روح هم دچار درد و بیماری و حتی گاهی سرطان میشود .

مثلا اینکه کسی نباشد که تو را بفهمد درد می کشی ، اینکه دو تا آدم درست و حسابی پیدا نشود یا باشد و تو لیاقت پیدا نکنی با آنها نشست و برخاست کنی درد است ، بی پولی درد است ، دیر از خواب بیدار شدن درد است ، موسیقی هم می شود که درد باشد و یا شاید بدتر از آن ؛ ماده ی مخدر است !!! اندکش برای بعضی مواقع کارساز است و بی موقعش روحت را خموده می کند ، دلت را می میراند ، قدم های محکمت را سست میکند ...

اما دروغگویی بیماری است ، اینکه نگاه و حرف دیگران برایت مهم باشد بیماریست ، بی نظمی راس همه ی بیماری هاست ، حسرت بیماری است (چیزی شبیه فلج شدن ) ، غفلت بیماری است ...

ولی سرطان مثل بقیه ی بیماری ها نیست ، وقتی بدن سرطانی میشود سلول هایش بی اندازه و خارج از کنترل رشد میکنند ، کار همه ی سازمان ها و ساختارهای دیگر بدن را به هم میریزند و این یعنی سرطان : کودتا ! و دیگر هیچ چیز سر جای خودش نمی ماند و هیچ کدام از مغز دستور نمی گیرند.

و روح خیلی بیشتر از بدن سرطانی میشود و چه زود باشد که نفس طغیانگرت هر لحظه بر علیه تو کودتا کند و دیگر هیچ یک از امیالت از تو فرمان نبرند و تو اسیر این کودتا باشی ! و ای خلیفه ی خدا که بر سرزمین نفس حکومت میکنی خودت بهتر از هر کس میدانی که کدام قسمت از قلعه ی وجودت به دشمن، گِرا میدهد و هر لحظه بیم فرو ریختن این ملک است و آن "حب دنیاست " ، دلبسته ی دنیایی شده ای که به مویی بند است و معلوم نیست همین امشب زلزله ای نیاید و کارت را یکسره نکند و تو چسبیده ای به دنیا ! روحت سرطانی شده و مثل خوره ، همه ی پستوهای روحت را هم دارد می خورد و از کار می اندازد ، به خاطر همین هم هست که دروغ میگویی ، به خاطر همین هم هست که دهن بین شده ای و حرف آدم ها بالا و پایین ات میکند ، حتی به خاطر همین هم هست که فلج شده ای ، از پا افتاده ای و حسرت زمین گیرت کرده... قدم از قدم نمی توانی برداری .

راستش را بخواهی می دانم درد تو چیست ؛ از همین حالا داری غصه ی روزهای نیامده ات را می خوری ! از اینکه ده سال دیگر من کجا هستم یا کجا نیستم نگرانی ! و تو غم ده ساله ی روزهای نیامده ای  را جمع کرده ای که به فردایش هم اعتمادی نیست و هر جا می روی با خودت میکشی؛ سنگین شده ای ، مدتهاست که پرواز را از خاطر برده ای و از سقف روزهای تکراری ات بالا تر نرفته ای . شانه هایت خسته هستند ،بیخود این همه حسرت و دلواپسی را به دوش نکش؛ کیسه های اضافی را پایین بینداز ! بگذار بالون وجودت از زمین بکند ، بگذار کله ات هوای تازه بخورد ، انقدر در خودت مچاله شده ای که گمان نمی کنم تا سال های سال دلت با خودت صــــاف شود و چون مولایت علی فرمود " برای هر روز غم همان روز بس است ؛ دیگر غم روزهای نیامده رابه آن میفزا " . شانه هایت خسته اند ، حمّال غم هایی که مال تو نیستند نباش !

             

 

                                                   



+

 از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است



* شعر از : فاضل نظری