إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

349. هزار و سیصد و نود و عشق ...

سال 96 هم مثل همه ی سال ها پر بود از خاطرات تلخ و شیرین ، اما اتفاقات شیرین اش برای من بسیار بیشتر بود تا آنجا ک میتوانم بگویم 96 ، سال هزار و سیصد و نود و عشق بود :

سالی بود پر از خنده و بی خیالی با رفقای سربازی که گلچین بهترین آدم های جهان بودنند برای من .

سال تجربه کردن و آموختن ، سال تمام شدن یک فصل از زندگی به نام سربازی و شروع کار و برنامه ریزی برای آینده ...

اما این سال بیش از هر چیز رنگ و بوی دوستانی را دارد که با آنها خوش ترین و بی خیال ترین و لذت بخش ترین شبهای زندگی ام را گذراندم . بیشتر از هر چیزی حس شب های مهتابی ساحل بندر را دارد که درست پشت بیمارستان ما بود ... 

 

 

در این لحظات آخر سال دلم برای چند نفر بیش از همه چیز تنگ میشود :

دلم برای حامد و علی و وحید و حسین و دورهمی های پنج نفره مان ، شب های ساحل خلیج فارس ، شبگردی های بعد از خاموشی و فرار بعد از خاموشی تنگ شده ، دلم برای بی خیالی های دوران سربازی ، برای خنده های خوابگاه به شدت تنگ شده ...

برای اینکه با همان حقوق صد و پنجاه هزار تومنی سربازی فست فود، ویتانوش ، فلافل ، بزنیم و یک ماه تمام خوش باشیم ...

 

زندگی بعد از سربازی ظاهرا فقط سربالایی دارد و تمامی ندارد ... مگر اینکه ...

 


 

 

۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۶ ۰ نظر

348. آنچه گذشت ... ( فصل پنجم ) این قسمت : خانه به دوشی!

گفته بودم سربازی فصل چهارم زندگی ساده ی این حقیر می شود ( اینجا ) ، پس با این اوصاف دوران تهران نشینی و کار را میشود آغاز فصل پنجم این زندگی معمولی دانست .

تهران از آن جا شروع شد که نمی توانستم یا بهتر بگویم نمی خواستم متوقف بشوم ، از آن جا که دوست داشتم تجربه کنم ، دنیای بزرگ تری را تجربه کنم ، فرهنگ های بیشتری را ببینم ، شرایط سخت تری را لمس کنم ، اتفاقات تازه ، آدم های جدید ، امکانات بیشتر و در یک کلام تجربه کردن محض ! 

تهران از آن جا شروع شد که با خودم گفتم قطعا امروز آزاد ترین و رها ترین حالتی را دارم که به راحتی بتوانم تغییرات دفعه ای و بزرگ را بپذیرم ، چون آن روز که متاهل شدم قطعا به سادگی امروز نمی توانم خانه به دوش باشم ، نمی توانم بدون ترس از دست دادن موقعیت و شرایطم باشم . نمی توانم تغییر کنم ...

با این دید ، تهران آخر ماجرا نیست . لااقل روی کاغذ ، تا در عمل چه انفاق افتد و خدا چه خواهد .


ساعت 8و نیم هواپیما در مهرآباد به زمین نشست ، هوا هیچ عیب و ایرادی نداشت ، با مترو آمدم میدان انقلاب ، اول از هر چیز رفتم ادوراد براون تا با بهداری کل ناجا تصفیه حساب کنم ، بماند که چه ضد حالی می خواستند به ما بزنند و تا روز آخر ظلمشان را به ما بنشانند اما خب نامه ی پایان خدمت را خودشان زده بودند و دیگر نمیشد کاری کرد ، فقط باید امضای نهایی را می زدند پای نامه ی این جوان تا همه چیز تمام بشود . 

البته همه چیز سربازی و خدمت در بیمارستان ناجا تمام شد اما قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت .

دومین قدم رفتم کافی نت تا ثبت نام طرح انجام بدهم ، آنقدر شلوغ و مبهم بود همه چیز که مجبور شدم به کیوان زنگ بزنم ، هم سراغی از بیمارستان های خصوصی گرفتم و هم اینکه بحث طرح را چطور پیش ببرم .

از کافی نت که بیرون زدم باران گرفت ، منِ یک لا قبا با دو چمدان بار و هزار کارِ نیمه کاره راه افتادم میان باران دی ماه تهران .

همین همه چیز را بیشتر به هم می ریخت و من مجبور میشدم سریع تر هر کاری را قبول کنم و هر جایی را برای اسکان موقت قبول کنم .

 با آشنایی کیوان بیمارستان خصوصی یاس جور شد ، خوابگاه هم پیدا شد ، درست کنار میدان انقلاب ، چسبیده به دانشگاه تهران .

قرار شد از فردا در بیمارستان مشغول به کار شوم . شب که شد برای اینکه مبادا، راه را گم کنم و دیر برسم ، مسیر بیمارستان تا خوابگاه را یک دور پیاده رفتم و برگشتم :)

بیمارستان خوبی بود ، اما نیرو زیاد داشت ، من هم بعد از همه رفته بودم ، دو روز رفتم ؛ روز سوم گفتند از دفتر پرستاری گفته اند فعلا نیازی به شما نیست ... من هم به راحتی پذیرفتم و رفتم دنبال کارهای شروع طرحم :)

رفتم دفتر پرستاری ، سوابق کاری ام را گفتم ، نامم را بالاتر از بقیه نوشت . فرستادم کارگزینی برای شروع طرح .

کارگزینی هم نامه ی نیاز به نیرویی به نام محمد را زد به دانشگاه علوم پزشکی ایران که بروم دنبال پیگیری هایش و منتظر ابلاغ حکمم باشم . 

از فردایش روی نقشه ی تهرانی که روی دیوار چسبانده بودم تمام بیمارستان های اطراف را تا شعاع ده کیلومتری رفتم و اسم نوشتم ، شاید بیست بیمارستان در 4 روز .

چند روزی به بیکاریو انتظار تماس گذشت ، آینده مبهم می نمود اما حس خوبی وجود داشت . می رفتم خیابان انقلاب قدم می زدم چند کتاب خریدم که در این مواقع فقط کتاب آرامم میکند ، در همان 5 ، شش روزی که بیکار بودم اسلام شناسی دکتر شریعتی و موانع خوب زیستن با دیگران و گزینه ی اشعار فاضل نظری را میخواندم . 

حدودا بیست و یکم دی ماه بود که پیگیری هام برای شروع طرح جواب داد و می دانستم حداکثر چند روز آینده طرحم را میتوانم شروع کنم . که همان روز تلفنم زنگ خورد و از بیمارستان خصوصی گفتند به یک نیروی icu کار نیاز داریم و شما ... که گفتم چن پول میدین ؟ :)


خلاصه ظاهرا زندگی داشت روی خوشش را به ما نشان می داد که ...

خوشبختانه با همان روی خوش با ما برخورد کرد و اتفاق بدی انتظار ما را نمی کشید :)

بعد از چند روز که در بیمارستان خصوصی مشغول به کار بودم ، ابلاغ شروع به طرح هم صادر شد و رفتم بیمارستان که این من و این هم نامه ی شروع به طرح و ما را یکراست بردند بخش icu که کلی از اینکه همان بخشی که میخواستم افتادم خوشحال شدم .

از یکشنبه یکم بهمن ماه زندگی رنگ دیگری گرفت ؛ و یکسره شیفت بودم . و عمرم میان دو بیمارستان میگذشت و بعضی مواقع خوابم فقط در حد همان 3 ساعت خواب شیفت شب در بیمارستان بود . 

در همان روزها یک مصرع به ذهنم آمد که  : در این دویدن ها رسیدن نیست ...

خواستم شعرش کنم با قافیه های پریدن، بریدن و خریدن و ندیدن و چریدن و کشیدن و امثالهم ... که وقت نشد به همین هم فکر کنم :)


دو ماه گذشته به همین منوال گذشت ، آخرین باری که تلویزیون دیدم را یادم نیست ، آخرین باری که صبح زود بلند نشده باشم ، آخرین باری که با خیال راحت خوابیده باشم ، بعد از آن وقت نشد به دیگرسو بروم و بنویسم و آرام شوم ، نشد کتاب بخوانم ، نشد حتی فکر کنم ، خیال پردازی کنم ، فقط کار بود و کار ...


اما خدا را شکر میکنم که تا اینجای کار همه چیز بهتر از آن چیزی که فکر میکرده ام اتفاق افتاده .

فقط یک چیز باقی می ماند که همان ادامه ی مسیر است و انتخاب میان دو راه ...










۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر