حالا یک حرفی را هم بزنم ... کسی از این ناسیونالیست های متعصب که انسانیت شان در مرزهای جغرافیایی محدود شده و همین که از مرز یک متر آنطرف تر بروی دیگر دوستش ندارند و محبت خود را حبس کرده اند ( چه تعصب کور و بی معنایی!! ) خدا را شکر اینجا نیست . پس بگذارید ساده بگویم ...

  خیلی دوست داشتم اهل لبنان باشم . آنهم اهل جنوبش !  دوست داشتم زندگی ام با درگیری و مبارزه گره بخورد ! دوست داشتم به دنیا آمدنم هم یک اتفاق سیاسی و انقلابی بود . و از همان لحظه ی آغاز ، در آمارها یک نفر به مبارزان حزب الله و دشمنان رژیم صیهونیستی اضافه شود ...


دوست داشتم فریاد بزنم به زبان فصیح عربی ؛ شعرهای حماسی بگویم و برای پیگیری پیام های سماحة السیّد ( همان سید حسن نصرالله شما ایرانی ها ) در مجالس ضاحیه در جنوب بیروت شرکت کنم . 

دوست داشتم روزها کار کنم ، عصر ها با خانواده و دوستان حزب اللهی ام باشم و شب ها در خیابان های بیروت قدم بزنم :

از محله ی شیعیان جدا بشوم ، از میان سنی ها بگذرم و به مسیحی ها برسم ... هم عربی بدانم هم فرانسوی ! در سرزمین 72 ملتی که پر از طایفه و جنگ و درگیری بوده و البته حماسه و عشق!

دوست داشتم از نژاد و رنگ و مذهب رها شوم و تمام ذهنم را بر دوقطبی ظالم و مظلوم متمرکز کنم. دوست داشتم آنجا بودم و مثل همین حالا،  همیشه به سماحة السید افتخار کنم و برای شهادت حاج رضوان بلند بلند گریه کنم ...