آه ! چه زود از یادمان میرود " آن چه " که نباید برود !

و این چه خاطر خسته و ملولی است که باید هر لحظه در گوش راستش زمزمه کنیم :

یادمان نرود که اشکمان را به رایگان بر سر بازار کینه و قهر به حراج نگذاریم !

یادمان باشد که لبخند تر مان چشم خشکیده ای را خیس نکند !

یادمان باشد اگر خاک لبمان حاصلخیز بود گل بروید از آن !

یادمان باشد اگر آسمان دستانمان بر دوش متروکی سایه انداخته پر ستاره باشد !

یادمان باشد که ردی از جاپای خسته مان در مرداب راکد هوسی ریشه نخشکاند !

یادمان باشد که دنباله دار دل تنهایمان آنقدر آهسته بگذرد که آرزویی در پس نفسی حبس نشود !

یادمان باشد سر سوداگر مان خار نفروشد به زمین !

و اگر روزی چشممان عاشق همسایه ی دو ابرو آنورتر شد ... چشم و ابرویی یاد همسایه ی دیرین نبرد !

و اگر رعد صدایی دلمان را لرزاند ... دل به دست برق ابری ندهیم !

یادمان باشد ... یادمان را به نسیمی ندهیم که به هر سو که بخواهد ببرد ... یادمان هم برود...

یادمان هم برود ...