مشخصا دیدگاهم نسبت به آدم ها تغییرات اساسی کرده . گرچه خودم هم این میان خیلی تغییر کردم اما تا آنجا که میدانم هنوز هم احساسات آدم هایی که در مسیر زندگی ام قرار میگیرند و سرنوشتشان تا اندازه ی زیادی مهم است. هنوز هم نمیتوانم با احساسات کسی بازی کنم. من شدیدا به اینکه حتی هر حرف کوچک من چقدر گاهی میتواند پیامدهای ماندگاری روی یک شخص داشته باشد فکر میکنم به همین خاطر نه از آن دسته آدم هایی هستم که بدی های دیگران را به رویشان بیاورم نه میتوانم با تظاهر کردن به چیزی که وجود ندارد با کسی وارد رابطه ای شوم و ادای آدم های عاشق را در بیاورم.

فکر میکنم کم کم به شناخت دقیق تری از خودم رسیده ام. با آنکه میبینم دوستانم و آدم های دور و برم چه راحت وارد هر رابطه ی میشوند که یک طرف دیگرش یک انسان دیگر با همه ی آرزوها و حسرت ها و نگرانی هایش ایستاده و چه راحت تر از آن بیرون می آیند ؛ وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم من هر چقدر هم قیافه ی روشنفکری به خودم بگیرم باز هم نمیتوانم جز با کسی که حس عمیقی به او دارم رابطه ای را شروع کنم هر چند اسمش جاست فرند یا سوشال فرند یا هر اسم من درآوردی دیگری باشد که برای توجیه بی مسولیتی خودمان در قبال آدم ها و سرنوشت و احساساتشان استفاده میکنم رویش بگذارند.

نه عزیز من ! من مال این حرف ها نیستم . من نمیتوانم به پیامدهای بود و نبودم فکر نکنم. نمیتوانم به سرنوشت آدم ها بی تفاوت باشم . و ته دلم حس عجیبی دارم که تقدیر من را خدایی مینویسد که همیشه نگاه و حضورش را بی واسطه در لحظه لحظه ی زندگیم حس کرده ام . و هنوز هم فکر میکنم آن پیرزنی که روزی بی دلیل برگشت و به من گفت پیشانی بلندی داری و به جاهای خوبی میرسی. یا آن کسی که یکی دوبار از آینده ام خبر داده بود یک شب که نمیدانم چرا داشتم به همین چیزها فکر میکردم ساعت دو نصفه شب بی مقدمه به من پیام داد و گفت "طالعت عوض شده! نمیدونم چیکار کردی ولی طالعت عوض شده" و من ماندم که چرا بی هیچ دلیلی یکهو نصفه شب این پیام را برای من فرستاد ...!؟ یا چرا دقیقا همان شب بی مقدمه از این چیزها بگوید که من در فکرش بودم...

 

دلم آرام است. شب ها راحت میخوابم. راحت تر از هر انسان دیگری که دور و برم میشناسم ... و همین آرامش و تنهایی را دوست دارم .