه قطعه می کند، چنان که در جنگ جهانی اول، استعمار غربی با دمیدن روح قومیت گرایی، قدرت جهانی اسلام را از درون متلاشی ساخت و بازنده شدن حس قوم پرستی-که در اسلام مرده بود- ناگهان خلافت وسیع اسلامی به چندین قطعه تجزیه شد و آن پیکره عظیم، با تیغ ناسیونالیسم لقمه لقمه شد و هر لقمه راحت الحلقومی که غول استعمار غرب به راحتی بلعید و کشورهای اسلامی ای ساخته شد، یک- دو میلیونی و بر سرهر کدام خانواده ای، قبیله ای و یا دست نشانده ای نشاند، سرگرم کشمکش های مرزی با همسایگانش!


* معلم شهید دکتر علی شریعتی

 

 

 

+ واقعا این بیداری، اسلامی بود ؟!

اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا صلواتک علیه و آله و غیبة ولیّنا و کثرة عدونا و قلة عددنا و شدة الفتن بنا و ...

 

 

۱۸ تیر ۹۳ ، ۰۰:۲۰ ۰ نظر

47. قطره چکان

آدم باید تا اونجایی که میتونه از دیگران درخواستی نداشته باشه .

فکر میکنم غرور و ابهت ما اونقدر راحت ریخته و لگدکوب شده که خیلی راحت به این و اون رو می زنیم و برای کارهای حتی کوچیک هم از اونا کمک یا امکانی رو میطلبیم . چرا وقتی که میشه خودت انجامش بدی یا تهیه ش کنی ، از یه آدم دیگه میخوای ؟ فکر نمی کنم ارزش دو سه هزار تومان پول یا ده دقیقه نیم ساعت رفتن دنبال انجامش یا خریدش انقدر سخت باشه که بخوای به جاش غرور و اعتبارتو خرجش کنی ...

 

 

 

 

                                                                                

 

 

+

قالَ الامامُ الهادِی علیه السلام
وَجْهُکَ مٰاءٌ جامِدٌ یُقَطِّرُهٌ السُّوالُ، فَانْظُر عِنْدَ مَنْ تُقَطِّرُهُ


آبرو و اعتبار تو، چون پیکره یخی است ،که درخواست از دیگران، آن را آب میکند، پس بنگر این اعتبار و آبرو را، در نزد چه کسانی می چکانی؟

 

 


* الدرة الباهره شهید اول ص ٩١

 

۱۴ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر

46. مــــاه عـسـل

                                  


 

انسان می‌بیند رمضان دارد میرود؛ مثل قطاری که آخرین واگنش رسیده است و ما هم در راهی مانده‌ایم که حتی امید معجزه‌ای در آن نیست. اگر سوار نشویم، تنهایی است!

از کسانى نباشیم که رمضان بر آنها مى‌گذرد، در حالى که بدن‌هایشان ضایع شده و فکرهایشان عقیم مانده و قلب‌هایشان سرشار از بت‌ها شده و روح‌هایشان هم به تنگى رسیده است؛چون این یک اصل است که اگر کسى از نعمتى که در دسترس اوست بهره نگیرد، سیاهى به او مى‌رسد. جرقه‌هایى که مى‌زنند، اگر کسى استفاده نکند و شکر نکند، سیاهش مى‌کنند و به او مى‌بندند.

 اگر در این ماه، دو خواهش از خودمان داشته باشیم خوب است: یکى‏ اینکه نه سلمان و نه ابوذر و نه حتى آدم، که‏ خاک‏ باشیم ... و دوم‏ اینکه خودمان را بکاریم؛ ما بارها خودمان را در هر اذان دعوت مى ‏کنیم؛ «حَىَّ عَلَى الْفَلاحِ»، وادار مى ‏کنیم به‏ رویش‏.  بهار رویش. ...

اگر انسان را بیش‏تر از این خوردن و خالى کردن شناختیم و به شهادت استعدادهاى او، که بیش‏تر از بزغاله‏ ها و میش‏ هاست به زندگى دیگر و هدف دیگر روى آوردیم؛ آن وقت ضرورت‏ مذهب را احساس مى ‏کنیم.مذهب، در جایی ضرورت پیدا می‌کند که راه انسان طولانی باشد، نه فقط تا توالت و آشپزخانه؛
که برای اینها به این همه استعداد نیازی نیست. با غریزه زنبور و بزغاله هم می‎شود این مسیر را طی کرد.
با غرایز فردی و یا اوج آن، غرایز اجتماعی هم می‌شود این راه را پیمود که در این صورت انسان نه به فکر احتیاج دارد و نه به مذهب.
ولی اگر راه طولانی شد، نه تنها فکر به جایی نمیرسد که نوبت مذهب و کمک رب است.

.... ما میدان زندگى را با مرگ، محدود کرده ‏ایم و این است که براى هفتاد سال مى‏ کوشیم و درست در هنگام بهره ‏بردارى ما، مرگ جلوه مى‏ کند و حاضر مى‏ شود و ثمرات تو را مى ‏بلعد و میوه‏ هاى تو را در کام خود مى‏ کشد. اگر زندگى را گسترده ‏تر ببینیم و مرگ را استمرار زندگى و براى همیشه‏ ى خود بکوشیم و نه براى هفتاد سال، که براى همیشه فرش و لحاف و کفش و کلاه تهیه کرده باشیم و پیش فرستاده باشیم، آیا جز انس به مرگ حاصلى خواهیم داشت؟ با این تحلیل از مرگ و انس به آن، تنور زندگى و کار و کوشش هم گرم‏تر مى ‏شود، که تو بیشتر مى‏ کوشى و بیشتر به کار مى‏ گیرى و کمتر انبار مى ‏کنى...

انس به مرگ تو را به قبرستان پیوند نمى ‏زند، که به چرخش مى‏ آورد تا کام بگیرى و از خاک بهره‏ بردارى، پیش از آنکه در کام آن پنهان شوى؛

.... من نمى ‏دانم تو چه احساسى از مرگ دارى، ولى اینقدر مى‏ دانم که اگر خط مرگ در تقاطع زندگى تو نباشد و زندگى تو را نبرد، بلکه ادامه‏ ى آن باشد و استمرار آن، دیگر مرگ مسأله ‏اى نیست. باید آن گونه زندگى کرد که مشرف بر مرگ بود. این ترس از مرگ به خاطر ناهنجارى زندگى است. حیاتى که با حیات محمد و آل محمد پیوند بخورد، مرگ آن را نمى‏ سوزاند و بن ‏بستِ آن نمى ‏شود؛ 

ما به گونه ‏اى زندگى کرده ‏ایم که مرگ، آرزوها، کارها و عشق‏ هاى ما را نا تمام گذاشته و مزاحم بوده است. مزاحمت مرگ براى زندگى ما، باعث ترس و فرار از مرگ است. اگر آرزوهاى ما با مرگ تأمین شود و اگر کارهاى ما با مرگ نقد شود و اگر عشق‏ هاى ما با مرگ به تمامیّت خود برسد، آیا جز عشق به مـــرگ، تفسیر دیگرى براى عشق به زندگى خواهد بود؟

 




* قسمت های به هم مرتبطی از کتاب های رشد ، بهار رویش و یادنامه استاد صفایی حائری

 


+ امیدوارم مهمون ویژه ی خدا تو این ماه باشیم و حسابی به خودمون برسیم ...


۱۰ تیر ۹۳ ، ۰۳:۱۱ ۰ نظر

45. دیروز . امروز . فردا



فردا همان روزی است که ممکن است هرگز آن را نبینی و دیروز همان روزی است که حتما دوباره آن را در قیامت خواهی دید.

امروز همان روزی است که دو فرصت مهم در اختیار داری : یکی جبران خرابیهای دیروز و دیگری زمینه سازی برای خوبیهای فردا .


 

۰۲ تیر ۹۳ ، ۰۲:۰۸ ۰ نظر

44. سنگ راه

دل آدمی بزرگتر از این زندگی است و این راز تنهایی اوست. او چیزی بیشتر از تنوع و عصیان را می خواهد. او محتاج تحرک است و حرکت، با محدودیت سازگار نیست، که محدودیت ها عامل محرومیت و تنهایی ماست. سعی کن امیر دنیا باشی، نه اسیر آن. اگر بخواهی امیر باشی و در باتلاق نمانی، باید هدف را فراموش نکنی و از حرکت چشم نپوشی. باید سنگ راه دیگران نباشی و گرد و خاک بلند نکنی. در زن، جلوه کردن ها و خودنمایی ها ریشه دار است. می خواهد چشم ها را به خودش جلب کند و زبان ها را به دنبال خودش بکشد. مواظب باش اسیر چشم ها و زبان ها نشوی و سعی کن تا به گونه ای حرکت کنی که خلق خدا را گرفتار حالت ها و رفتارت نسازی و آنها را اسیر ننمایی؛ که اگر کسی آلوده شد، این آلودگی دامان تو را می گیرد و تو را رها نمی سازد. حجاب؛ یعنی همین دقت در برخورد که آلوده نشوی و آلوده نسازی؛ که اسیر نشوی و اسیر ننمایی. حجاب، فقط این نیست که زن خود را بپوشاند؛ که زن و مرد، هر دو باید در این دنیایی که راه است و میدان حرکت است و کلاس و کوره است؛ سنگ راه نباشند و دیگران را در خود اسیر نسازند و چشم ها و دل ها را نگه ندارند و در دنیا نمانند. فاطمه، الگوی کسانی است که بیشتر از خودشان هستند و بیشتر از رفاه و عدالت و تکامل را می خواهند؛ که انسان، با رسیدن به تکامل و شکوفایی استعدادهایش، جهتی عالی تر می خواهد تا رشد داشته باشد؛ وگرنه خسر و خسارت، او را می رباید.


* قسمتی از نامه استاد صفایی حائری به دخترش

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر

43. گریه های امپراطور !

روح هم دچار درد و بیماری و حتی گاهی سرطان میشود .

مثلا اینکه کسی نباشد که تو را بفهمد درد می کشی ، اینکه دو تا آدم درست و حسابی پیدا نشود یا باشد و تو لیاقت پیدا نکنی با آنها نشست و برخاست کنی درد است ، بی پولی درد است ، دیر از خواب بیدار شدن درد است ، موسیقی هم می شود که درد باشد و یا شاید بدتر از آن ؛ ماده ی مخدر است !!! اندکش برای بعضی مواقع کارساز است و بی موقعش روحت را خموده می کند ، دلت را می میراند ، قدم های محکمت را سست میکند ...

اما دروغگویی بیماری است ، اینکه نگاه و حرف دیگران برایت مهم باشد بیماریست ، بی نظمی راس همه ی بیماری هاست ، حسرت بیماری است (چیزی شبیه فلج شدن ) ، غفلت بیماری است ...

ولی سرطان مثل بقیه ی بیماری ها نیست ، وقتی بدن سرطانی میشود سلول هایش بی اندازه و خارج از کنترل رشد میکنند ، کار همه ی سازمان ها و ساختارهای دیگر بدن را به هم میریزند و این یعنی سرطان : کودتا ! و دیگر هیچ چیز سر جای خودش نمی ماند و هیچ کدام از مغز دستور نمی گیرند.

و روح خیلی بیشتر از بدن سرطانی میشود و چه زود باشد که نفس طغیانگرت هر لحظه بر علیه تو کودتا کند و دیگر هیچ یک از امیالت از تو فرمان نبرند و تو اسیر این کودتا باشی ! و ای خلیفه ی خدا که بر سرزمین نفس حکومت میکنی خودت بهتر از هر کس میدانی که کدام قسمت از قلعه ی وجودت به دشمن، گِرا میدهد و هر لحظه بیم فرو ریختن این ملک است و آن "حب دنیاست " ، دلبسته ی دنیایی شده ای که به مویی بند است و معلوم نیست همین امشب زلزله ای نیاید و کارت را یکسره نکند و تو چسبیده ای به دنیا ! روحت سرطانی شده و مثل خوره ، همه ی پستوهای روحت را هم دارد می خورد و از کار می اندازد ، به خاطر همین هم هست که دروغ میگویی ، به خاطر همین هم هست که دهن بین شده ای و حرف آدم ها بالا و پایین ات میکند ، حتی به خاطر همین هم هست که فلج شده ای ، از پا افتاده ای و حسرت زمین گیرت کرده... قدم از قدم نمی توانی برداری .

راستش را بخواهی می دانم درد تو چیست ؛ از همین حالا داری غصه ی روزهای نیامده ات را می خوری ! از اینکه ده سال دیگر من کجا هستم یا کجا نیستم نگرانی ! و تو غم ده ساله ی روزهای نیامده ای  را جمع کرده ای که به فردایش هم اعتمادی نیست و هر جا می روی با خودت میکشی؛ سنگین شده ای ، مدتهاست که پرواز را از خاطر برده ای و از سقف روزهای تکراری ات بالا تر نرفته ای . شانه هایت خسته هستند ،بیخود این همه حسرت و دلواپسی را به دوش نکش؛ کیسه های اضافی را پایین بینداز ! بگذار بالون وجودت از زمین بکند ، بگذار کله ات هوای تازه بخورد ، انقدر در خودت مچاله شده ای که گمان نمی کنم تا سال های سال دلت با خودت صــــاف شود و چون مولایت علی فرمود " برای هر روز غم همان روز بس است ؛ دیگر غم روزهای نیامده رابه آن میفزا " . شانه هایت خسته اند ، حمّال غم هایی که مال تو نیستند نباش !

             

 

                                                   



+

 از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است



* شعر از : فاضل نظری

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر

42. من ، "خودم " هستم


شاید یکی از مصیبت های زندگی تو (و  آدم های مثل تو) اینه که بخوای خودتو به یه نفر ثابت کنی . که بگی من اینم . خصوصا اگه طرف مقابل بعد که خوب فکر کنی از نگاه تو به شدت از مرحله پرت یا گیم اوور تشریف داشته باشه .

و این یکی از بزرگترین عیب ها و یا دردسرهای ما آدماست که بخوایم خودمونو به کسی ثابت کنیم که من این هستم و آن نیستم . خب اصلا به اون چه که تو داری وقت و انرژیتو تلف میکنی که بهش بفهمونی کارت درسته یا چه و چه ...

راحت باش ، بگذار تو را آدم احمقی ببینند ، بگذار بگویند خیلی سرش نمی شود ، بگذار متحجر و متعصبت بدانند ، بگذار فکر کند که خودش چقدر میداند و روشنفکر است و تو چقدر ترحم آور و عقب مانده ای ... و شاید هم حق با اوست .

چیزی از دنیا کم یا زیاد نمی شود که او نفهمد یا بفهمد که تو کیستی و چگونه می اندیشی ؟ تو آنقدرها هم مهم نیستی که دید دیگران نسبت به تو مساله ای از عالم را حل کند . خودت را از قید نگاه آدم ها ، حرف ها و خط کشی های حقیرانه آزاد کن . کنار بکش و کمی نظاره گر باش نقش بازی کردن آدم ها برای هم را ، ظاهرسازی ها را ، افاده ها ، ادا و اطوارهایشان را ...

جنگ است ، جنگ اثبات و اظهار وجودهای بی خود و بی جهت  موجوداتی که پشه ای را نمی توانند از خود دفع کنند ...

فکر میکنم از این به بعد لا اقل نیازی نیست به کسی توضیح بدهی که چرا فلان کار را انجام میدهی یا از فلان کار بدت می آید ! حتی نه گذشته ات مهم است و نه آینده ، تو دقیقا همان عملی هستی که در حال حاضر انجامش می دهی نه قبلی داری و نه بعدی ...

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر

41. بــــــر زخ !

 

ما آدم ها اشتباهات زیادی میکنیم ، کوچک و بزرگ .

اما بعضی اشتباهات مثل سوزن ریل، مسیر قطار را عوض می کنند و ما سوزنبانِِ ریلِ زندگی خود هستیم .

 


گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست میرود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند

در راه هوشیاری خود مست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

 

 

خیلی دلت می خواهد برگردی و آن اشتباه را دوباره تکرار نکنی که ادامه ی مسیر را بیراهه نروی ، که تو جای کس دیگری ننشینی و کس دیگری جای تو راه نیفتد ، که این شعر ورد مدام زبانت نشود :

 


بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود ...

 

 

و این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد ، فقط کافیست صدایی ، حرفی ، پیک آشنایی از مقصدی که حالا روز به روز از آن دورتر میشوی را ببینی و بشنوی و دلت بلرزد ، قدم هایت سست شود و اندوهی تمام نشدنی دست به عصایت کند و تو بمانی و یک حسرت همیشگی که همه ی روزهایت بشوند یوم الحسرت ...

نمی دانی چه سخت است که قدم هایت در مسیر اشتباهی که آمده ای یاری ات نکنند و راه برگشتی هم نباشد و میانه های راه از پا بیفتی و گوشه ای زانو بغل کنی ، در این برزخ بی پایان سرگردان شوی تشنه به لبخند یک آشنا همقطاران جدیدت را  ببینی که نگاه ترحم آمیزی به حال و روزت می اندازند و تو نمیتوانی به کسی که زبان تو را نمی فهمد بفهمانی که چقدر اینجا غریبه ای و فقط لبخند میزنی که حسن معاشرت را به جا آورده باشی . شاید پشت بام خوابگاه و ساعت 3 بعد از نیمه شبهم نتواند لرزش دست هایت را پنهان کند .

 

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

 

 

حالا دوباره برایم از خانه بگو ! از مسیری که نیامده ام ، از هوایی که تنفس نکرده ام،

از حرف هایی که ناگفته میماند  ...

بگو چند "شنبه" از قرارمان گذشته است ، و کدام فردا ، این همه سال به طول نمیکشد 

 و من هنوز حال غروب جمعه ای را دارم که نمیداند فردا به شنبه میرسد یا نه ؟  ای کدامین صبح شنبه !

 

 


روز می رود و حسرت می ماند

روز رفت و حسرت ماند

بار خدایا چه میتوان کرد

با دستی که سرد است و دلی که نمیشنود ...

 

 

         

                                                          

                                            عکس ازدانشگاه امام صادق

 

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۰ ۰ نظر