إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

399. تو چراغ خود برافروز!

وقتی از وضع زمونه ناامید میشم، وقتی بدبختی ها و غم های ریز و درشت احاطه م میکنه، وقتی به این فکر میکنم که فساد نه فقط سرتاپای مملکت که جهان رو گرفته و جون آدمیزاد از برگ درخت ارزون تره و پول و قدرت حرف اول رو میزنه، وقتی به این فکر میکنم که همه ی اینها مثل تار عنکبوت در هم تنیده شده و کورسوری امیدی تهش نمیبینم. وقتی به این فکر میکنم که من کجای هستی ام؟ یا از دست من چه کاری بر میاد؟ خودم رو خیلی حقیر و ضعیف میبینم، ذره ای میشم در بی نهایت هستی!

بعد از همه ی اینها، فقط یه چیز میتونه هنوز منو زنده نگه داره؛ جواب سوالم میشه، بهم امید میده، بهم عظمت و قدرت میده، راه رو نشونم میده و مثل اتمی که شکافته بشه دوباره پر از نور میشم، دوباره راه میفتم، دوباره شروع میکنم...

فقط و فقط این شعر مولاناست:

 

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر

که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز "

 

هستی یک دومینوی بی نهایت بزرگه، هیچ چیز تو هستی گم نمیشه، از بین نمیره. میمونه و تا ابد باقی میمونه.

فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، کوچک ترین حرکتی که تو این هستی کاملا به هم مرتبط انجام بدیم چه خوب چه بد، مثل اثر بال پروانه، ابعاد گسترده پیدا میکنه و اون رو خواهیم دید.

و این قسمتش رو خود خدا بهتر از همه گفته، حرف ها و کارهای ما رو به پرنده ای تشبیه کرده که گسترده میشه، مثل همون اثر بال پروانه ...

 

وَکُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِی عُنُقِهِ ۖ وَنُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ کِتَابًا یَلْقَاهُ مَنْشُورًا...

 

سعی کنیم قدم های خوب تو زندگیمون برداریم، بعدش کافیه منتظر بمونیم و ببینم که دومینوی جهان چطور به کار میفته و اون رو در سطح نه فقط زمین که به وسعت هستی گسترده میکنه ...

 

 

 

۰۵ بهمن ۰۱ ، ۰۳:۳۰ ۱ نظر

398. You're not welcome anymore

 

داشتم به روزهای اولی که کارم رو شروع کرده بودم فکر میکردم،

از اونجابی که ادم درسخونی نبودم و همیشه کلاس های تیوری و عملی و هر چی که مربوط به درس بود میپیچوندم

وقتی کارم رو شروع کردم نزدیک به صفر بودم :l

اوایل میرفتم ویدیوهای نحوه ی رگ گیری رو تو یوتیوب سرچ میکردم و نگاه میکردم، شروع کردم خوندن کتاب هایی که حتی اساتیدمون هم شاید نخونده بودن ، خیلی تلاش کردم و نتیجه اینکه دو سال طول کشید تا یه پرستار درست درمون بشم.

اوایل کار سخت بود، نیروی تازه کار ، با سابقه های مغرور و نچسب! ترکیب سمی بود.

حالا بیشتر از شیش سال از اولین روز کاریم میگذره، خیلی تلاش کردم، شب و روز شیفت دادم، مرتب سعی کردم خودمو به روز نگه دارم، حالا دیگه مسول شیفتم، توی بخش اون چیزی که من بگم اتفاق میفته. سخت بود ولی وقتی به این فک میکنم که یه روزی دغدغه م این بوده که چطور رگ بگیرم به این داستان ایمان میارم که خیلی چیزایی که فکر میکنیم دور و دیر هستن ، زودتر از چیزی که فک میکنیم سر میرسن و سختی هایی که فک میکنیم عمری طول میکشه تا تموم شن ، مثل یه خواب بد تموم میشن و یه خاطره ی محو باقی میمونه فقط.

 

دیروز ایمیل تایید مدارکم از بورد پرستاری نیویورک رو دیدم، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم احساس قدرت و ثبات میکنم. هفت هشت روز پیش روز تولدم بود و سی ساله شدم. سی سالگی برای من طعم ثبات و قدرت طلبی میده. اگه رنگ داشته باشه باید آبی سیر باشه . با ثبات و پر از صلابت .

 

سی سالگی نقطه ی اتصال تجربه های تلخ دیروز و رویاهای شیرین آینده س .

 

و اگه موسیقی بود قطعا " I WILL SURVIVE "  از Gloria gaynor بود .

 

از اینجا دانلودش کنید :)

 

 

۰۲ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۱۱ ۱ نظر