خسته می شوی از آدم ها
از بالا و پایین زمانه
تویی که روزی از تنهایی خسته شده بودی
باز دلت برای خودت و تنهایی ات تنگ میشود
دلت لک میزند برای رهایی خودت بودن
و چه حس خوبی است که بتوانی با خودت باشی
با خودم هستم و از این خلوت و رهایی بی اندازه لذت میبرم
تویی که دلت نمیخواهد کسی را بیازاری
وقتی کسی نیست که حال خوب و بدش به تو گره خورده باشد
وجدانت آسوده و بار از روی دوشت برداشته میشود
شانه هایت خسته اند
قلبت زخمی شده
پر پروازت گرفته شده
دوباره به خودت برگرد و همان کسی باش که دور از دسترس دیگران برای خودت رویا میبافتی و آرزوهای بزرگ داشتی
گفته اند رویا و آرزو غلط است
اما اشتباه میکنند
مثل دیگران اسیر بگیر و ببند های روزگار شدن اشتباه است
واقعیت بی رنگ و مبتذل است
رویاها حتی اگر دور و دست نیافتنی باشند طعم تازگی و زندگی میدهند
سوخت روزانه ات هستند میان انبوه واقعیت
دوباره خودت باش
و راه بیفت !
اینجا دیگرسویی است که جز خودت کسی راهش را نمیداند ...
سلام گرامی
وبلاگ شما را تازه یافتم؛ در پی جست و جو شعری از سهراب سپهری. زیبا مینویسید. وبلاگتان یادآور دوران رونق وبلاگ نویسی است و چه خوب که تا امروز ادامه داده اید. خواندم که پرستار هستید. برایتان آرزو سلامتی دارم در این روزهای سخت.