توی بخش کنار میز تاشو کوچیکم نشسته م و دارم سیگار میکشم و کتاب میخونم . تخت 5 مادر پرخطریه که بچه ش توی بغلشه و خودش اکسیژن با ماسک NIV میگیره .بیمار منه و سر فیکس کردن ماسکش کلی اذیتم میکنه؛ از همون مریضای بدقلق که هیچ جوره نمیشه کاری کرد که تا آخر شیفت روی یک حالت بمونن و خودشون و مارو توی دردسر نندازن . تو همین فکرا هستم که یهو میبینم تختش تا نزدیک زمین پایین اومده و ماسک رو از روی صورتش انداخته ، چهره ش کبود شده بود ؛ به مانیتور بالای سرش نگاه کردم برادی کارد شده بود و تا چن ثانیه دیگه آسیستول میشد و تموم !! سریع دویدم اون طرف بخش دنبال آتروپین و اپی نفرین تا خودم برش گردونم دیدم خیلی دیر میشه و کار از کار میگذره داد زدم آتروپین! و باز با دست خالی برگشتم بالای سر مریض، دیدم یکی از نرسای خانوم داره تنفس دهان به دهان بهش میده چنتایی ماساژ قلبی هم خودم بهش دادم که یادم اومد اینجا بیمارستانه خیر سرمون و داد زدم کد اعلام کنید که بیهوشی بیاد و اینتوبه ش کنیم ، وسط خیابون که نیستیم بخوایم با تنفس دهانی برش گردونیم .
تا به بیهوشی بگن به صورت بیمار نگاه میکنم انگار نفس میکشه و رنگ و روش برگشته ، روی مانیتو هم ضربان قلبش نرمال شده ، همه چیز آروم میشه و خدا رو شکر میکنم که به خیر گذشت ، توی اتاقم کنار میز مطالعه و کتاب درباره ی خدا از خواب بیدار شدم . بازم خدا رو شکر کردم ... اینبار خیلی بیشتر که همه ی اینها حتی اگه به خیر گذشته باشه فقط یه خواب بود...
آهنگ انفرادی مهدی یراحی رو پخش میکنم :
آدم یه وقتایی بی علت تغییر میکنه...
چند روز پیش به این فکر میکردم که اینکه با اینهمه سگ دو زدن درجا میزنیم و به هیچ جایی نمیرسیم نه لزوما به خاطر تنبلی که بیشتر به خاطر نداشتن هدف یا از این شاخه به اون شاخه پریدنه که اونهم ناشی از نداشتن یه هدف خیلی جذاب و بزرگه که اون هم بخاطر نداشتن شناخت درست و حسابی از خودمون و اینکه از زندگی چی میخوایمِ . پس تا وقتی خودمون رو نشناسیم و هدفی متناسب با توانمندی و روحیاتمون پیدا نکنیم که به زندگیمون معنا بده نداشته باشیم از این شاخه به اون شاخه میپریم و همه چیز رو نیمه کاره رها میکنیم .
علایق متفاوت ما رو هر بار به سمتی میکشونن یه بار موسیقی یه بار پزشکی یه بار فلسفه گاهی رفتن گاهی موندن و هرکدوم شیش ماه کمتر یا بیستر ...
البته بعضی وقتا خود شرایط هدف رو به ما تحمیل میکنه یعنی اگه همین الان مدرک فوق تخصص نوروسرجری تو یه دست و فلسفه و موسیقی رو تو دست دیگه مون بذارن بازم حاضر نیستیم تو این خراب شده بمونیم و رفتن رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میدیم . این هدف با خیلی چیزای دیگه تناقض داره ولی از شدت استثمار و برده داری موجود ترجیح رفتن به موندن مثل ترجیح زندگی به مرگه ...
شنیدم که به کسانیکه پرستاری خوندن اخیرا راحت ویزا میدن
منکه نمیتونم از این شاخه به اون شاخه نپرم. تمرکز روی یک موضوع برای طولانی مدت کلافه ام میکنه. حتما باید کارهای مختلف رو تجربه کنم