إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۱۹۱ مطلب با موضوع «روزهای زندگی» ثبت شده است

251. تلاقی راه ها!


اگر کنکور را یک پیچ تاریخی در نظر بگیریم ، برای خیلی ها یکی دو سال بعد از فارغ التحصیلی، حکم دوربرگردان تاریخی را دارد !

کسی که بخواهد از این دوربرگردان استفاده کند و برخلاف همقطارانش باز برگردد سر همان دوراهی که پیچ را اشتباهی پیچیده بود ، باید دوباره کیلومترها راه برود تا برسد به نقظه ی اول و یک بار دیگر آن پیچ را امتحان کند ! برای خیلی ها جواب میدهد و خیلی ها هم چیزی از دست نمیدهند . به امتحان دوباره اش می ارزد !


دوستی دارم که از همان سال کنکور عاشق یک نفر شد، به آب و آتش زد تا به او برسد اما نشد ، خیلی ناراحت بود ، برگشتم بهش گفتم از کجا معلوم خدا اتفاق بهتری برایت کنار نگذاشته باشد !

یکی دو سال بعد کس دیگری دلش را برد ، که به قول شادمهر: " از اولین خنده ش...  فهمیده بودم زود ، عشقای قبل از اون ... سوء تفاهم بود! "

هم خدا را شکر میکرد که مسیر جوری رقم خورده که به قبلی نرسیده و هم به این خاطر که این یکی سر راهش قرار گرفته اما این یکی هم به دلایلی نشد ، اینبار قوی تر از دفعه ی قبل به او اطمینان دادم که منتظر اتفاقات بهتری باش! چون تو هر کاری از دستت بر میومده انجام دادی ، پس خود خدا برنامه ی دیگه ای داره و باید منتظر بمونی ببینی چه آشی برات پخته ...


سال پشت کنکور ترانه ی زیبای فرانک سیناترا را برایش فرستادم : 


? who knows where the roads will lead us  

جواب داد :

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد!

? who knows where we lead the roads



گذشت ... فکر کنم یک بار دیگر هم عاشق شد و نشد اما این بارِ آخر دیگر به هدف زد!!!  آنهم کسی از 700 کیلومتر آنظرف تر ! 

به راستی چه کسی فکر میکرد که این همه اتفاقِ نزدیک، یکی هم نیفتد و آنوقت کیلومتر ها آنطرف تر اتفاقی منتظر افتادن باشد . فقط باید منتظر ماند تا راه ها با هم تلاقی کند !



چند روز پیش دیدمش ؛ خوشحال از اتفاقاتِ افتاده که مثل یک دومینو دست به دست هم داده بودند تا او به بهترین چیزی که فکر میکرد برسد . 

برگشت کفت : ما نمیدونیم چه اتفاقانی قراره بیفته ؛ اما اینکه خیلی از کارها نمیشه رو باید به فال نیک گرفت شاید بهترش در انتظار ما باشد !


گفتم : این فرضیه زمانی درست از آب در میاد که ما طبق دستورالعمل پیش رفته باشیم . درسته که تو امروز به اتفاقی رسیده ای که فکر میکنی بهترین اتفاق ممکن بوده است اما تو زمانی میتوانی مطمئن باشی که این بهترین اتفاق بوده که تو هم بهترین عملکرد خودت را به نمایش گذاشته باشی ! شاید خدا برای تو اتفاقی با نمره ی صد کنار گذاشته باشد ، اما گاهی به خاطر پیچ هایی که دانسته اشتباه میرویم این نمره ی 100 عوض میشود و به جایش یک نمره ی 60 هم که گیرمان بیاید فکر میکنیم این آخرش بوده و بهتر از این نمیتوانسته باشد .

البته این قضیه ربطی هم به خوب یا بد بودن آن اتفاقات ندارد ؛ چه بسا طبق دستورالعمل پیش برویم اما اتفاق خیلی بدی در مسیر مان قرار بگیرد ؛ این اتفاق هرچقدر هم بد به نظر برسد در واقع برای رشد و حرکت ما لازم بوده و در درازمدت بابت اتفاق افتادنش خدا را شاکر خواهیم بود ؛ آدم زمانی میتواند مطمئن باشد که همه چیز دارد طبق برنامه پیش میرود که خودش هم طبق برنامه حرکت کند . انتخاب کند و منتظر بماند ...


این فراز از دعای کمیل را خیلی دوست دارم که امیرالمومنین گناهان را دسته بندی و درجه بندی میکند:

اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم ... اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم ... اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم و ...

اولین مرحله از گناه باعث میشود که پرده ی عصمت انسان دریده شود و انسانی که به طور بالقوه معصوم بود با اولین انتخاب اشتباهی که انجام میدهد این شیشه را میشکند و از مرتبه ی عصمت ، خودش با دست خودش خارج میشود .

در مرحله ی بعد گناهانی است که نقمت ها را بر انسان نازل میکند . ( نقمت به عذابی گفته میشود که با ناخرسندی عذاب کننده همراه باشد ) در این مرحله با این که خدا بنده اش را شدیدا دوست دارد و دلش نمی خواهد به او آزار و آسیبی برسد ولی چاره ای جز این ندارد و با کراهت و ناراحتی تمام پروردگار، این اتفاق برای بنده ی او که به همان مسیر کجش ادامه داده می افتد .) 

در مرحله ی بعدی اگر این فرد همچنان بخواهد با همین دست فرمان پیش برود و از خدا دور شود ، نعمت ها تغییر میکنند ( مثلا اگر قرار بوده از مسیر شماره ی هفده برود و به فلان اتفاق و پاداش برسد ، مسیر عوض میشود و آنجا اتفاقات دیگری می افتد و این ماجرا ادامه دارد ...


این روزها هی با خودم فکر میکنم ؛ چقَدَر اتفاق خوب که یا عوض شده یا به طور کلی از آن ها برای همیشه محروم شده ام میتواند وجود داشته باشد  ...



+

? who knows where the roads will lead us 


 !Only a fool would say


 But if you let me love you


its for sure

im gonna love you all the way

...



دانلود

۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۲ ۰ نظر

248. چیزهایی هست که نمیدانی ...

    

      

      شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت ...

۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۹ ۰ نظر

247. ــــــــــــــــــ



 این همه نوشتن بی فایده است! 

وقتی تو نمی خوانی ...


۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۷:۵۷ ۰ نظر

246. ما بی تو خسته ایم! تو بی ما چگونه ای ؟


دوست دارم حرف دلم را برایت بنویسم

دوست دارم اما نمی توانم 

کاش می توانستم بگویم که شاید سال های سال بگذرد و کسی مثل تو پیدا نکنم

میترسم سال ها تنها ( بی تو ) بمانم

این روزها نمی توانم یک دقیقه راحت باشم ، فکر اینکه سال های بعد چه اتفاق هایی خواهد افتاد راحتم نمیگذارد

من تا به حال عاشق نشده ام

بعد از این هم فکر نمی کنم اتفاقی بیفتد 

چون من با چشم هایم ، فکر نمی کنم

اما مجبورم برای همیشه تو را فراموش کنم

بی آنکه تمام حرف هایی را که در تمام این سال ها به امید روزی که پیدایت کنم برایت کنار گذاشته بودم ، به تو گفته باشم

این روزها برای من سخت میگذرد ؛ حال تو را نمیدانم 

امیدوارم خوشحال و آرام باشی و بهترین اتفاق ها برایت بیفتد .

البته جایت خالی 

این روزها حسابی به خدا گره خورده ام

خدایی که بیشتر از هر کسی دوستم دارد

او که بهتر از همه می تواند راه های دور را به هم برساند

و درست جایی که فکرش را نمی کنی شیب منحنی را عوض کند

با اینکه دلتنگم

اما دلم قرص است

به عنایت او

که همیشه با من بوده

و حالا از همه بهتر حال مرا میداند

من مطمئنم

به او که بین مرد و قلبش حائل است

او بهتر از هر کسی میداند که این روزها همه ی دنیا برایم کوچک است

آنقدر کوچک که از هر طرفی به تو میرسم

و تو نیستی و فوری خودش می آید و آرامم میکند

اما آرامش من با خودش غم دارد

آرامش نمناکی که اندوه نبود تو احاطه اش کرده

و گفت: آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ؟

اما باز خودش گفته که 

از جنس خودمان ، کسی را برایمان آفریده که با او آرام و قرار میگیریم

میشد که در طوفان های زندگی در تو ساکن شوم و  غم دنیا را فراموش کنم.  

لأسکن الیک!

کاش میتوانستم حواسم را پرت کنم!

کاش ... 



دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقــــــــــدر هم تنها!
- خیال می کنم 
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی ؟
- عاشق!
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی !
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممکن نیست !
همیشه فاصله ای هست ...
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف 
حرام خواهد شد.



"هنوز در سفرم .
خیال می کنم 
در آب های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را 
به گوش روزنه های فصول می خوانم 
و پیش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت 
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به 
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟


*سهراب

۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۶:۳۲ ۰ نظر

245. عشق را، ای کاش زبان سخن بود !



  رازی نهفته در پس حرفی نگفته است ؛ مگذار درد دل کنم و دردسر شود !



                                               + آهو نگران است ، بزن تیر خطا را ،

                                         صیاد دل از کف شده !  تا کی به کمینی ؟!

                


   + عشق رازی است که تنها به خدا باید گفت 

                        چه سخن ها که خدا با من تنها دارد ...



+ محسن چاوشی : میون این همه سرگردونی ؛ دل من گرفته ماه پیشونی !





۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر

244. زندگی با امام

 

رابطه ی ما با حضرت حجت از اضطرار و "تنها راه حل" بودن تقلیل یافته به رابطه ی محبتی ؛ آنهم وقتی عمیق میشوی می بینی گاهی بعضی جوری دعا میکنند که انگار وقتی دعای فرج میخوانند در واقع دارند برای امام زمان دعای خیر میکنند ، نه خودشان .

امام زمان در معادلات زندگیِ من نه تنها جایی ندارد ، بلکه با ورود او به عرصه ، همه ی معادلات به هم می ریزد . همین میشود که عافیت طلب می شویم و بیشتر از فرج او ( که فرج زندگی های گره خورده و کور خودمان است) برای حوائج ریز و کوچک خودمان ضجه می زنیم و برای او دعای دسته جمعی را مثل یک سرود هماهنگ می خوانیم . زندگی ما چیزی کم ندارد ، چیزی را گم نکرده ایم تا برای پیدا کردنش هستی را زیر و رو کنیم . در بهترین حالت با خودمان می گوییم شاید اگر این جمعه بیاید زندگی ما هم سر و سامانی بیابد ، شاید! 

دیگر اینکه در سوریه و یمن و نیجریه و اینطرف و آنطرف عالم این همه انسان مستضعف هستند که با او ، فقط با او به کرامت انسانی میرسند برایم اهمیتی ندارد .

 

 

 

+  این روزها به این فکر میکنم که این پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله که دیگر وقت رفتنشان رسیده ، شبیه همین دانشجوهای فارغ التحصیل هستند که همه ی ورودی های آنها یکی بعد از دیگری به شهر خودشان رفته اند ، آنها هم امروز و فردا باید جمع کنند و برای همیشه بروند . حواسمان به پیرمردهای توی پارک ها باشد ، احساس میکنم غمگین ترین آدم های زمین هستند ...

 

+ روزهایی بود که وقتی قدم هم میزدم با خودم تصور میکردم ، حضرت حجت کنارم قدم میزند ، به خاطر همین در قدم هایی که برمی داشتم هم دقت میکردم . اسمش را گذاشته بودم ، زندگی با امام ! 

 

+ دوستان لطفا آدرس وبلاگ هاتون رو بذارید ، شاید تا مدتی ننویسم ، امّا از اینکه نوشته هاتون رو بخونم ، خوشحال میشم . 

 

 

۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۷ ۰ نظر

243. مهاجرت


مردم از دنیای واقعی کوچ کرده اند به سرای مجازی ! این مهاجرت اونقدی گسترده هست که اگه کسی بخواد تو دنیای واقعی بمونه به مرور تنها میشه ، به نحوی که پس از مدتی انگار او از واقعیت فاصله گرفته . واقعیت ها پس از مدتی به شکلی دیگر در اینستاگرام و تلگرام و واتس اپ جریان پیدا میکنند . دید و بازدید ها هم همانجا صورت میگیرد .


+ شاید چند ماه آینده گوشی به دست شوم و از شبکه های اجتماعی سر در بیاورم .


۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۵ ۰ نظر

242. یا او "همان" نیست یا "من" همان نیستم !


خداوند هم خلقت عجیب و غریبی کرده ها ! در هر مرحله ای دنیا رو یه جور میبنی ، در هر مرحله ای به چیزایی با تمام وجود احساس نیاز میکنی که در مراحل قبل و بعد برات بی معنی بوده یا حتی مسخره .

راستش از یه جایی به بعد ،توی زندگیت و درونت یه حفره ی بزرگ به وجود میاد و خلاء بزرگی که نه با رفقای فابریکِ عزیز تر از جان پر میشود نه با پول و کار و امکانات و حتی معنویت و دعا ، این مساله رابطه ی مستقیمی با سن داره ، چون منی که تا همین دو سال پیش شاید به ازدواج فقط به عنوان یکی از گزینه های روی میز نگاه میکردم ، این روزها به عنوان تنها گزینه ی روی میز که میتواند حالم را بهتر کند و انگیزه ای برای ادامه ی مسیر باشد نگاه میکنم ... وقتی به این فکر میکنم که با خونواده که دیگه غریبگی میکنم و احساس میکنم باید سریعتر مشغول شوم و خونه ای برای خودم دست و پا کنم !  دوستان عزیز هم که خداحافظ ! کار و پول و امکانات مادی هم که انگیزه ای برای داشتن و نداشتنشان وقتی فقط پای خودم در میان باشد ندارم ، بعد می بینم یک قسمت بزرگ از هندسه ی زندگیم خالی مونده ... اونقدر خالی که حتی معنویت و دعا هم نمیتونه پر کنه ! نیاز به یک همدم و همسفر ، نیاز به کسی که به خاطر دغدغه های مشترکی تلاش کنید و این مسیر رو در کنار هم بسازید ... همان چیزی که به قول پروردگار هستی لتسکنوا الیها ، تا در کنار هم آرام و قرار بگیرید و بینتان و مودت و رحمت جاری باشد . این انس روحی تنها چیزی است که میتواند سختی های مسیر را لذبخش کند .


خوش به حال بعضی ها که زیبایی برایشان ملاک اول است ، پاکی و نجابت ملاک دوم  و اکثرا هم با همان ملاک اول پیش میروند و خیلی راحت نیمه ی گمشده که نمیشود گفت اما چهره ی گمشده شان را از میان جمعیت پیدا میکنند و دست به کار میشوند .


حالا اگر چهره ی فرد برای کسی بشود ملاک سوم چهارم و پاکی و نجابت هم ملاک اولش نباشد چطور میتواند از میان این همه مردم کسی را پیدا کند که نیمه ی گمشده اش باشد ؟ خصوصا اگر آن آدم خیلی هم سر و گوشش نجنبد و اصلا توجه نکند که اطرافش چه خبر است ! از امکانات ارتباطی نظیر گوشی و اینستا و تلگرام هم یا بی بهره باشد یا با هزار مکافات از روی لپتاپ برای مدت محدودی نیم بند به جهان متصل بشود ... باید چون کند ؟

 پیدا کردن کسی بر اساس چهره کار راحتیه و روزی هزار بار میشود توی همین کوچه و خیابون و کلاس و فامیل عاشق شد و پا پیش گذاشت ...

اگر ملاک نجابت و پاکی هم باشد کمی سخت میشود اما به هر حال با کمی تحقیق میشود پیدایش کرد !

اگر ملاک اخلاق و مهربانی هم باشد باز کار سختی نیست ...

اما اگر همه ی اینها ملاک های دست دوم و سوم باشند چی ؟ 

 گفتنش سخته اما چیزی که من بهش میگم بینش یا نوع نگاه به دنیا یا شعور یا هر چیزی دیگه ای که اسمش هست ولی چیزی هست که با نگاه نمیشود فهمید ، با تحقیق این و آن هم نمیشود متوجهش شد ، فقط شاید یک اتفاق بتواند این دو آدم را در مسیر هم قرار دهد و با کمی همکاری و همکلامی بشود فهمید که این همان است یا نه ؟  کسی که وقتی در کنار هم هستید چیزی فراتر از نخود و لوبیا و لباس موضوع بحث باشد ... کسی که در کنار پاکی و مهربانی ، "قناعت" و "نگاه غیر روزمره" ای به زندگی داشته باشد .



+ سوالی که پیش میاد : بر فرض که همچین کسی هم پیدا بشود ، آنوقت تو هم همین صفاتی را که گفتی داری و لیاقت همچین کسی را داری ؟  

 پس همیشه دو حالت پیش میاد : یا او "همان" نیست یا "من" همان نیستم ... و این دور باطل تکرار میشود !




۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۹:۳۲ ۰ نظر

241. برزخ

این یه تجریه ی شخصیه اما فک میکنم میتونه قابل تعمیم باشه :

اینکه رفتار و انتخاب های آدم ها در خواب هاشون تجلی ذات واقعی و ضمیر ناخودآگاه اوناست ...

ظاهرا ماه رمضون اثرش رو حتی توی خواب و رویاهای شبانه ام هم گذاشته :)



+ این که این روزا کم تر مینویسم ، اولین دلیلش اینه که حرفی برای گفتن نیست . یا لااقل حرف مهمی برای گفتن ندارم . دومین و عمده ترین دلیلش هم اینه که شرایط پسادانشگاه ( به سبک پسابرجام ) شرایط کاملا متفاوتی است . 

نه دیگر وقت زیادی برای خودم دارم و نه آن فکر آسوده و خیال راحت . به قول شاملو قصه ها می توانم کرد ، غم نان اگر بگذارد !

یکی از دغدغه های این روزام اینه که نکنه در شرایط بعد از دانشگاه ، آن جوان آرمانگرایی که مطالعه میگرد ، مینوشت و بحث میکرد ، تبدیل به همان چیزی شود که تمام عمر کابوسش را دیده ( یک آدم معمولی روزمره )!

راستش روزهای سختی دارم ، چیزی شبیه برزخ و معلق بودن بین زمین و آسمان  . گذشته ی دوست داشتنی و آینده ی نامعلوم ...

شب اولی که بعد از چهارسال برگشتم خونه و خواستم سرمو رو بالش بذارم و مثل قدیم تر ها بخوابم ، نشد که نشد . خونه برام غریبه است ... با همه ی محبتی که نسبت به خونواده دارم اما فضای خونه شدیدا برام سنگینه. از دانشگاه رونده و از خونه مونده م . نمیدونم چقدر باید طول بکشه تا این شرایط بهتر بشه . امّا سوالی که پیش میاد اینه که آیا دانشگاه نقطه ی اوج و ماکزیمم لذت و خوشی بود و اینجا نقطه ی عطفیه ی که منحنی برعکس میشه یا اینکه آیا روزهایی در آینده وجود خواهند داشت که بهتر از روزهای دانشگاه باشند یا لااقل همسطح آن ؟ 


در قرآن یقین مراتب مختلفی دارد ، علم الیقین ، عین الیقین و حق الیقین ! ما هرچقدر هم که به مرگ ایمان و اعتقاد داشته باشیم و هزار بار هم مرگ دیگران را به چشم ببینیم حداکثر در همان مرتبه ی علم الیقین باقی میماند . و درست وقتی که نوبت به خودمان رسید و  روح از بدن خارج شد و مُردیم تمام شد رفت! با تمام وجود میفهمیم که مرگ یعنی چی ؟ جدا شدن از دنیا "برای همیشه " یعنی چی؟ 

حالا حکایت ما و دانشگاه شده !!! سال های قبل با تمام یقین میدونستم که جدا شدن از دانشگاه چقدر سخته و دوستان سال بالایی که به عالم بعد از دانشگاه کوچ میکردند حسابی وصیت میکردند که قدر روزهای دانشگاه را بدانید و ما هم خالصانه سر تکان میدادیم که خواهیم دانست ! با اینکه به حرفشان یقین داشتیم ولی حتی تا همین دو ماه پیش هم در همان مرتبه ی علم الیقین مانده بودیم تا اینکه روح دانشجویی از تنمان خروج کرد و وقتی شب اول در خانه خوابیدم برایم حکم شب اول قبر را داشت که مرده سرش را بلند میکند و وقتی به لَحَد میخورد تازه به خود می آید و میفهمد چه چیز عظیمی را از دست داده است ؟ ( برای همیشه از دست داده است ) به هر حال این روزها به مرتبه ی حق الیقین جدایی از دانشگاه و تمام آرمان ها و خاطراتش رسیده ایم !  اما خدا را شاکرم و دوستش دارم چون خیلی خوب نقشه میکشد که چطور از یک آدم منیّت و تکبرش را تا قطره ی آخر بگیرد تا تمام و کمال چکیده و خالص شود . این روزها بیشتر از گذشته به آخرت فکر میکنم ، خیـــــــلی بیشتر ! دوزاری ام افتاده که وقتی از چیزی "برای همیشه" جدا میشوی یعنی چه ؟ خصوصا اگر کیفیت مرحله ی بعد نتیجه ی مستقیم عملکرد گذشته باشد ! حالا سه حالت پیش می آید : یا راضی و خوشحال و مشتاق رفتن به مرحله ی بعدی ! یا نادم و حسرت زده و کلافه ای ! یا معلقی بین این دو حالت و چیزی بین خوف و رجا و برزخ داری ، نه تاب ماندن داری و نه پای رفتن اما امیدواری به فضل دوست ... همه ی اینها رو روزی فقط میدونستم ( خیلی ها هستن اصلا به این چیزا فکر هم نمیکنن چه برسه که به علم الیقین برسن و در عالم بی خبری باقی میمانند تا اینکه یهو باهاش روبرو میشن  ، پس من در مقابل این دوستان یک عارف به تمام معنا به حساب میام :) !!!) اما حالا میبینم اون دونستن ها در مقابل عین الیقین امروز جهل محض بوده ...



+ دوست دارم راجع به اتفاقات سیاسی این روزا بنویسم ، دوست دارم از دعاهای این ماه بنویسم ، دوست دارم از فضای مجازی بنویسم اما چه کنم که شرایطی است که دست و دلم به هیچکدامش نمیرود ! فقط به خودم میتونم فکر کنم ( خودخواهیه آیا ؟ ) 

ذهن آدم هم جوریه که نمیتونی مجبورش کنی به چیزی فکر کنه که درگیرش نیست ، یعنی میشه ها ولی ذوقش گرفته میشه ! 




چشمه ساری در دل و 

آبشاری در کف، 
آفتابی در نگاه و 
فرشته ای در پیراهن 
از انسانی که توئی 
قصه ها می توانم کرد 
غم نان اگر بگذارد ...
* شاملو


+  مرتضی پاشایی : چهره ت مثه قلبم شکسته تر شده ... 

                                         روزا میگذره بی اعتبار !


۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۸:۳۹ ۰ نظر

240. میبرم این روزها نام تو را آرام تر ...


 اینکه بشوید آدمی که دیگران کنارتان بنشینند و برایتان درد دل کنند و از رازهای زندگیشان بگویند ، ممکن است روزی رازی را بشنوید که ...

که شبیه این روزهای من شوید ! 




گردش روزگار جالب است ، ورود و خروج آدم ها در صحنه ی زندگی شما ، حرف هایی که مجبور میشوی یرای همیشه پیش خودت نگه داری ، چون فقط نمی توانی به خودت فکر کنی ، تو میگذاری و میگذری ... 

راستش نوش دارو بعد از مرگ سهراب ، میشود نیش و پایان قصه را تلخ تر میکند ، اگر قرار است نوش باشد باید زودتر از اینها میرسید و حالا که دیگر کار از کار گذشته ، حسرت است فقط!






+ هر کس خالصانه ترین عبادت های خود را به سوی خدا بالا فرستد ، خداوند بهترین مصلحت های خود را برای او فرو می فرستد . ( حضرت فاطمه سلام الله علیها )

کاش من مصداق این سخن شریف میشدم تا بیشتر از این که فکر کنم چه پیش خواهد آمد ، با خودم بگویم هر چه بشود بشود ، بهتر از این نمیتوانست باشد ! 




+ یا انیس من لا انیس له ...





۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۵ ۰ نظر