غصه ها و شادی های من با هم هستند ، در هم تنیده شده اند ، این به این معنی نیست که وقتی شادم همه ی مشکلات قبلی را حل شده تصور میکنم یا وقتی غمگینم ، هیچ اتفاق خوبی و نقطه ی مثبتی وجود ندارد . غم و شادی های من در هم تنیده شده اند، آنقدر که نمی شود گفت الان غصه های بیشتری برای خوردن دارم یا شادی های بیشتری برای فریاد زدن !  و فکر میکنم همه ی آدم ها همینطور باشند ، اما چون فقط میتوانم درباره ی احساسات و حالات خودم صحبت کنم ، در مورد خودم حرف میزنم . بستگی دارد که تصمیم گرفته ایم از کدام قسمت چشم بپوشیم و از کدام قسمت به زندگی نگاه کنیم . چشم پوشیدن هم به معنی فراموش کردن همیشگی نیست اما خب میشود فعلا به آن جنبه فکر نکرد ...

اما یک چیز طبیعی است و آن اینست که هر گاه آدم تنها تر میشود ، بیکار تر میشود ، به خودش و آنچه بر او گذشته فکر میکند، غمگین میشود یا دست کم یک حسرتی هست . راستش را بخواهید ما آدم ها به معنی واقعی کلمه در این هستی تنهاییم و هیچ چیز هم نمی تواند ما را از این تنهایی نجات بدهد. اتفاقات و آدم هایی که باعث میشوند از تنهایی در بیاییم فقط ما را از تنهایی در آورده اند ، تنهایی ما به قوت خودش باقی است و همین که بخودمان بیاییم به آن بر میگردیم ...



+ چون غمت را نتوان یافت مگر در دل ِ شاد،

                                               ما به امید غمت ، خاطرِ شادی طلبیم ...