إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۱۹۱ مطلب با موضوع «روزهای زندگی» ثبت شده است

398. You're not welcome anymore

 

داشتم به روزهای اولی که کارم رو شروع کرده بودم فکر میکردم،

از اونجابی که ادم درسخونی نبودم و همیشه کلاس های تیوری و عملی و هر چی که مربوط به درس بود میپیچوندم

وقتی کارم رو شروع کردم نزدیک به صفر بودم :l

اوایل میرفتم ویدیوهای نحوه ی رگ گیری رو تو یوتیوب سرچ میکردم و نگاه میکردم، شروع کردم خوندن کتاب هایی که حتی اساتیدمون هم شاید نخونده بودن ، خیلی تلاش کردم و نتیجه اینکه دو سال طول کشید تا یه پرستار درست درمون بشم.

اوایل کار سخت بود، نیروی تازه کار ، با سابقه های مغرور و نچسب! ترکیب سمی بود.

حالا بیشتر از شیش سال از اولین روز کاریم میگذره، خیلی تلاش کردم، شب و روز شیفت دادم، مرتب سعی کردم خودمو به روز نگه دارم، حالا دیگه مسول شیفتم، توی بخش اون چیزی که من بگم اتفاق میفته. سخت بود ولی وقتی به این فک میکنم که یه روزی دغدغه م این بوده که چطور رگ بگیرم به این داستان ایمان میارم که خیلی چیزایی که فکر میکنیم دور و دیر هستن ، زودتر از چیزی که فک میکنیم سر میرسن و سختی هایی که فک میکنیم عمری طول میکشه تا تموم شن ، مثل یه خواب بد تموم میشن و یه خاطره ی محو باقی میمونه فقط.

 

دیروز ایمیل تایید مدارکم از بورد پرستاری نیویورک رو دیدم، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم احساس قدرت و ثبات میکنم. هفت هشت روز پیش روز تولدم بود و سی ساله شدم. سی سالگی برای من طعم ثبات و قدرت طلبی میده. اگه رنگ داشته باشه باید آبی سیر باشه . با ثبات و پر از صلابت .

 

سی سالگی نقطه ی اتصال تجربه های تلخ دیروز و رویاهای شیرین آینده س .

 

و اگه موسیقی بود قطعا " I WILL SURVIVE "  از Gloria gaynor بود .

 

از اینجا دانلودش کنید :)

 

 

۰۲ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۱۱ ۱ نظر

392. خداحافظ 99

99 بالاخره تمام شد

99 بر خلاف همه ی سال هایی که وقتی تمام میشوند سریع میگویم چقدر زود تمام شد؛ جانش در آمد تا تمام شود !

نمی خواهم از این کلیشه های آخرین اسفد قرن یا آخرین روز قرن و این ها استفاده کنم اما چاره ی دیگری ندارم که بگویم 99 واقعا برای من صدسال طول کشید تا تمام شود. 

پر از کش و قوس 

پر از چالش 

پر از بیم و امید، ابهام و گنگی

آنقدر مبهم و طولانی که حتی نمیدانستم این تونل وحشت کی تمام میشود . خیلی بدبینانه است اما ابتدای 99 فکر نمیکردم حتی کورسوری نوری یا چراغی به راهم بتابد .

خدا را شکر که تمام شد

تمام شد و ما زنده ماندیم، هر چند ما را به سخت جانی خود این گمان نبود . و به قول دوستی ایضا به بی شعوری بعضی این گمان نبود .

99 در کنار همه ی تف و لعنتی که با خودش برد، مثل همه ی برهه های سخت و خشک زندگی بهترین درس ها را داد. به قول این دوست روانشناسمان دکتر بابایی وقتی طوفان فرو نشست تو دیگر آن آدم قبلی نیستی ، هرگز هرگز هرگز گمان مبر که تو آن آدم قبلی هستی.

بالاخره طوفان 99 هم فرو نشست. 

برای 1400 آرزوهای زیادی دارم

گرچه برای 99 هم آرزو کم نداشتیم که یکی یکی به گل نشستند. اما دلیل نمیشود که دلمان نخواهد دوباره آرزو کنیم.

غیر از آرزو برنامه هم زیاد دارم

اینها را هم اینجا مینویسم که میدانم جز خودم کس دیگری نمیخواند . مردم معمولا برای نمایش حتی آرزو میکنند ، حتی برای نمایش برنامه ریزی میکنند .

اما برای دل خودم مینویسم . برای اینکه وقتی مینویسم ذهنم مرتب و دسته بندی میشود.

فعلا حوصله ندارم بنویسمشان البته :) شاید نمودشان را اینجا بگذارم ...

 

 

و این آهنگ شهر خاکستری محسن یگانه آخرین ترانه ی سال 99 شد :

رقصای آخر برگ بی جون

کندن از شاخه ی ناامیدی
رد شدی له شدم زیر پاهات

دیر به داد دل من رسیدی
مزه ی شادی از زندگیم رفت

بس که چشم انتظار تو بودم

شادیم شادیای قدیمی

مثل وقتی کنار تو بودم ...

۰۲ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۱۳ ۰ نظر

388. انفرادی

 

 توی بخش کنار میز تاشو کوچیکم نشسته م و دارم سیگار میکشم و کتاب میخونم . تخت 5 مادر پرخطریه که بچه ش توی بغلشه و خودش اکسیژن با ماسک NIV  میگیره .بیمار منه و سر فیکس کردن ماسکش کلی اذیتم میکنه؛ از همون مریضای بدقلق که هیچ جوره نمیشه کاری کرد که تا آخر شیفت روی یک حالت بمونن و خودشون و مارو توی دردسر نندازن . تو همین فکرا هستم که یهو میبینم تختش تا نزدیک زمین پایین اومده و ماسک رو از روی صورتش انداخته ، چهره ش کبود شده بود ؛ به مانیتور بالای سرش نگاه کردم برادی کارد شده بود و تا چن ثانیه دیگه آسیستول میشد و تموم !! سریع دویدم اون طرف بخش دنبال آتروپین و اپی نفرین تا خودم برش گردونم دیدم خیلی دیر میشه و کار از کار میگذره داد زدم آتروپین! و باز با دست خالی برگشتم بالای سر مریض، دیدم یکی از نرسای خانوم داره تنفس دهان به دهان بهش میده چنتایی ماساژ قلبی هم خودم بهش دادم که یادم اومد اینجا بیمارستانه خیر سرمون و داد زدم کد اعلام کنید که بیهوشی بیاد و اینتوبه ش کنیم ، وسط خیابون که نیستیم بخوایم با تنفس دهانی برش گردونیم . 

تا به بیهوشی بگن به صورت بیمار نگاه میکنم انگار نفس میکشه و رنگ و روش برگشته ، روی مانیتو هم ضربان قلبش نرمال شده ، همه چیز آروم میشه و خدا رو شکر میکنم که به خیر گذشت ،  توی اتاقم کنار میز مطالعه و کتاب درباره ی خدا از خواب بیدار شدم . بازم خدا رو شکر کردم ... اینبار خیلی بیشتر که همه ی اینها حتی اگه به خیر گذشته باشه فقط یه خواب بود...

 

آهنگ انفرادی مهدی یراحی رو پخش میکنم :

آدم یه وقتایی بی علت تغییر میکنه... 

 

چند روز پیش به این فکر میکردم که اینکه با اینهمه سگ دو زدن درجا میزنیم و به هیچ جایی نمیرسیم نه لزوما به خاطر تنبلی که بیشتر به خاطر نداشتن هدف یا از این شاخه به اون شاخه پریدنه که اونهم ناشی از نداشتن یه هدف خیلی جذاب و بزرگه که اون هم بخاطر نداشتن شناخت درست و حسابی از خودمون و اینکه از زندگی چی میخوایمِ . پس تا وقتی خودمون رو نشناسیم و هدفی متناسب با توانمندی و روحیاتمون پیدا نکنیم که به زندگیمون معنا بده نداشته باشیم از این شاخه به اون شاخه میپریم و همه چیز رو نیمه کاره رها میکنیم .

 

علایق متفاوت ما رو هر بار به سمتی میکشونن یه بار موسیقی یه بار پزشکی یه بار فلسفه گاهی رفتن گاهی موندن و هرکدوم شیش ماه کمتر یا بیستر ...

البته بعضی وقتا خود شرایط هدف رو به ما تحمیل میکنه یعنی اگه همین الان مدرک فوق تخصص نوروسرجری تو یه دست و فلسفه و موسیقی رو تو دست دیگه مون بذارن بازم حاضر نیستیم تو این خراب شده بمونیم و رفتن رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میدیم . این هدف با خیلی چیزای دیگه تناقض داره ولی از شدت استثمار و برده داری موجود ترجیح رفتن به موندن مثل ترجیح زندگی به مرگه ... 

 

 

 

 

۰۱ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۱ ۱ نظر

387. در خیال روزهای روشن ...

مردم دارند پر پر میشوند 

بیمارستان پر شده از آدم هایی که سال های سال میتوانستند زنده بمانند و سایه شان، گرمی دستانشان بر سر خانواده شان باشد و نشد ..

بیمارانی که زیر اکسیژن و مانیتورینگ مداوم تخت کنار دستیشان را میبینند که می میرد و کاری از دست کسی بر نمی آید ...

امیدشان به که باشد؟ به خوبی میشود حس مرگ قریب الوقوع را در نگاه های مات و مبهوتشان دید ... 

خانمی میانسال تخت یک خوابیده است و بعد از اینکه همسر و دخترش کرونا گرفته اند در آیسیو بستری شده است ... 

همان شب اول تخت کناری اش مرد . دیشب همان ابتدای شیفت دوباره همان تخت که یک بیمار دیگر بستری بود مرد . 

همان ابتدای شیفت میخواهد که پرده ی کنار تختش را تا نیمه جلو بیاوریم که چیزی نبیند ... موقع سی پی آر روسری اش را روی صورتش میکشد و سرش را به عقب میاندازد رو به سقف و چشم هایش را میبندد و زیر لب چیزی زمزمه میکند .

 

دارم در به در دنبال یک سریال میگردم که از دیدنش انگیزه بگیرم و مرا میخکوب کند . یک چیزی مثل فرار از زندان . سریال پرستاران ساخته ی کانادا را یک قسمت میبینم . آنقدر تخیلی و دور از واقعیت است که ادامه نمیدهم. سریال Gray's anatomy را میبینم که در مورد پزشکان است . آن هم آنقدر دور از واقعیت و تخیلی است که حتی ده دقیقه اش را نمیبینم . یک فصل کامل breaking bad را به امید اینکه اتفاق خاصی بیفتد و همان فیلمی باشد که اینهمه از آن تعریف میکنند میبینم ، آنهم چنگی به دل نمیزند . هنوز در حسرت فرار از زندانم که آخرش را آنقدر مزخرف ساختند ...

 

دکور اتاق را عوض کرده ام . میز تحریر جدید و قفسه های کتابخانه دوست داشتنی ترین قسمت اتاق اند . تصمیم گرفته ام ماهی یک نیم سکه بخرم که پولم را پس انداز کنم. سه سال است که هنوز پس اندازی ندارم .  دوست دارم بورس را مطالعه کنم و از آن سر در بیاورم . برای آدم های گنجشک روزی مثل من که توان سرمایه گذاری کلان نداریم جای خوبی است البته نه در این روزهای قرمزش . همه چیز مملکت را حباب گرفته و کلا ملک و ملت هر دو روی هوا رفته اند . بیشتر از پیش مصمم به رفتنم تا وقتی که پانزده هزار دلاری که برای رفتن نیاز دارم جمع شود باید آیلتسم را گرفته باشم. 

 

آنقدر اتفاقات عجیب و قریب برایم افتاده و آنقدر عوض شده ام که نمیدانم آخرش چه میشود ولی نسبت به خودم حس خوبی دارم و میدانم راه را اشتباه نرفته ام . حتی تجربه های تلخ باید اتفاق می افتاد تا به اینجا می رسیدم . حاضر نیستم به عقب برگردم و مسیر را جور دیگری بروم چون حس آشنایی ته قلبم دارم که میگوید اتفاقات خوبی برایم کنار گذاشته شده ... 

خانه ام ابریست اما 

در خیال روزهای روشنم ...

 

مهران مدیری میخواند :

آره بارون میومد خوب یادمه :)

 

*

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش..

 

*نیما یوشیج

۱۹ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر

386. در ستایش رویا و رهایی

خسته می شوی از آدم ها 

از بالا و پایین زمانه

تویی که روزی از تنهایی خسته شده بودی

باز دلت برای خودت و تنهایی ات تنگ میشود

دلت لک میزند برای رهایی خودت بودن 

و چه حس خوبی است که بتوانی با خودت باشی

با خودم هستم و از این خلوت و رهایی بی اندازه لذت میبرم

تویی که دلت نمیخواهد کسی را بیازاری

وقتی کسی نیست که حال خوب و بدش به تو گره خورده باشد

وجدانت آسوده و بار از روی دوشت برداشته میشود

شانه هایت خسته اند

قلبت زخمی شده 

پر پروازت گرفته شده

دوباره به خودت برگرد و همان کسی باش  که دور از دسترس دیگران برای خودت رویا میبافتی  و آرزوهای بزرگ داشتی

گفته اند رویا و آرزو غلط است 

اما اشتباه میکنند 

مثل دیگران اسیر بگیر و ببند های روزگار شدن اشتباه است

واقعیت بی رنگ و مبتذل است

رویاها حتی اگر دور و دست نیافتنی باشند طعم تازگی و زندگی میدهند 

سوخت روزانه ات هستند میان انبوه واقعیت

دوباره خودت باش

و راه بیفت !

اینجا دیگرسویی است که جز خودت کسی راهش را نمیداند ...

 

 

 

۱۲ آبان ۹۹ ، ۰۹:۵۸ ۱ نظر

385. خیلی دور ... خیلی نزدیک

من درد جدایی را زیسته ام

جدا شدن نه به معنای کات کردن

جدا شدن مثل طلاق

قبلتر ها فکر میکردم دو نفر وقتی با هم تفاهم نداشته باشند تصمیم میگیرند از هم جدا شوند و تمام

اما به این راحتی ها نیست 

زن و شوهر بعد از ازدواج خانواده ی هم میشوند؛ رابطه شان دوستی نیست

جدایی شان مثل جدا شدن مادر از فرزند یا برادر از برادر است؛

نه این هم نیست

خیلی سخت تر است!
بعد از جدا شدن تازه اول داستان است...

از دور نگرانش میشوی

نگران اینکه الان چه میکند؟

با چه کسانی رفت و آمد میکند؟

حتی به اینکه به چه کسی لبخند میزند؟!

به اینکه وقت خالی اش با چه چیزی یا کسی پر میشود؟

اینکه مبادا کسی دلش را بشکند

مبادا کسی به او آزار برساند 

نکند خم به ابرویش بیاید 

نکند چیزی کم و کسر داشته باشد

نکند غریبه ای در نبود تو وارد زندگیش شود 

کاش من بودم و مواظبش بودم

کاش ...

نه میتوانی با او باشی نه میتوانی فراموشش کنی 

نه با تو نسبتی دارد نه برایت غریبه است

"غریب آشنا"

خیلی دور... خیلی نزدیک ...

 

 

پ.ن:

عوض شده ام؟ شاید ...

 

 

 

 

دوست دارم به تاریخ این پست برگردم ...

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷ ۱ نظر

284. آنچه گذشت ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۴۲

359. دنجلاگ


باز هم برگشتم به این کنج مجازی ، جایی که میتوانی بی دغدغه خودت باشی ، یک تکه از فضای مجازی که از قسمت های دیگر آن واقعی تر است . آدم ها واقعی ترند . لایک و نظرها واقعی ترند . جنس وبلاگ انگار به کلی با شبکه های به ظاهر اجتماعی و به واقع ضد اجتماعی متفاوت است.

گرچه هنوز هم ته دل آدم غنج میرود برای آن همه خودنمایی و ابراز وجود در اینستاگرام ، گرچه من هم دلم میخواهد وقتی به موفقیتی میرسم بلند جار‌ بزنم ، یا حتی بزرگ تر از آن چیزی که هست بنمایانم ، اما آنجا با اینکه همه چیز را بزرگتر از آنچه که هست نشان میدهد ولی نمیگذارد که از درون بزرگ شوی . لااقل برای من اینطور هست . 

البته خوبی هایی هم داشت که  مهم ترین خوبی اش هم این بود که قدر اینجا را بیشتر از قبل میدانم :)



۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۱:۰۱ ۱ نظر

358. آب گوارا


خواب دیدم مرگ را همچون آبی که از گلو پایین میرود به آرامی مینوشم 


بیدار شدم ساعت یک‌ و نیم بعد از نیمه شب بود


با تمام خستگی که پیش از خواب داشتم


اثری از خستگی در من نمانده بود ...


۱۰ آبان ۹۷ ، ۰۲:۱۵ ۰ نظر

357.


برای این مطلب نام خاصی به ذهنم نرسید، چون نه دلیل خاصی برای نوشتن آن دارم، نه میدانم تا آخر مطلب از چه خواهم نوشت .

فقط دوست داشتم بنویسم ، کمی هم دلتنگی اذیت میکرد ، راستش دوست ندارم حرفی از دلتنگی و چیزهای منفی بزنم ، اما چه کنم که وقت شادی اصلا نیازی به نوشتن نیست . 

برعکس همین که هوا پس میشود و اوضاع به هم میریزد دنبال کسی میگردیم تا با او حرف بزنیم و اگر نبود، جایی که بشود از آن نوشت . برای همین است که اینستاگرام و وبلاگ و جاهای دیگر پر از درد دل هستند تا خبرهای خوش ، یعنی نسبت که بگیری میبینی اینطوری است . لابد آن ها هم مثل من کسی را نیافته اند تا با او از دلتنگی هایشان بگویند و ناچار حرف هایشان را با وبلاگ و پیچ و کانالشان در میان میگذارند .

شاید هم نه ، اما برای من یکی اینطور است ،هر وقت دلم میگیرد سراغ نوشتن می آیم . نوشتن آرامم میکند . آنطور که معلم عزیز، شریعتی میگفت :


وجودم تنها یک "حرف"است؛ و"زیستنم"،تنها "گفتنِ" همان یک حرف؛اما بر سه گونه:

سخن گفتن و معلمی کردن و نوشتن.

انچه تنها مردم میپسندند:سخن گفتن؛

انچه هم من و هم مردم:معلمی کردن؛

و انچه خودم را راضی می کند؛و احساس می کنم با ان، نه کار،که زندگی می کنم:نوشتن!


و نوشتن هایم نیز،بر سه گونه:

"اجتماعیات "،"اسلامیات"و"کویریات"

انچه تنها مردم میپسندند:اجتماعیات؛

انچه هم من و هم مردم:اسلامیات؛

و انچه خودم را راضی می کند؛و احساس می کنم  که با ان، نه کار-وچه می گویم؟-نه نویسندگی،که زندگی می کنم:کویریات!


 به قول شمس تبریزی: آن خطاط سه گونه خط نوشتی؛

یکی او خواندی،لاغیر؛

یکی را،هم او خواندی،هم غیر؛

یکی،نه او خواندی،نه غیر!





۱۵ مهر ۹۷ ، ۲۳:۲۰ ۰ نظر