إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

150.



عمری در آستانه به سر شد به این خیال
یک آن به پرنیان حضورت بخوانی ام ...


۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۰۷

149. مدار صفر درجه

اینکه این روزها زیاد به وبلاگ سر میزنم یعنی دست و دلم به کاری نمی رود . تا حدی خوشحالم ، چون احساس می کنم دوباره به نقطه ی صفر رسیده ام . نقطه ی صفر برای من یعنی تعادل . وقتی که از خودم و محیط اطرافم نا امید می شوم و همه ی وجودم تشنه ی خدا می شود . این جور وقت ها خودم را به تمام عالم و آدم بدهکار می بینم ، حتی همانهایی که حریمی باقی نگذاشته اند . به جایی رسیده ام که خودم را حتی مقصر بهتر نشدن آدم های اطرافم می بینم که تفاوت من با دیوار یا تخت و کمد این خوابگاه چیست که نتوانسته ام نه خودم را و نه آدم های دور و برم را بهتر کنم ... 

+ خدایا من هیچم و تو همه ای ! به روزهایی رسیده ام که از کسی توقعی ندارم و از خودم نا امید شده ام . تنها تو مانده ای ...

چشات آرامشی داره که دورم میکنه از غم

یه احساسی بهم میگه دارم عاشق میشم کم کم

تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی ...



۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۲

148. بساز بفروش!


تاکو: خدا با ماست، چون از یانکی ها متنفره.

بلوندی: نه، خدا با ما نیست؛ چون از احمق ها هم متنفره!

(خوب، بد، زشت/لئونه‌)

...

 

فاکتور داربست و نصب بنر

سر رسید شعار امسال و 

ارتش بیست میلیونی... تکبیر

ارتش کارت های فعال و

 

اقتصاد کمی مقاومتی

بازتولید پتک و بیل و کلنگ

سریال های فاخر کره ای

موضع مادر عمو پورنگ

 

فاز تخریب دولت قبلی

با هدفمندسازی مردم

طرح تغییر نام یک کوچه 

از مفتح به لادن چندم

 

این طرف حوزه های علمیه و 

آن طرف کمپ رقص و آواز است

گربه های شریف کارگزار

در دیزی هنوز هم باز است

 

 

از سیاست زیاد حرف نزن

حرکت ما چراغ خاموش است

مجلسی که ملات میگیرد

دولتی که بساز بفروش است

 

جنگ شد، فحش مخملی دادند

افسر ما ستون پنجم شد

پسر نوح با بدان بنشست

خاندان مطهری گم شد

 

عقده ای ها شلنگ و تخته زدند

در فضایی که باز تر شده بود

طبق تحقیق شاهدی عینی

مرغ همسایه غاز تر  شده بود

 

یادمان داده اند که: خفه شو

جلوی در نباش، راه برو

بعد با کدخدا بگو و بخند 

بعد پشت ((فرودگاه)) برو

 

فیلم ما را بگیر، راحت باش

دوربین و صدا که تنظیم است

توی این سینه دردها داریم

شربت سینه حیف تحریم است .


* مرتضی عابدپور

۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۵۲

147. ما

ما داریم خودمان را در هستی خرج می کنیم و بی خیال هم هستیم ...

+ گاهی قضاوت آدما ، شدیدا به فکر فرو میبردم ... اما از اینکه بخوام شروع کنم به تغییر نگاهشون خوشم نمیاد . احساس میکنم شاید نمود بیرونی اش اینطور است .

+ سکوت شدیدا آرامش می آورد .

۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۰

146. الا من اتی الله بقلب سلیم ...

گناه ما یک گناه نیست که با یک توبه هم تمام شود ، در این دنیای در هم تنیده و به هم مرتبط که کوچک ترین عمل ما انعکاسی در عالم دارد و اثرات آن مثل یک دومینوی دامنه دار و یا یک موج که از یک نقطه ی کوچک در آب ایجاد میشود و هی دامنه اش بزرگ تر میشود میتواند همه ی پیرامون ما را درگیر کند .

ما با یک گناه کلید شروع یک دومینو را زده ایم همانطور که با صواب هایمان یا هر عمل دیگری موجی از انعکاس ها و اثرات ایجاد کرده ایم و اکثر اوقات تبعات بعدی اش خارج از حیطه ی اراده و کنترل ما می رود . چقدر وحشتناک است حال کسی که اشتباهاتش زیاد شده باشد .

با این دید ، هیچ عملی کوچک نیست و در هستی گم نمی شود ...

+ غبارهایی که روی قلبم را گرفته اند ، نمی گذارد نفس بکشم . عادت زده شدن و در یک مسیر از پیش تعیین شده رفتن حکایت این روزهای من است . این دل پر از گرد و غبار و رنگ و رو رفته دیگر با آسمان نمی جوشد و زمین گیر شده ام. چقدر از حال این روزهای خودم بدم میاد !

تنها چیزی که خدا از من خواسته بود این بود که آن دل پاک و سالم را ، مواظبت کنم که جلایش را از دست ندهد ولی من خشک و سفت شدنش را شدیدا احساس میکنم ...

۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۵

145. رهایی

این روزها از آن روزهایی است که هر کس چیزی از من بخواهد نه نمی گویم ، وقت هایی که احساس می کنم چیزی برای از دست دادن ندارم ، احساس تعلقی هم به داشته هایم ندارم . وقت هایی که از خودم ناراحت میشوم احساس تعلقم به همه ی چیزهایی که دارم هم از دست می دهم ، بی حوصله می شوم و دوست دارم تنها باشم ، تنهای تنهای تنها ...

+ آرزوی یک راه طولانی و کشدار که هی قدم بزنم و تمام نشود .

+

اَعِنّی بِالْبُکآءِ عَلی نَفْسی فَقَدْ اَفْنَیتُ بِالتَّسْویفِ وَالاْمالِ عمری، وقد نَزَلَت نفسی منزلة الآیسین من خیری، فمن یکون أسوء حالاً منّی إن أنا نُقلت على مثل حالی إلى قبری.

۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۰

144. من از زندگی تو هوات خسته م ...

 

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی

ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

 

رد پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...

چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

 

ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی

هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

 

سایه‌ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت

آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

 

باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان

عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

 

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت

غنچه‌ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

 

کشته‌ای در پای خود دیدی یقین کردی منم

سایه‌ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی

 

فاضل نظری، آن‌ها



۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۵۱