رابطه ی ما با حضرت حجت از اضطرار و "تنها راه حل" بودن تقلیل یافته به رابطه ی محبتی ؛ آنهم وقتی عمیق میشوی می بینی گاهی بعضی جوری دعا میکنند که انگار وقتی دعای فرج میخوانند در واقع دارند برای امام زمان دعای خیر میکنند ، نه خودشان .

امام زمان در معادلات زندگیِ من نه تنها جایی ندارد ، بلکه با ورود او به عرصه ، همه ی معادلات به هم می ریزد . همین میشود که عافیت طلب می شویم و بیشتر از فرج او ( که فرج زندگی های گره خورده و کور خودمان است) برای حوائج ریز و کوچک خودمان ضجه می زنیم و برای او دعای دسته جمعی را مثل یک سرود هماهنگ می خوانیم . زندگی ما چیزی کم ندارد ، چیزی را گم نکرده ایم تا برای پیدا کردنش هستی را زیر و رو کنیم . در بهترین حالت با خودمان می گوییم شاید اگر این جمعه بیاید زندگی ما هم سر و سامانی بیابد ، شاید! 

دیگر اینکه در سوریه و یمن و نیجریه و اینطرف و آنطرف عالم این همه انسان مستضعف هستند که با او ، فقط با او به کرامت انسانی میرسند برایم اهمیتی ندارد .

 

 

 

+  این روزها به این فکر میکنم که این پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله که دیگر وقت رفتنشان رسیده ، شبیه همین دانشجوهای فارغ التحصیل هستند که همه ی ورودی های آنها یکی بعد از دیگری به شهر خودشان رفته اند ، آنها هم امروز و فردا باید جمع کنند و برای همیشه بروند . حواسمان به پیرمردهای توی پارک ها باشد ، احساس میکنم غمگین ترین آدم های زمین هستند ...

 

+ روزهایی بود که وقتی قدم هم میزدم با خودم تصور میکردم ، حضرت حجت کنارم قدم میزند ، به خاطر همین در قدم هایی که برمی داشتم هم دقت میکردم . اسمش را گذاشته بودم ، زندگی با امام ! 

 

+ دوستان لطفا آدرس وبلاگ هاتون رو بذارید ، شاید تا مدتی ننویسم ، امّا از اینکه نوشته هاتون رو بخونم ، خوشحال میشم .