إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

10. هرس


باید گاهی خودت را هرس کنی !

وقت هایی که خیلی شلوغ و دست و پاگیر میشوی ...

بعضی چیزها ،

بعضی کارها ،

حتی بعضی آدم ها ،

باید حذف شوند !

کنارشان بگذاری و راه بیفتی ؛

تو باشی و چند تا چیز بدرد بخور ، دو سه تا کار مهم و ... چند تا "آدم" حسابی !

 "این" یعنی... هـــرس !

۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر

9. روزهای زندگی


به هر حال شاید برای همه ی مشکلات بشر بشه راهی پیدا کرد  به جز چیزی که گذشت زمان و  مکان به جا میذاره... دلتنگی!



 

تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟؟!

وقتی روشنی چشم هایت

در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت

از تنهایی معصومانه دست هایت.

آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت

و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت

حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود.

اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری

در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی...

و اینک آ شکفتن و سبز شدن

در انتظار توست ... در انتظار توست...




                    


  

 

         همه ی انسان ها از حرفهایی که ناگفته می مانند ، از ثانیه هایی که میگذرند و از گرد مبهم خاطره ها که بر ذهن می نشیند ،          

         به ناچار روزی خواهند مرد !

۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر

8. حرف



کوله بارم پر حرف است ؛

حرف های پر و خالی من ، حرفهایی که نگفته ام

حرفهایی که نخواسته ام بگویم ، حرف هایی که در هیاهوی آهن و دود

و سرسام آسمانی که به اندازه ی سقف خانه مان پایین آمده ساکت مانده

حرف هایی که در تاریکی شب هایم گم شد ، حرفهایی که با آخرین لیوان آبی که خوردم از گلویم پایین رفت تا بغضم نترکد ؛

حرف هایی که هنوز آفریده نشده اند مثل روزهای نیامده  ...

و

حرف هایی که گفتم ... و شنیدند ،

اما فهمیده نشدند ... ! 

حرف های کژفهم من برگردید و بر دوش من

سنگینی کنید ...



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر

7. بهانه


چه بسیارند بهانه های سخن گفتن ...

اما من زیاد بهانه گیر نیستم ... !

ترجیح می دهم سکوت کنم .

همین !


۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر

6. فراموشی


آه ! چه زود از یادمان میرود " آن چه " که نباید برود !

و این چه خاطر خسته و ملولی است که باید هر لحظه در گوش راستش زمزمه کنیم :

یادمان نرود که اشکمان را به رایگان بر سر بازار کینه و قهر به حراج نگذاریم !

یادمان باشد که لبخند تر مان چشم خشکیده ای را خیس نکند !

یادمان باشد اگر خاک لبمان حاصلخیز بود گل بروید از آن !

یادمان باشد اگر آسمان دستانمان بر دوش متروکی سایه انداخته پر ستاره باشد !

یادمان باشد که ردی از جاپای خسته مان در مرداب راکد هوسی ریشه نخشکاند !

یادمان باشد که دنباله دار دل تنهایمان آنقدر آهسته بگذرد که آرزویی در پس نفسی حبس نشود !

یادمان باشد سر سوداگر مان خار نفروشد به زمین !

و اگر روزی چشممان عاشق همسایه ی دو ابرو آنورتر شد ... چشم و ابرویی یاد همسایه ی دیرین نبرد !

و اگر رعد صدایی دلمان را لرزاند ... دل به دست برق ابری ندهیم !

یادمان باشد ... یادمان را به نسیمی ندهیم که به هر سو که بخواهد ببرد ... یادمان هم برود...

یادمان هم برود ...



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر

5. و اکثرهم لا یعقلون!!!


چند سال پیش جمله ای از دکارت خوندم که هر روز بیشتر و بیشتر میبینم و حسش میکنم  :

بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده زیرا همه فکر می‌کنند به اندازه کافی عاقلند .


                                              

                                              




+ از خودم بگیر تا خودت !

+ لازم به ذکر است که عالم بودن لزوما به معنای عاقل بودن نیست ! چه اینکه بسیاری مان اطلاعات بسیاری را انباشته کرده ایم اما  مثل الحمار یحمل اسفارا ...



۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۹ ۰ نظر

4. قند فراوان


از پدرى در آستانه فنا و معترف به گذشت زمان ، که عمرش روى در رفتن دارد و تسلیم گردش روزگار شده ، نکوهش کننده جهان ، جاى گیرنده در سراى مردگان ، که فردا از آنجا رخت برمى بندد، به فرزند خود که آرزومند چیزى است که به دست نیاید، راهرو راه کسانى است که به هلاکت رسیده اند و آماج بیماریهاست و گروگان گذشت روزگار. پسرى که تیرهاى مصائب به سوى او روان است ، بنده دنیاست و سوداگر فریب ، و وامدار مرگ و اسیر نیستى است و هم پیمان اندوه ها و همسر غمهاست ، آماج آفات و زمین خورده شهوات و جانشین مردگان است .
اما بعد. من از پشت کردن دنیا به خود و سرکشى روزگار بر خود و روى آوردن آخرت به سوى خود، دریافتم که باید در اندیشه خویش باشم و از یاد دیگران منصرف گردم و از توجه به آنچه پشت سر مى گذارم باز ایستم و هر چند، غمخوار مردم هستم ، غم خود نیز بخورم و این غمخوارى خود، مرا از خواهشهاى نفس بازداشت و حقیقت کار مرا بر من آشکار ساخت و به کوشش و تلاشم برانگیخت کوششى که در آن بازیچه اى نبود و با حقیقتى آشنا ساخت که در آن نشانى از دروغ دیده نمى شد. تو را جزئى از خود، بلکه همه وجود خود یافتم ، به گونه اى که اگر به تو آسیبى رسد، چنان است که به من رسیده و اگر مرگ به سراغ تو آید، گویى به سراغ من آمده است . کار تو را چون کار خود دانستم و این وصیت به تو نوشتم تا تو را پشتیبانى بود، خواه من زنده بمانم و در کنار تو باشم ، یا بمیرم .
ادامه مطلب...
۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۸ ۰ نظر

3. سفر به دیگر سو

امشب همون جایی ایستادم که چند ماه پیش بودم  ؛ تنها تغییر عمده محو و غبار آلود تر شدن گذشته و شک آلود تر شدن آینده م بوده ... این همه احساس تعلق به زمان و مکان ، قدرت و اقتدار آدمی رو میگیره ، قلابت میکند به خیالات موهوم خودت ! اما اون چیزی که نمیذاره رها شم اینه که فک میکنم ، "این" راه من نیست و نه این آدما همراه من ، حالا تردید اینکه باید برگردم ( که راه برگشتی ندارم ) یا توی همین راه بمونم و ادامه بدم ( که بهش اعتقادی ندارم ) معلقم کرده میون گذشته و آینده و حالی که ندارم ...

 

 

چه تنگنای سختی است!

یک انسان یا باید بماند یا برود.


 

و این هر دو

اکنون برایم از معنی تهی شده است.

و دریغ که راه سومی هم نیست!

 

 

                                        

 

ادامه مطلب...
۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۱۱ ۰ نظر

2. شبای قبل تو باید به این تقویم برگرده !


وقتی بر می گردی و گذشته ی خودتو مرور می کنی میون اون همه پشیمونی و حسرتی که حالا قلمبه شده و نفس کشیدن رو برات سخت میکنه ، شاید نقطه های روشنی پیدا بشه که هیچوقت از مرور اون ها غم به دلت نمیشینه و هیچوقت حسرتشون رو نمیخوری که کاش اون لحظه اینکارو نکرده بودم ...

همه ی اون لحظه هایی که وسط شلوغی و هیاهو های دور و برت گذشت و فکر می کردی که شاد و خوشحال هستی ، حالا بشوند مایه ی دقّ تعجبی ندارد ... اسم اون لحظه ها رو هر چی میخوای بذاری بذار ... شادی و خوشبختی ، عیش و لذت ، هیاهو و همهمه های نا ماندگار بی درمان ( ! )، هر چی بودن و هستن حالا همه رنگ باختن و بدقواره در اومدن و شدن وبال گردن ت !( کل نفس بما کسبت رهینه )


                                                      

ادامه مطلب...
۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۴۳ ۰ نظر

1. بسم الله الرحمن الرحیم


"گروهى انگشت به دندان، و جمعى از حسرت و اندوه دست بر دست مى‏مالند، برخى سر بر روى دست‏ها نهاده به فکر فرو رفته‏اند، عدّه‏اى بر اشتباهات گذشته افسوس مى‏خورند و خویشتن را محکوم مى‏کنند، و عدّه‏اى دیگر از عزم و تصمیم‏ها دست برداشته‏اند، چرا که راه فرار و هر نوع حیله‏گرى بسته شده، و دنیا آنها را غافلگیر کرده است، و کار از کار گذشته، و عمر گرانبها هدر رفته است، هیهات هیهات آنچه از دست رفت گذشت، و آنچه سپرى شد رفت، و جهان چنانکه مى‏خواست به پایان رسید. «نه آسمان بر آنها گریست و نه زمین، و هرگز دیگر به آنها مهلتى داده نشد."

 

جملات و عبارات بالا که از فرمایشات امیرالمومنین علی علیه السلام هست ف در واقع توصیف کسانیه که فریب دنیا رو خورده اند و حالا  که کار از کار گذشته به خود اومدن .

 

با خودم فکر میکنم این عبارات به شدت زبان حال چون منی هم هست ... خیلی دوست دارم به سال ۸۹ برگردم ... نه مثل خیلیا که دوست دارن به کودکیشون تا بدون فکر و دغدغه سرگرم بازی بشن و هیچ مسولیتی نداشته باشن ، که زندگی بی این دغده ها و مسولیت ها هم بی مزه میشه و هم بی هوده ! واسه این میگم که اشتباهات اساسیم از اونجا شروع شد . دوست دارم مسیر درست رو بیام. خیلی وقته از این جاده ی سنگلاخ و تاریک میام ... و حس میکنم شبیه مخاطبین این آیه شدم که :

" داستان آنان، داستان کسانى را ماند که آتشى برافروختند- تا راه خود را بیابند- و چون آتش پیرامونشان را روشن ساخت خداوند روشناییشان را ببُرد و آنها را در تاریکیها واگذاشت که هیج نبینند. کرانند- از شنیدن حق-، گنگانند- از گفتن حق-، کورانند- از دیدن حق-، و [از گمراهى‌] بازنمى‌گردند.  "

 

زندگی با همه ی سختی هایی که داره خیلی شیرینه ، اصلا همین سختی ها زندگی رو به درام پرهیجانی تبدیل میکنن که هر لحظه اش تعلیق خاص خودش رو داره و دیدن جزیره پس از یک شب طوفانی در کشتی بودن دلچسبه و پر معنی میشه .

اما این تا زمانیه که تو مسیر درست رو انتخاب کنی و این راه طولانی رو با چشم های باز و گام های محکم طی کنی که در هر قدم مسولیتی هست و در هر گام امتحانی ! و شایسته ی این میشی که " در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست " و یا مشمول این بیت  که " وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم ... که در طریقت ما کافریست رنجیدن " ؛

 و گرنه ذکر مدامت میشه " از ماست که بر ماست ! " و شروع میکنی به سرزنش خودت . گاهی همین میشه یه نقطه ضعف و دشمن آشکار تو وارد میدون میشه و از پا میندازدت . حسرت و افسوس مثل یه خوره میفته به جونت اونقدر اشتباهات گذشته ت رو به رخت میکشه که توان هر عزم و تصمیمی رو ازت میگیره . میشی مثل آب راکدی که خاطره ی رود و آرزوی دریا شدن هر دو به یک اندازه براش مصیبت و آزار دهنده ست .

                           

                                                   



۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۴۳ ۰ نظر