سال‌ها پیش یک‌روز به همراه بچه کوچکم از خانه بیرون آمدیم. چون این بچه مدتی بود بیرون نیامده بود، انگار همه چیز برایش تازگی داشت و مشغول تماشای اطراف بود و در همین حال دست خودش را در هوا می‌چرخاند تا دست مرا بگیرد. چون همه چیز برایش تازگی داشت، نمی‌خواست چشم از آنها بردارد. ولی دستش را هم مدام به دنبال دست من میچرخاند تا طبق معمول دست مرا بگیرد. کمی دستم را عقب کشیدم تا ببینم چکار می‌کند. بعد از مدتی، با کمی نگرانی برگشت نگاه کرد و جای دستم را پیدا کرد و دستش را به دستم رساند و باز مشغول تماشا شد. در آن لحظه خیلی از خدا خجالت کشیدم. گفتم من که وابستگی و احتیاجاتم به خدا از این بچه خیلی بیشتر است، ای کاش من هم هر روز صبح که ازخانه بیرون می‌آمدم دستم را می‌گرداندم تا خدا دستم را به خدا بدهم بعد مشغول تماشا بشوم ...



* استاد پناهیان