إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۱۹۱ مطلب با موضوع «روزهای زندگی» ثبت شده است

57. آتشم به جان


فرار میکنم از ملتی معطل ما

کتابخانه ی ملی قرار اول ما

کمی نمیخندی تا که خوب دل ببری

و بعد می گویی: جز شما من از پسری...

و بعد میروی و چشم شهر بر راهت

درخت ها و حسودی به قد کوتاهت

مرور میکنم از دور لحن گرمت را

و احتمالا انگشت های نرمت را

به چشم هات، به ابروی برنداشته ات

اگر غلط نکنم موی تل گذاشته ات


                                               http://www.advancedphotoshop.co.uk/users/74452/thm1024/1387188199_pop_alessandrafavetto.jpg



نمیدونم این شعر چی داره ، اما به محض یک دور خوندنش حس عجیبی بهم دست داد. شاید صداقت و بی آلایشی که تو این بیت ها موج میزنه انقد جذبه داره ، یا لحن دلنشینی که همراهشه ؛ نزدیکیش به زندگی دانشجویی ... و حس فوق العاده ای که قابل وصف نیست .
خصوصا اگر همزمان این ترانه ی دکتر اصفهانی هم درِ گوشت بخونه

                           " جان من کجایی کجایی که بی تو دل شکسته ام
                                                                              سر به زانوی غم نهادم به گوشه ای نشسته ام
                                           آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
                                                                             مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا
"
        




ادامه مطلب...
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر

56. برادر مرگ

مُردم ؛ شاید چندین بار ! یا اینکه قرار بود بمیرم؛ نمیدونم چرا همش دنبال کاغذ و چیزی بودم که باهاش بنویسم و محاسبه ی نفس کنم  . چندین بار از یه پیرمرد مصالح فروش از رسیدها و کاغذاش میگیرم و میرم به سمتی که خیلی حس میکنم شبیه یه زمین بی کران و بیابونی بود . هراسون از خواب  میپرم، ساعت 5:25 دقیقه س ،  بلند میشم و میام نماز میخونم .


                                                


با شنیدن صدای امامِ دلِ استاد پناهیان آروم میگیرم ...


                                       + در فکر تو تا میشوم، در شور و غوغا میشوم
                                
                                                 میمیرم از کوه غمت، شب ها که تنها می شوم...

۱۵ شهریور ۹۳ ، ۰۶:۰۶ ۰ نظر

53. همدم

سلام!

این اولین پستم با لپتاپم هست . چند ساعت بیشتر نیست که خریدمش . امیدوارم به خوبی و خوشی برام کار کنه و خیر داشته باشه.

شیراز . خوابگاه دانشجویی . ام . پیش میثم.

نمیدونم ، اما باید با بعضی آدما برای همیشه خداحافظی کرد و سپردشون به تاریخ . رفتن با بعضی از این آدما در جمع دیگران ، فقط برای تو گرون تموم میشه و و تمام رفتار و عادات زشت و ناپسند اونم به پای تو نوشته میشه .

با اینجور آدما رابطه فقط در حد سلام و علیک کافیه . 


+ دشمن دانا بلندت می کند

                                بر زمینت می زند نادان دوست ...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۴ ۰ نظر

51. حال و روز

 

عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار

تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت

 

 

 

ادامه مطلب...
۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۲:۵۰ ۰ نظر

49. ضعیف


دیروز یکی از دوستام سرما خورده بود ، چنان حالت زار و نزاری به خودش گرفته بود که دلت براش کباب میشد.

شاید حالش واقعا خوب نبود اما حالتی که به خودش گرفته بود لااقل برای یه مرد خجالت آور بود . آدم نباید خودشو ضعیف بگیره و جزع و فزع کنه . آدمایی هستن که همیشه مینالن ( و شاید حتی خودم) اما دیروز با تمام وجودم حس کردم که چقدر از این خلق و خو ، حالم به هم میخوره .

آدم هیچوقت نسبت به یه آدم ضعیف علاقه پیدا نمیکنه ، فقط ممکنه ترحم داشته باشه .




امام حسن در توصیف یکی از یارانشون ، اینطور میفرمایند که : اگر دردی داشت ، به کسی شکایت نمی کرد ، مگر اینکه امید درمان از او داشت .



۱۸ تیر ۹۳ ، ۰۰:۳۰ ۰ نظر

47. قطره چکان

آدم باید تا اونجایی که میتونه از دیگران درخواستی نداشته باشه .

فکر میکنم غرور و ابهت ما اونقدر راحت ریخته و لگدکوب شده که خیلی راحت به این و اون رو می زنیم و برای کارهای حتی کوچیک هم از اونا کمک یا امکانی رو میطلبیم . چرا وقتی که میشه خودت انجامش بدی یا تهیه ش کنی ، از یه آدم دیگه میخوای ؟ فکر نمی کنم ارزش دو سه هزار تومان پول یا ده دقیقه نیم ساعت رفتن دنبال انجامش یا خریدش انقدر سخت باشه که بخوای به جاش غرور و اعتبارتو خرجش کنی ...

 

 

 

 

                                                                                

 

 

+

قالَ الامامُ الهادِی علیه السلام
وَجْهُکَ مٰاءٌ جامِدٌ یُقَطِّرُهٌ السُّوالُ، فَانْظُر عِنْدَ مَنْ تُقَطِّرُهُ


آبرو و اعتبار تو، چون پیکره یخی است ،که درخواست از دیگران، آن را آب میکند، پس بنگر این اعتبار و آبرو را، در نزد چه کسانی می چکانی؟

 

 


* الدرة الباهره شهید اول ص ٩١

 

۱۴ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر

43. گریه های امپراطور !

روح هم دچار درد و بیماری و حتی گاهی سرطان میشود .

مثلا اینکه کسی نباشد که تو را بفهمد درد می کشی ، اینکه دو تا آدم درست و حسابی پیدا نشود یا باشد و تو لیاقت پیدا نکنی با آنها نشست و برخاست کنی درد است ، بی پولی درد است ، دیر از خواب بیدار شدن درد است ، موسیقی هم می شود که درد باشد و یا شاید بدتر از آن ؛ ماده ی مخدر است !!! اندکش برای بعضی مواقع کارساز است و بی موقعش روحت را خموده می کند ، دلت را می میراند ، قدم های محکمت را سست میکند ...

اما دروغگویی بیماری است ، اینکه نگاه و حرف دیگران برایت مهم باشد بیماریست ، بی نظمی راس همه ی بیماری هاست ، حسرت بیماری است (چیزی شبیه فلج شدن ) ، غفلت بیماری است ...

ولی سرطان مثل بقیه ی بیماری ها نیست ، وقتی بدن سرطانی میشود سلول هایش بی اندازه و خارج از کنترل رشد میکنند ، کار همه ی سازمان ها و ساختارهای دیگر بدن را به هم میریزند و این یعنی سرطان : کودتا ! و دیگر هیچ چیز سر جای خودش نمی ماند و هیچ کدام از مغز دستور نمی گیرند.

و روح خیلی بیشتر از بدن سرطانی میشود و چه زود باشد که نفس طغیانگرت هر لحظه بر علیه تو کودتا کند و دیگر هیچ یک از امیالت از تو فرمان نبرند و تو اسیر این کودتا باشی ! و ای خلیفه ی خدا که بر سرزمین نفس حکومت میکنی خودت بهتر از هر کس میدانی که کدام قسمت از قلعه ی وجودت به دشمن، گِرا میدهد و هر لحظه بیم فرو ریختن این ملک است و آن "حب دنیاست " ، دلبسته ی دنیایی شده ای که به مویی بند است و معلوم نیست همین امشب زلزله ای نیاید و کارت را یکسره نکند و تو چسبیده ای به دنیا ! روحت سرطانی شده و مثل خوره ، همه ی پستوهای روحت را هم دارد می خورد و از کار می اندازد ، به خاطر همین هم هست که دروغ میگویی ، به خاطر همین هم هست که دهن بین شده ای و حرف آدم ها بالا و پایین ات میکند ، حتی به خاطر همین هم هست که فلج شده ای ، از پا افتاده ای و حسرت زمین گیرت کرده... قدم از قدم نمی توانی برداری .

راستش را بخواهی می دانم درد تو چیست ؛ از همین حالا داری غصه ی روزهای نیامده ات را می خوری ! از اینکه ده سال دیگر من کجا هستم یا کجا نیستم نگرانی ! و تو غم ده ساله ی روزهای نیامده ای  را جمع کرده ای که به فردایش هم اعتمادی نیست و هر جا می روی با خودت میکشی؛ سنگین شده ای ، مدتهاست که پرواز را از خاطر برده ای و از سقف روزهای تکراری ات بالا تر نرفته ای . شانه هایت خسته هستند ،بیخود این همه حسرت و دلواپسی را به دوش نکش؛ کیسه های اضافی را پایین بینداز ! بگذار بالون وجودت از زمین بکند ، بگذار کله ات هوای تازه بخورد ، انقدر در خودت مچاله شده ای که گمان نمی کنم تا سال های سال دلت با خودت صــــاف شود و چون مولایت علی فرمود " برای هر روز غم همان روز بس است ؛ دیگر غم روزهای نیامده رابه آن میفزا " . شانه هایت خسته اند ، حمّال غم هایی که مال تو نیستند نباش !

             

 

                                                   



+

 از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است



* شعر از : فاضل نظری

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر

42. من ، "خودم " هستم


شاید یکی از مصیبت های زندگی تو (و  آدم های مثل تو) اینه که بخوای خودتو به یه نفر ثابت کنی . که بگی من اینم . خصوصا اگه طرف مقابل بعد که خوب فکر کنی از نگاه تو به شدت از مرحله پرت یا گیم اوور تشریف داشته باشه .

و این یکی از بزرگترین عیب ها و یا دردسرهای ما آدماست که بخوایم خودمونو به کسی ثابت کنیم که من این هستم و آن نیستم . خب اصلا به اون چه که تو داری وقت و انرژیتو تلف میکنی که بهش بفهمونی کارت درسته یا چه و چه ...

راحت باش ، بگذار تو را آدم احمقی ببینند ، بگذار بگویند خیلی سرش نمی شود ، بگذار متحجر و متعصبت بدانند ، بگذار فکر کند که خودش چقدر میداند و روشنفکر است و تو چقدر ترحم آور و عقب مانده ای ... و شاید هم حق با اوست .

چیزی از دنیا کم یا زیاد نمی شود که او نفهمد یا بفهمد که تو کیستی و چگونه می اندیشی ؟ تو آنقدرها هم مهم نیستی که دید دیگران نسبت به تو مساله ای از عالم را حل کند . خودت را از قید نگاه آدم ها ، حرف ها و خط کشی های حقیرانه آزاد کن . کنار بکش و کمی نظاره گر باش نقش بازی کردن آدم ها برای هم را ، ظاهرسازی ها را ، افاده ها ، ادا و اطوارهایشان را ...

جنگ است ، جنگ اثبات و اظهار وجودهای بی خود و بی جهت  موجوداتی که پشه ای را نمی توانند از خود دفع کنند ...

فکر میکنم از این به بعد لا اقل نیازی نیست به کسی توضیح بدهی که چرا فلان کار را انجام میدهی یا از فلان کار بدت می آید ! حتی نه گذشته ات مهم است و نه آینده ، تو دقیقا همان عملی هستی که در حال حاضر انجامش می دهی نه قبلی داری و نه بعدی ...

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر

41. بــــــر زخ !

 

ما آدم ها اشتباهات زیادی میکنیم ، کوچک و بزرگ .

اما بعضی اشتباهات مثل سوزن ریل، مسیر قطار را عوض می کنند و ما سوزنبانِِ ریلِ زندگی خود هستیم .

 


گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست میرود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند

در راه هوشیاری خود مست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

 

 

خیلی دلت می خواهد برگردی و آن اشتباه را دوباره تکرار نکنی که ادامه ی مسیر را بیراهه نروی ، که تو جای کس دیگری ننشینی و کس دیگری جای تو راه نیفتد ، که این شعر ورد مدام زبانت نشود :

 


بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود ...

 

 

و این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد ، فقط کافیست صدایی ، حرفی ، پیک آشنایی از مقصدی که حالا روز به روز از آن دورتر میشوی را ببینی و بشنوی و دلت بلرزد ، قدم هایت سست شود و اندوهی تمام نشدنی دست به عصایت کند و تو بمانی و یک حسرت همیشگی که همه ی روزهایت بشوند یوم الحسرت ...

نمی دانی چه سخت است که قدم هایت در مسیر اشتباهی که آمده ای یاری ات نکنند و راه برگشتی هم نباشد و میانه های راه از پا بیفتی و گوشه ای زانو بغل کنی ، در این برزخ بی پایان سرگردان شوی تشنه به لبخند یک آشنا همقطاران جدیدت را  ببینی که نگاه ترحم آمیزی به حال و روزت می اندازند و تو نمیتوانی به کسی که زبان تو را نمی فهمد بفهمانی که چقدر اینجا غریبه ای و فقط لبخند میزنی که حسن معاشرت را به جا آورده باشی . شاید پشت بام خوابگاه و ساعت 3 بعد از نیمه شبهم نتواند لرزش دست هایت را پنهان کند .

 

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

 

 

حالا دوباره برایم از خانه بگو ! از مسیری که نیامده ام ، از هوایی که تنفس نکرده ام،

از حرف هایی که ناگفته میماند  ...

بگو چند "شنبه" از قرارمان گذشته است ، و کدام فردا ، این همه سال به طول نمیکشد 

 و من هنوز حال غروب جمعه ای را دارم که نمیداند فردا به شنبه میرسد یا نه ؟  ای کدامین صبح شنبه !

 

 


روز می رود و حسرت می ماند

روز رفت و حسرت ماند

بار خدایا چه میتوان کرد

با دستی که سرد است و دلی که نمیشنود ...

 

 

         

                                                          

                                            عکس ازدانشگاه امام صادق

 

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۰ ۰ نظر

39. کجای کاری؟

                                          

                                                                 


نگاه این پسر چقدر عمیقه ...؟!!

شاید به من و زندگی م

و گلایه های بیخودی و روزمرگی من اینقدر عجیب نگاه میکنه ...

من کجـــــــای کارم ؟؟!

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۴۰ ۰ نظر